خاطره شبانه

 
همراه با درخشش ستاره‌ای در شرق
آهسته تو را بوسیدم.
در دوردست‌ها  همهمه گنگ قطاری می‌آمد
که به سویی ‌پیش می‌راند
و دورتادور ما اما پرندگان
اشباح تیره‌ی ساکن بر درختان بودند.

شب بود و اندیشیدم
با تو مرا نیازی به خورشید نیست.
نظرات 4 + ارسال نظر
رضا پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:14 ب.ظ http://rezaclub.tk

... جان باز مثل همیشه از دیدن صفحه به روزشده ات شاد شدم و با خواندن مطلبت که مثل همیشه شیوا، اندیشمندانه و ارتباط دهنده است شادی ام افزون شد ‌یه سری به من بزن
لطف کن من را لینک کن

نسرین جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 04:33 ق.ظ

سلام زمینی جان !
مثل همیشه زیبا ٫ لطیف و با احساس ٫ لذت بردم .

آرتا جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:15 ب.ظ

خیلی قشنگ بود...

[ بدون نام ] جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:17 ب.ظ

می شه به خودم بگیرم؟
ممنونم عزیزم :)

عزیز دل ام، نیمه روشن ترم!
معلوم است که واسه تو است خورشید خانم خوشگل من!!
اینقدر بدیهی بود که دیگر از بیان‌اش خودداری کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد