ترس و آزادی

وظیفه فلسفه در قدیم گرفتن ترس انسان ها و آرامش دادن به او بود. اما وظیفه او امروز ترساندن او و هشدار دادن از عاقبت کار تا بلکه به خود آید و قطاری را که به سوی نابودی اش می راند شاید بتواند هنوز متوقف کند.
در دنیایی که انسان موجودی ضعیف و بی دفاع در مقابل نیروهایی طبیعی بود احتیاج به دستاویزی داشت تا بتواند به نبردش با طبیعت ادامه بدهد. انسان شاید می توانست در این دوران راه دیگری را انتخاب کند. همگام شدن با طبیعت، هماهنگ با طبیعت زندگی کردن و  در دامن او آرمیدن و به قوانین او، یعنی مرگ و زندگی، هستی و بعد نیستی، بیماری و ضعف‌و ... تن در بدهد
آری انسان شاید می توانست راه دیگری را برگزیند و شاید هم نه، راهی که برگزید شاید در طبیعت وجود او بود و گریزی از آن نبود.
 اما به هر حال انسان  این راه را برگزید. راه تسلط و سیطره بر طبیعت را، راه غلبه و بدر بند کشیدن آن، و در این نبرد تن به تن  فلسفه تکیه گاهی بود، همچون رجز خوانی پهلوانها که به خود می گویند تو مرکز دنیا هستی و تو بزرگ تر ین هستی و دل قوی دار که تو پیروزی ...
اما انسان در این نبرد با خود می جنگید. چرا که انسان خود نیز بخشی از همین طبیعت بوده و هست. اینگونه هر قطعه ای که از طبیعت به غنیمت گرفت بخشی از خویشتن را از دست داد، هر پیروزی بر طبیعت همزمان شکستی برای خود او نیز محسوب می شد.
آیا از خود پرسیده اید که چرا ما یک غروب زیبا در کوهستان را بسیار زیبا می دانیم و از دیدن آن تارهای دل امان به لرزه در می آید اما منظره یک کارخانه بزرگ یا یک موتور پیچیده ساخته دست انسان  نه ؟
انسان  روزبروز بر طبیعت بیشتر غلبه کرد و روز به روز بیشتر بر خودش غلبه کرد و آن هسته درونی انسان اما بدینگونه در نهایت مغلوب ماند.
آن گونه زیبا که مولانا می گوید، انسان نی ای شد که از نیستان بریده اندش، هر چند که بهتر است بگوییم که او خودش خودش را بریده است. انفجار بمب اتمی در هیروشیما به یک باره این تضاد را گویی آشکارتر کرد. انسان اکنون دیگر به مرحله نهایی پیروزیش رسیده بود. انسان اکنون می توانست خودش نسل خودش را نابود کند و این بنا به منطق پیشرفت حد نهایی هر پیشرفتی است! چرا که بعد از آن دیگر پیشرفتی نخواهد بود...  
اما اکنون دیگر در ضمیر ناخود آگاه ما این ترس از نیروی مخرب خویشتن برای اولین بار به طور آشکار جایگزین ترس از نیروهای طبیعی شد.
اکنون دیگر با تسلط روزافزون بر علم ژنتیک او می تواند دست در ساختمان خویش ببرد و نوع خود را حتی تغییر بدهد ...
اما آن « نی» انسانی همچنان چون روز اول می نالد و تغییری در کیفیت و یا کمیت این ناله درونی ما پدید نیامده است.
خب، مطلب کمی طولانی شد. خلاصه بگویم که در دنیایی اینچنین دیگر فلسفه نه آرامش دهنده، بلکه هشدار دهنده باید باشد. باید پرتگاهی را که در زیر پاهایمان بوجود آمده با تمام هولناکی و کراهت اش نشان امان بدهد، هر چند که خوش آیند ما نباشد.  باید از عاقبت کار بترساندمان!!! ...
انسان امروز و بهتر بگوییم دنیای امروز هنوز در گرد و خاک فروپاشی ارزش ها بسر می برد. هنوز چشم چشم را نمی بیند. گاهی وقتی به واژه ای می اندیشیم به نظر می آید که تمامی معنای آن را می دانیم ولی وقتی آن را با واژه دیگری می سنجیم پی می بریم که نه، اینجا خیلی عمیق تر از آنی است که فکر می کردیم.
من دوباره به نقطه اول شروع این سری از نوشته ها بر می گردم. یعنی آزادی!
پس از اینکه درباره آزادی و تجاوز اندیشیدیم اکنون بگوییم:
ارتباط میان آزادی و ترس چیست؟ ترس را بپذیریم یا آزادی را؟ آیا این دو مکمل هم هستند؟ متضاد هم هستند؟ همدیگر را نقض می کنند؟ بدون هم وجود ندارند ....
ترسی را بپذیریم که ندای عقل سالم است یا آزادی را که ندای خواسته های روح و جان است؟
نظرات 1 + ارسال نظر
kimia پنج‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:01 ق.ظ http://kija.blogsky.com

از وبلاگ زیتون به اینجا امدم خوشحالم که مطلبت رو خوندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد