بی شیر و شکر*

نمایشی است با مضمون اجتماعی و بر اساس الگوی نمایش های سنتی خودمان(تخت حوضی). این نمایش از ۹ تکه ی مجزا تشکیل شده است و در هر بخش با داستانی رو به رو هستیم که بسیار آشناست. پنداری در همین نزدیکی ها، در کافی شاپ محله خودمان می گذرد. مبارک، مهاجری افغانی که در کافی شاپی برای حاجی کار می کند، شخصیت محوری این نمایش است. مشتریانی که برای پیراشکی مخصوص مبارک به آن جا می آیند و تقریبا همیشگی و ثابت اند و هر یک داستانی را بازگو می کنند: چهار دختر در سه تکه مجزا توسط پسری مشترک فریب خورده اند، شاعری که ناتوان از تمام کردن شعرش است، سربازی (قوچانی) ساده لوح بدون آن که بداند به گروهبانش در کار قاچاق کمک می کند و خود در نهایت به قاچاقچی حرفه ای تبدیل شده است که خبرهای ناگواری برای مبارکِ راهی دارد (فاحشگی دختر او)، چند لات ولگرد در صدد تشکیل گروهی برای مردم آزاری!
در خلال این بخش ها معناهای عشق، وطن، اندیشه، فساد و ... به چالش کشیده می شود. نظام معنایی درام حول تقابل های دوگانه ی بسیاری می چرخد: عشق/ خیانت؛ غربت/ وطن؛ پاکی/ پلشتی؛ دغل بازی/ ساده لوحی؛ قهوه/ چای؛ تلخ/ شیرین؛ استاد/ دانشجو؛ استاد/چرمشیر؛ کافی شاپ/ قهوه خانه و...
حلقه ی اتصال این تکه ها به همدیگر کافی شاپ، مبارک، فنجان قهوه، بند ساعت، زنجیر ساعت، چتر، دستمال، دوا، ستاره و ... علاوه بر نقش پیوند دهنده ای که دارند در دنیای ما تک معنایی هستند اما در نمایش، هر یک به نشانه هایی تبدیل می شوند که بر معناهایی چند لایه دلالت می کنند. حتا قهوه تلخ خوردن بدون شیر و شکر برای شاعری که می خواهد شعر خودش را تمام کند، چرا که زندگی خالصانه تلخ است و در نهایت این قهوه است که باز بر تمام سطرهای شعر می پاشد و نقش رنگ قهوای و سوخته ی خود را بر روایت داستان دو چندان می کند.
 در میان این ۹ تکه به نظر می رسد که تکه هفتم (گنده لات و نوچه هایش)  با دیگر بخش ها همگون نیست. بخش های دیگر با نشانه هایی که ذکر شد به هم پیوند می خورند و به یک وحدت روایی می رسند حتا پیوند رامیار با استاد که اشاره ای به آن می شود. در واقع با جا به جایی شخصیت ها و رو در رو شدن آن ها با حلقه های قبلی که روردرویی موقعیتی است سبب می شود این بخش ها از نظر داستانی به همدیگر وصل شوند، گرچه این پیوند سست است و ما می توانیم به راحتی شخصیت هایی یا تکه هایی را از متن دربیاوریم بدون این که نبودشان خللی ایجاد کند مثلا وجود دختر سبزه رو و یا ورود و خروج ملالی در تکه های پنجم و هفتم. بخش هفتم خود معرف بی هویتی، سیاست زدگی و عوض شدن شکل قهوه خانه به کافی شاپ بدون تغییر در روند اجتماع است اما ربطی به دیگر بخش ها پیدا نمی کند و به عنوان یک واحد مستقل در ذهن باقی می ماند. شاید به این خاطر باشد که نویسنده در بازگو کردن تمام معضلات اجتماعی اصرار داشته است و نتوانسته وابستگی اش را نسبت به بازگو کردن آن ها رها کند. به طور کلی هر کدام از این تکه ها آینه ای است در برابر اجتماع و ما با واقعیت های تلخ جامعه امروزی رو به رو هستیم. شخصیت ها و دیگر عناصر نمایش همگی زنده و پویا هستند و نهایت تلاش خود را می کنند اما هنوز در سلطه ی کلام هستند و بیش از هر چیزی این زبان است که طنازی می کند و خودش را به ما می نمایاند.دیالوگ ها یکی از ویژگی های بسیار قوی و زیبای این نمایش است و نشان از قدرتمندی نویسنده در نوشتن کلام رایج و زبان های گوناگون را دارد. همچنین به نظر من امجد توانسته است در این کار زبانش را که بسیار تحت تاثیر سبک بیضایی بوده است آزاد سازد و به سمت زبان شخصی خودش برود.نکته ی آخری که هنوز در ذهنم به دنبال جوابش می گردم این است که آیا واقعا درام به معنای واقعی خود در این نمایش اتفاق می افتد؟

بی شیر و شکر؛ کاری از گروه پرچین، نویسنده حمید امجد، کارگردان : مهرداد ضیایی و حمید امجد، آبان و آذر ۸۳- سالن قشقایی، ساعت ۱۹.