سفر های داخل شهر یکی از تجربه های جالب روزانه است در سریع ترین وقت ممکن اخبار توسط مردم جا به جا می شود و با احساسات آن ها حتا به مدت ۱۰ دقیقه شریک و سهیم می شوی . گاهی بغض می کنی و گاهی می خندی ...
دو ماجرا که هنوز فکر مرا به خود مشغول نگاه داشته :
۱- مسافری در کنار من نشسته بود که مشاور روانشناسی بود و در ادامه صحبتش خطاب به راننده گفت:
دیروز یک پسر پونزده ساله رو آوردن مرکز که می خواست سیگار ترک کند .. به طرف او با تعجب برگشتم و تلاش کردم ببینم تا چه حد راست می گوید؟.. در رفاه کامل آقا؛ ۵۰۰ هزارتومن فقط سرو لباسش بود که همه مارک دار، موبایل به دستش،ماشین زیر پاش نمی دونم چه مرگش بود که روزی
سه پاکت سیگار می کشد .. رفاه بیش از حد هم فساد می آورد آقا ...
۲- راننده تاکسی شروع به صحبت کرد :
خیلی روزگار بدی شده است، همین ده دقیقه پیش یک جوان از این داربست افتاد پایین و مُرد
مسافری پرسید چه جوری؟
- ماشینی به داربست می خورد (این داربست برای آذین خیابان کار گذاشته شده بود) و داربست تکان خورده، جوان تعادلش به هم می ریزد و به پایین سقوط می کند ،

گرفت .. هنوز کلامش تمام نشده بود که مسافر جوانی (حدودآ ۲۵ساله) با عصبانیت کامل گفت: راحت شد
راننده و بقیه با تعجب گوش می کردند که پیرزن کنار دستی گفت:
- چی چی راحت شد؟ می دونی چند تا خانواده را داغدار کرده؟
- معلوم نبوده چند نفر را نان می داده ..
مسافر جوان : بهتر، حالا دیگه هی غُر نمی شنود که چرا کم آوردی و دیگه هم لازم نیست همش سگ دو بزند برای یک لقمه نان ..
- تو که جوانی چرا این جور می گی ؟
- خوب کاش من می مُردم
- نه من که پیرزنم دلم نمی خواد بگم من می مُردم..
راننده : از یک جهتی راست می گن، ما که یک پسر بچه بودیم تو دلمون آرزو داشتیم یک روز مثل پدر بزرگ و مادر بزرگ پیر بشیم به ما احترام بذارن و پشتی پشتمون بذارن.. ولی حالا انگیزه برای زندگی نداریم
نمی دونم چی شد ( شاید از لحن گفتگو)که یکی شروع کرد به خندیدن و بقیه هم همراه او شدند به جز پیرزن که هنوز داشت می گفت زندگی خوب است و قشنگ است .. حتا جوان عصبانی هم شروع کرد به خندیدن
در نهایت پیرزن از راننده خواست که یک جای امن او را پیاده کند تا زیر ماشین نرود!
هر دو ماجرا را که مقایسه می کنم به نتیجه ای تلخ می رسم اما هنوز نمی دونم چرا ...؟؟
خیلی قشنگ نوشتی. این فضا هم که کاملا اشناست. ولی من فکر می کنم این بحث های توی تاکسی که مردم ما عادت دارن راه بندازن یه چیزو نشون می ده. شجاع نیستن و فقط غر می زنن تا تخلیه روانی شن. همین. بعدشم فراموش می شه. تا نوبت بعدی. اغلبم همین جوری از روی معده حرف می زنن.