این روزها صدای فروغ موج میزنه. نزدیک به سالگردش هم هستیم. خالی از لطف ندیدم با شما قسمت کنم شعری را که ابهتش همیشه منو به سکوتی عمیق میبره:
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
و سبزهها به صحرا خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگاناش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجرههای پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهی خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بیسر زائیدند
و گاهوارهها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعدهگاههای الهی گریختند
و برههای گم شده
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان آینهها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهی وقیح فواحش
یک هالهی مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت
مردابهای الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بیتحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجههای کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشدهای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشقهای خود
با لکهی درشت سیاهی
تصویر مینمودند
مردم،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقهای، جرقهی ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یک باره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند
آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کردهبود
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود فرو میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خستهشان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدانها
این جانیان کوچک را میدیدی
که ایستادهاند
و خیره گشتهاند
به ریزش مداوم فوارههای آب
شاید هنوز هم
در پشت چشمهای له شده، در عمق انجماد
یک چیز نیمزندهی مغشوش
برجای ماندهبود
که تلاش بیرمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
شاید، ولی چه خالی بیپایانی
خورشید مردهبود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمانست
°°
آه، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها . . .
از وبلاگ گوباره:
خانم حورا یاوری در تازه ترین کتاب خود؛ زندگی در آینه؛ گفتارهایی در نقد ادبی، در باره غزل ِ " و نگاه کن به شتر آری" از سیمین بهبهانی نوشته اند که:
"انسانی که شتر میداندار هستی اوست، همان من نیندیشیدهای است که هنوز در قرون وسطای هستی تاریخی خویش میزید، سرنوشتاش را بر پیشانیاش مهر کردهاند؛ راه برون شدن از این مدار بسته را نمیشناسد و هنوز نتوانسته از خود دور بایستد و بر خود بنگرد."1
روزگار غریبی ست که دوغ و دوشابش درهم و برهم است و اگر انسان بخواهد در واکنش به هرآنچه می خواند چیزکی بنویسد، روزگارش به سواد کاری – یعنی سیاه کردن کاغذ – می گذرد، اما گاهی از پروریی و دریده دهانی برخی نمی توان آسان گذاشت.
چنین می نماید که خانم یاوری که لابد بنز مرسدس میدان دار هستی شان است و با آن وسیله، " راه ِ برون شد از آن مدار"، را شناخته اند، متاسفانه سوراخ دعا را گم کرده اند و این بارهم به کاهدان زده اند. ایشان پیش تر از آنکه دانش خود را از روانکاوی و ادبیات به خواننده نشان دهند، نادانی خود را از این گستره برما نموده اند. در فرهنگ آخوندی مثلی است که می گوید کسانی که می خواهند کلاه سر ِ خدا بگذارند از این نکته غافلند که خداوند تبارک سر ندارد و کلاهشان بر سر خودشان خواهد رفت....
مدتی نبودیم و حضورمان در وبلاگستان چنان نبود که نبودنش محسوس باشد. اما برای دوستان عزیزی که لطف داشتهاند میگویم که شخصا درگیر نوشتن پایاننامه و دفاع از آنبودهام...
شاید جشنوارهی فیلم بهانهای باشد برای پرکردن احساسی که پس از مدتها نبودن گردش انگشتان را بر کیبرد سنگین میکند:
- زمان میایستد/ علیرضا امینی
این فیلم با خود عنوان تجربی را همراه دارد که شاید با تعبیر تجربه کردن فیلمساز معنای دقیقتری بگیرد. ساختار کلی فیلم دایرهای است و فیلم در جادهای آغاز میشود که تنها بازیگر آن- هانیه توسلی- با کولهای بر پشت و با شمردن اعداد روایت را آغاز میکند. تیتراژ فیلم جذابیت خود را دارد و توقع مخاطب را برای دیدن فیلمی زیبا حفظ میکند اما متاسفانه این احساس رضایت با پیشرفت فیلم کاهش مییابد و در نهایت با دلسردی و یاس همراه میشود. داستان روایت دختر عاشقی است که سه ماهه از عشق خود باردار است و راهپیمایی طولانی را برای گذر کردن از مرز به جان میخرد. در این راه با خود و خدا قراردادی میبندد که اگر خدا گناهش را بخشید خورشید را به او نشان دهد. تکرار مونولوگهایی طولانی و شمارش اعداد تا ده از موتیفهای تکرارشوندهای است که ساختاری هر چند تکراری را میسازد و فیلم آنقدر در حکایت خود درجا میزند که از حوصلهی مخاطب خارج میشود. در نهایت نه تنها با فیلمی تجربی روبه رو نیستیم بلکه فیلم در ساختار کلاسیک دایرهای نیز موفقیت چندانی کسب نمیکند.
- گفتوگو با سایه / خسروسینایی
فیلم روایت سه محقق است که دربارهی زندگی هدایت تحقیق میکنند و فیلمساز در این راستا از طریق مستندات به جای مانده از هدایت نقبی به زندگی او میزند. فیلم دارای ساختار قابل قبول و انسجام موضوعی است. یکی از ویژگیهای خوب سینایی تحقیق کاملی است که قبل از ساخت هر فیلم مستندی انجام میدهد و این از ویژگیهای خوب و متاسفانه بسیار نادر در سینمای ایران است. چرخش راویت از محققان به خود هدایت سبب تنوع در بیان داستان شدهاست. گرچه سینایی تمام تلاش خود را برای بیانی گیرا به کار بردهاست اما در میانهی فیلم دچار یکنواختی گشته و ریتم آن کمی کشدار میشود. به طور کلی فیلم نگاهی تازه به هدایت دارد و سعی در کاوش میان رمزهای بوفکور -بهویژه اعداد آن- دارد.
- رژه پنگوئنها / لوک جاکت
فیلمی مستند که به زندگی پنگوئنها در قطب جنوب میپردازد. پرداختی هوشمندانه سبب جذابیت قابل قبولی در فیلم شدهاست. بازیگران فیلم فوجی از پنگوئنها هستند که برای زندگی خود سخت در تلاشاند. نگاه فیلمساز به پنگوئنها نگاهی انسانگرایانه است و مخاطب میپذیرد که پنگوئنها شخصیتهای اصلی فیلمهستند و با آنها در لحظههای شیرین و تلخ زندگی شریک میشود. تمام عناصر فیلمسازی در خدمت موضوع است و سبب میشود که فیلم دارای وحدت و انسجامی زیباگرایانه باشد. موسیقی بهمورد و کارساز، فیلمبرداری، صدا و ... همه دست در دست هم میدهند و انسان را برای ساعتی از دغدغههای روزمره بیرون میکشانند. به طور کلی اگر علاقهمند به طبیعت و حیوانات هستید و از دیدن فیلم مستند هم لذت میبرید دیدن این فیلم را به شما توصیه میکنم.