سرخوشی پاییزی

این روزها را خیلی دوست دارم. یک جوری همه چیز در نهایت سرخوشی است. خورشید مایل است. رنگ ها کم کم دگرگون می‌شوند و باد ملایمی هست که نه سرد است و نه گرم. و از همه مهم‌تر فصل انار است. بوی عشق و زندگی.

بعد از مدت‌ها کوه رفتم. فوق العاده بود. پاییز کم کم داره می‌آد. فصل عاشقی ...

    

 

 

اعدام حکم اعدام!

روز 10 اکتبر(18 مهر) امسال, مجمع عمومی سازمان ملل قرار است طی قطعنامه ای از همه‌ی دولت‌ها بخواهد که مجازات اعدام را به حال تعلیق درآورند.
در نظرخواهی پست پایینی عده‌ای از دانشجویان تبریز خبر بالا را نوشته‌اند و درخواست کرده‌اند تا وبلاگ‌نویسان با حرکت مجمع عمومی سازمان ملل درباره مجازات اعدام هم سو شوند و نقطه نظراتشان را در وبلاگ‌هایشان بنویسند. به نظر من مجازات اعدام اصلا با خوی انسانی سازگار نیست و بدترین مجازات ممکنی است که می‌توان تصور کرد. هر خطایی هر چه‌قدر هم که بزرگ باشد نمی‌تواند و نباید جان کسی را به خطر بیندازد. افرادی چون بیجه در ابتدای تولد قاتل و روانی نبوده‌اند و بخشی از جانی بودن آن‌ها حاصل رفتارها و ناهنجاری‌های اجتماعی است. چگونه می‌توان برای فرد خاطی مجازاتی چون اعدام در نظر گرفت وقتی که اجتماع خود مسئول رفتار اوست. البته برای جنایات یا خطاهایی از این دست باید مجازاتی سنگین چون حبس ابد را در نظر داشت اما گرفتن جان او منطقی به نظر نمی‌آید. فرض کنیم قاتلی را دستگیر کرده‌ایم. آن قاتل در صورت حالتی چون جنون آنی و یا بیماری روانی توانسته‌است کسی را به قتل برساند. حال ما چگونه با آگاهی کامل و ادعای سلامتی روان می‌توانیم مانند او رفتار کرده و او را به اعدام محکوم کنیم. گاه هنگام بحث در مواردی چون بیجه و خفاش شب، دوستان گفته‌اند تو چون خود از نزدیک شاهد ماجرایی نبوده‌ای و درد را لمس نکرده‌ای به راحتی می‌گویی اعدام باید برچیده شود. اما وقتی به قول آن‌ها درد را از نزدیک هم لمس کردم نتوانستم بپذیرم که چنین مجازاتی را بر ای دیگری در نظر بگیریم. یادم می‌آید چند سال پیش برایتان نوشتم که یکی از بهترین دوستانم را شوهرش با ضربات چاقو کشته بود. هنوز هم که یاد او می‌افتم تمام بدنم می‌لرزد و اشک در چشمانم حلقه می‌زند. یادم است که خانواده‌ی مقتول اصرار بر قصاص داشتند و چون مقتول زن بود درصدد بودند که بخشی از اموال خود را بفروشند و پول نصف دیه را بپردازند تا قاتل قصاص شود. با این که درد هنوز در استخوان‌هایم تیر می‌کشد اما نمی‌توانم بفهمم که چرا. قطعا آن مرد جانی را باید از جامعه دور نگاه داشت و در زندان بماند اما آیا با قصاص زن زنده خواهد شد؟ چگونه است که ما از اعدام فردی دچار خشنودی خاطر می‌شویم؟ بدترین مجازات برای فرد خاطی محروم بودن از تمام امکانات زندگی در محیط اجتماعی است. همان که سال‌ها با خاطره‌ی پاک نشدنی جنایت خود در تنهایی به سر برد، او را بس. در هر شکل فکر می‌کنم هم‌گام با دیگر کشور‌ها باید به مجازات اعدام اعتراض کرد و خواهان حذف آن در سرتاسر دنیا شد.

شیرین‌ترین رویای کودکی

نام وطن برایم یک فریم قاب شده در دوران دبستان است: همگی در صف‌های منظم ایستاده‌بودیم و در حالی که سرود خوانده می‌شد پرچم از روی میله‌ی فلزی بالا می‌رفت. باد در زیر آن می‌چرخید و پارچه‌اش سرافراشته به اطراف حرکت می‌کرد: طناز و مغرور! و این فریم تنها دو سه سال از دوران دبستان من بود. بعد دیگر سیستم عوض شد و بعد هم جنگ و دیگر نه فرصتی بود برای این نمایش‌ها و نه دیگر اهمیتی داشت.

حال وطن برایم یک واژه است از منظری بس عمیق و ریشه در جان کرده و از منظری دیگر تنها واژه‌ای است که بر سر زبان‌ها می‌آید که اگر بیاید؛ آن هم برای هزاران مقصود پنهانی و چمبره زده در پشت واژه.

این روزها چند نوشته درباره‌ی وطن خوانده‌ام. همگی تلخ و سوزنده چرا که حاصل و یادگار نسل تلخی چشیده وطن است. می‌ماند جوان بعد از من که یا وطن را نمی‌شناسد و یا اگر بشناسد آن‌قدر زندگی دایره‌اش را برایش سخت کرده که برای روزگاری بهتر سودایی ندارد جز ترک وطن! و همین است که کشنده است که اگر همه برویم این جا برای که باقی می‌ماند؟ بارها گفته‌ام ماندن و تحمل کردن سختی‌های روزگار خود یک راه اثبات خویش است. هستی و زندگی من ایرانی بر خاکم. اما مجال نفس کشیدن تنگ و تنگ‌تر می‌شود. هر روز با بغضی سنگین‌تر شاهد رفتن خیل جوانان هستیم. راستش شما هم خودمانی هستید چند بار است که از وضعیت کار و معیشت و قوم‌بازی و قبیله‌پروری در فضاهای کاری به مرز جنون کشیده شده‌ام . می‌ترسم روزی من هم تاب و توانم را از دست بدهم و چون هزارن دیگر بروم اما می‌دانم تا جایی که بتوانم خواهم ماند با شرافت و با سربلندی هر چند تلخ و سخت است این روزها زندگی در مکانی که می‌نامیم‌اش وطن. شاید این ماندن‌ها هم نتیجه‌ی همان فریم کودکی است. تعهدی که در آن دوران برایمان گفتند و دینی که بر گردنمان احساس می‌کنیم. نمی‌دانم. اما وطن برایم یادآور آغوش مادری است. هر چند که این روزها مادر مریض است و سخت تب دارد.