و این نوشته که از آذر گذشته تا به حال خاک خورده:

عشق را ببخش،

                      به آزادی تمام

که اسارت

            نه شایسته‌ی اوست.

عشق را ببخش،

                    آن‌گاه که امید

در احتضار واپسین نفس‌های خویشتن است.

عشق را ببخش

به قامت بالای خودش

و به خواهش بی‌بدیل خواستن

                                  بی هیچ داد و ستدی.

 

با شاملو

 

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
هم‌چون گلوگاه پرنده‌ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی‌ماند ...
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی است
که حضور انسان
آبادی است

 

با تو که بی‌کرانی

بر کویر تشنه و کوه‌های سر به فلک کشیده

                               تو را جستجو می‌کنم که از دست شده‌ای.

چگونه تاب مرا می‌آوری

 وقتی نمی‌توانم چون تو بگذرم و بخندم و هدیه کنم مهربانی را و عشق را؟

چگونه شد که انسان در باتلاق دانش و فن فرو رفت

و آلوده‌اش کرد با هزاران بدگمانی و جاسوسی و تهمت و شکنجه

 و تو هرگز دم برنیاوردی؟

چگونه می‌شود وقتی که تو از شکنجه در می‌گذری

من نمی‌توانم و بر حقی که ندارم

                               اصرار می کنم

و پلیدی را به جای پالایش روان بر گیتی می‌گسترانم.

چگونه قدرت مرا فریفت آن‌گاه که تو نهایت نیروها و قدرت‌ها هستی؟

و قدرت را به پول، پول را به شهوت و شهوت را به نابودی خویشتن برگزیدم؟ 

تو را چه می‌شود؟

چگونه تاب می‌آوری؟

چگونه انسان را مجال سنگسار روحش می‌دهی؟

مرا دریاب

 دریاب و به خود فراخوان

که بی تو همان پلشت‌ساز جهانم.

مگذار که روحم به کوچک‌ترین‌ها و پست‌ترین‌ها سرگرم شود

و عمر را بی‌هوده بر چرخه‌ی زمین

                                              تکرار کند؛

                                                  مگذار!

برای حوای روزگار

ساقه‌های زرین گندم

وام‌دار نوازش دستانت

 آواز عشق را  بر دشت تشنه می‌خوانند