از خانه که بیرون زد در جا احساس کرد که یخ می زند. عجله داشت، آب در درون گودالی یخ زده بود و زیر قدمهایش خرد شد، از صدایش لذت می برد. به سمت ایستگاه اتوبوس رفت، مسیر فقط اتوبوس رو بود و چاره ای نداشت جز انتظار، هنوز از اتوبوس خبری نبود. ابتدا پاهایش را تکان می داد و دستهایش را تا انتها در جیبهایش فرو برده بود، هوا ناسازگارتر از آنی بود که تصور می شد.. بلند شد و در ایستگاه قدم می زد.شهر جنب و جوش گذشته را نداشت و او مجبور بود در این سرما صبح زود بزند بیرون. به آسمان نگاه کرد هنوز از خورشید خبری نبود، چشمهایش می سوختند و از آن ها آب می آمد در پرده ی اشک چشم هایش به آن طرف خیابان خیره ماند. باورش نمی شد .. با دستش آب چشمهایش را پاک کرد .. حقیقت داشت. آن سو، در یک دهلیز جلویی ساختمانی قدیمی و متروک، ژولیده ای روی تکه مقوایی خوابیده بود. خوابیده بود؟ چطور ممکن بود، در این سرما؟ او با آن همه لباس های تو در تو داشت می لرزید و حالا کسی روی زمین یخ زده بخوابد؟ کنجکاویش تحریک شد در همین لحظه اتوبوس با کشیدن ترمزی جلویش ایستاد.نیامد نیامد حالا.. میان رفتن و ماندن تردید داشت. راننده بی حوصله نگاهش می کرد و او زمانی که اتوبوس داشت راه می افتاد بالا پرید. از پشت شیشه به آن دهلیز خیره بود تا جایی که می توانست سرش را کج کرد تا شاید بتواند بهتر ببیند.
بالا و پایین رفتن های مکرر در اداره جایی برای فکر کردن نگذاشت.وقتی که با سماجت کامل امضای آخر را گرفت به سوی خیابان پرواز کرد.به ایستگاه که رسیدخودش را درمیان جمعیت ایستاده در اتوبوس چپاند. پیاده که شد،سیگاری به لب گذاشت کبریت را از جیبش در می آورد که نگاهش به آن سو لغزید چقدر شلوغ بود.حرف های مادرش درگوشش پیچید اگر یک وقت جمعیتی دیدی تو راهتو عوض کن، راهش را عوض کرده بود و با دستهایش سعی می کرد رخنه ای در جمعیت ایجاد کند. همهمه بود و ناله.به مرکز رسید، پالتویی پاره و سیاه اندام انسانی را تا نیمه پوشانده بود و سکه هایی که در اطرافش بود زیر آفتاب برق می زد. حال عجیبی داشت، قوطی کبریت در دستهایش مچاله شد. شاید صبح هنوز او زنده بود.. شاید اگر بی تفاوت نرفته بود.. صدای اذان در بلندگوی مسجد پیچید و او در این گمان که چرا درخانه ی خدا به سوی بندگانش بسته است.صدای پدربزرگ در گوشش پیچید :و الله رء و ف بالعباد.