سفرنامه -۱


این روزها زیاد سردماغ نیستم و نوشتن از سفر کار خیلی آسونی نیست اما خوب ... است و قولش!
 عرضم به خدمتتون که چند سالی است فرهنگ عامه و آداب و رسوم مناطق منو به خودش جذب کرده. البته در این زمینه کار شده و می شود اما هنوز مناطقی هستند که از نظر دور موندند و حالا جایی که من می روم می تونید تصور کنید خواهر اخترک ب- ۶۱۲ است! خلاصه که این منطقه کوهستانی است و در شمال ایران واقع است. طبیعت فوق العاده زیبا و وحشی و بکری دارد. شب ها ستاره ها تا افق های دور دست می درخشند و من گاهی زیر آسمون می خوابم و تا سحر بیدارم تا زمانی که می شه ستاره ها را دید و شهاب سنگ ها را که به سوی زمین پر می کشند. البته الان دیگر حسابی سرد شده و نمی شه بیرون خوابید و صبح ها مه صبح گاهی منو می بره به رویاهای دوردست. درخت ها رنگ و وارنگ شدند و بوی علف های شبنم خورده گیجم می کنه. خلاصه این که وقتی تو جاده ی پر پیچ و خم اش دارم می روم اون قدر ذوق زده ام که از تهران دود آلود ماشینی شده برای مدتی خلاصم. ولی امکانات زندگی خیلی کم است و سختی های خودش را دارد. و طبعا با فرا رسیدن فصل سرما سختی و خشونت طبیعت بیشتر ملموس می شه. کو ه های سر به فلک کشیده اش هم که منو مست می کنه. نمی دونم تجربه داشتید سحر راه بیفتید و طلوع خورشید را از فراز قله ببینید؟ دیونه کننده است. در کلام نیست، واقعا نیست. هر وقت که می روم کوه یاد بچه هایی که کوه را دوست دارند می کنم و یک بار هم روی قله صداشون کردم: نسرین، هاله، ترانه، زیتون،مهشید (حالا اگر کس دیگری هم کوه را دوست داره بگه تا دفعه بعد به لیست اضافه کنم)
مردم بسیار مهربان، جدی و سخت کوشی دارد که به نظرشون من پاک خلم که افتادم دنبال یک مشت حرف صد من یک غاز و در برابر بسیاری از سوالات من می خندند. خوب منم ناامیدشون نمی کنم و همچنان به روند شیرین عقلی ام ادامه می دهم!! روزی یک پیرزنی به من گفت مگه تو کار و زندگی نداری منم گفتم دارم کار می کنم. گفت چه جوری نون می خوری. گفتم خدا روزی رسونه. دستاشو آورد جلوی چشمای من و گفت خدا به این دستا روزی می رسونه نه به شما آدم های بیکار! هم بغضم گرفته بود و هم می خواستم کم نیارم گفتم خوب حالا دلش به حال من سوخته و بعد هر دو خندیدیم. دخترش در شهر زندگی می کنه و او عاشق دخترش است چه شعرهایی که در فراق دخترش نمی گه. خلاصه یک پیرزن شاعر داریم که کلی با هم رفیق شدیم و تازه داره معلوماتش را رو می کنه. و من کم کم دارم اطلاعات لازم را گردآوری می کنم تا شاید یک روزی بشه منسجم کنم.
راستش را بخواهید اگر به حال خودم بگذارید همین طور براتون تعریف می کنم اما خوب فکر کنم تا همین جا هم حسابی خسته شدید پس بقیه اش باشه برای پست بعد...

به بهانه ی نمایشگاه عکس بم


در حال حاضر نمایشگاهی از عکس های بم در ساختمان ۱۶ آذر دانشگاه تهران دایر است. عکس ها حال و هوای زلزله را دارند و بعضی از آن ها حسابی تکان دهنده اند. نزدیک به یک سال است، گذشت زمان برای ما که دور از بم هستیم به سرعت برق و باد است و در بم انگار زمان کش می آید انگار که همه چیز حرکت آرام (اسلو موشن) دارند. هراسی نیست! عجله ای هم نداریم بالاخره بعد از ده سال شاید بم حال و هوای شهر زنده و سبز قبل از زلزله را پیدا کند.
و البته در کنار این نمایشگاه مدعیان امداد و نجات از چند سازمان که هم دولتی هستند و هم خصوصی حضور دارند. ولی هیچ برنامه ای که گزارش درستی از عملکرد آن ها را در طول زلزه را بدهد وجود ندارد. و هیچ نقد و بررسی ای. حتما بعد از این که زلزله تهران آمد اگر جماعتی زنده ماند شاید به فکر این بیفتند که باید اگر شهر سازی هم صورت می گیرد بر اساس مقاوم سازی در برابر خطرات طبیعی باشد. در بم هنوز مردم به شیوه ی بدوی زندگی می کنند و بسیاری از نیازهایشان را فراموش کرده اند. چون آن قدر دچار افسردگی و ناامیدی هستند که نیاز برایشان معنا ندارد. حالا به ما چه که دایه دلسوز تر از مادر شده ایم؟ اصلا به ما چه که بگوییم چقدر جای یک برنامه تلویزیونی که در آن اقدامات اولیه در هنگام حوادث آموزش داده شود خالی است. به تر است ما نیز سر در گریبان فرو بریم و دم بر نیاوریم. خلاصه این که اگر می خواهید یادی از بم سوخته کنید این نمایشگاه را از دست ندهید. از ما گفتن!
و اما نکته ی مهم تر این است که خودمان به فکر خانواده ی خود باشیم و همین الان تصمیم بگیریم که کمک های اولیه را یاد بگیریم. در تهران هم هلال احمر کلاس های آموزشی دارد که رایگان است. و هم جهاد دانشگاهی علوم پزشکی تهران که البته کلاس هایش با شهریه است.و آموزش آن علمی است و یک هفته هم در بیمارستان به طور عملی می توان آموخته ها را تجربه کرد. حتما نباید اتفاقی را از نزدیک تجربه کنیم تا به فکر ضرورت یاد گرفتن کمک های اولیه بیفتیم. خواهش می کنم اگر هنوز این آموزش ها را ندیده اید حداقل برای این که خودتان را دوست دارید و برای این که بتوانید در صورت بروز حادثه ای منطقی و درست عمل کنید، همین حالا اقدام کنید. فردا دیر است، خیلی دیر...

 پ.ن راستی جدی جدی وبلاگ نویسی مشترک ما هم یک ساله شد. مهرماه گذشته بود که پیشنهاد نوشتن مشترک را دادم و زمینی را که قبلا طراحی کرده بود به طور  مشترک راه انداختیم، این هم اولین نوشته ی ما ! حالا چه قدر توانستیم جایی در دل شما باز کنیم بماند!



آن گاه که آب
مرده هایمان را برایمان می آورد
ما باید به فکر سرزمینی می بودیم
که خاکش چند برابر کره ی زمین می بود.
نگاه کن!
این جا،
تنها کودکی بیش نخفته است
و راز سرزمین های کهن جز این نیست،
کودکان به جای کهن سالان
در گورهای تنگ و تاریک می روند.
و من تنها
قطره
       قطره
خون آن ها را
مزمزه می کنم
به زیر واژه هایی که
هنوز جیغ و فریادشان را
در لحظه ی هراس
                        پاسخ نمی گوید.


وچه ام،
کودکم،
روله
     کجاست مادرت؟
تا برایت لالایی بخواند؟
کجاست آن پریزاد قصه
تا برایت شیرینی خواب را معنا کند؟
مرگ تو
تنها سنگین ترم می کند
و من
       هر روز
در عمق زمین
                  ف
                     ر
                       و
                        م
                        ی
                           ر
                             و
                               م




افسون سرزمینی را 
که هیچ باطل السحری 
بر آن کارساز نبود
نوش دارویی
                 حتا
پس از مرگ این همه
هرگز
      فرستاده نشد.
ما،
همگی،
قطره هایی
          از آن نوش داروی بی زمانیم
که در ظرف زمان
گرد نیامدیم
و بدین سان در درازنای تاریخ
پراکنده،
دور زدیم
           چرخیدیم
                       تکرار شدیم...


این جا
رقمی پیش رو دارم
صفرهایش
             ستارگان بی کران آسمان
و من هر شب تا طلوع آفتاب
خوابزده
شمارگان آن را 
در حنجره ای خونین فریاد می زنم.
زاکانم
آیا ماهی ها
به هنگام جویدن گوشت نازک و نرمت
آواز نمی خواندند؟


و تو !
     ای خاک پر گهر
دشت هایت هر سال
گلگون تر 
سمفونی تاریخ را
        بر دوش باد می سپارند...
مردمانت اما
سبک بار تر از حافظه ی تاریخ
به دشت گلگون ات می شتابند
باد
آواز می خواند
                    اما
پیرگوشی مردمان 
مجال رمز گشایی نمی دهد،
تنها 
     قابی رنگین
آلبوم آن ها را پر می کند
و من
      تب زده 
حروف را 
بر زبانی سنگین 
                    می 
                        غ
                           ل
                            ط
                           ا
                       ن
                    م
تا شاید
هجای شکستن افسون کهن را
                                 دریابم.