معمولا ننوشتن در وبلاگ خیلی ناراحتم نمیکنه. میدونم همینقدر که هر از چندی برگردم به دامن زمینی و چند خطی بنویسم و یا حتی لینکی به نوشتهای بدهم، بازهم شهروند این شهرستان خواهم بود.
ولی این بار چند ماهی نبودم و انگار آسمان و زمین به هم ریخته اینجا. یک سری مسائل جدید پیش اومده که قبلا نبود و در نتیجه اینجا کلی احساس بیگانگی میکنم.
یک سری دعواهای جدید به راه افتاده که دیگه با آن دعواهای قدیم وبلاگستان نسبتی ندارند و بیشتر لشکرکشیهای ارتشهای مدرن را میماند که با آتش سنگین توپخانه و شلیک موشکهای با و بی کلاه همراهاند! پرواز بمبافکنها هم دیگر از سر مواضع دشمن گذشته وابایی از بمباران مناطق غیرنظامی پشت جبهه را ندارد.
و البته پیاده نظامیهایی مثل من (به طور مثال در همین نوشته :)) نیز در بینابین این شلوغ پلوغی کمافیالسابق به خونین و مالین کردن سروکلهی همدیگر مشغولاند...
جنگهای منطقهای/ بومی سابق نیزکماکان جاری هستند و برای منی که مدتی غایب بودم صحنهی این جنگها بازآشناتر است و بیشتر بوی وطنم، وبلاگستان را میدهد.
یعنی تنورجنگهای سابق در میدانهایی مثل: "فمینیسم چیست؟"، "فارسی را پاس بداریم یا نه؟"، "خارجیها و داخلیها"، "با نام نویسی و یا گمنام نویسی"، "براندازی، آری یا نه؟" و یا "تکلیف کامنتهای دریوری و فحاشی در وبلاگ چیست؟" و ... هم هر چند در سایه این لشکرکشیهای قارهای قرار گرفته ولی کم و بیش همچنان داغ است.
یکی از جبهههای وبلاگستان پدیده "حسین درخشان" بود. مخالفت و یا موافقت با او برای معروف شدن و جلب نظر سهلترین راه بود. خود او هم همیشه از اینکه در مرکز توجه باشد بیشتر از هرکس دیگر حالی به حالی میشد. البته خیلیها هم واقعا و از صمیم قلب چشم دیدنش را نداشتند. بعضیها هم مثل این بنده گناهکار انتقادات اصولی و منطقی داشتند (شاید شما باورتان نشود حالا
)
اما این جانب شاید در زمره نخستین گروهی بودم که به "سردبیر خودم" انتقاد داشتم. ولی راستش کمکم اون حس انتقاد داره بیشتر به یک جور احساس ترحم تبدیل میشه. انگار سرنوشت کسانی که به مقام و مرتبت میچسبند تبدیل شدن به کاریکاتوری ترحم برانگیز از خویشتن است. "چرچیل" و "دوگل" از این قانون مستثنی نبودند، چرا وبلاگستان و پایهگذار آن باشد؟ حالا هرکس بنا به وزن و جثهی خود.
واقعیت این است که هواداران یکی از دوطرف جنگ هواداران واقعی نیستند و بیشتر برای مال و منال (بخوان لینک و شهرت) به این جبهه پیوستهاند و برای فرمانده و افکارش تره هم خورد نمیکنند. البته بگذریم که خود فرمانده هم چندان افکاری ندارد و اهدف والایش هم تنها مطرح کردن خود و نان خوردن از این طریق میباشد.
نه این که در جبهه مقابل این محرک وجود نداشته باشد، ولی آنجا لااقل مثل هر مدعی قدرتی نگاهی انتقادیتر و پویاتر به مسائل وجود دارد... و البته فراموش نکنیم که مدعیان امروز قدرتمندان فردا هستند!
نتیجه در هر حال این است که در جنگ جدید تنهایی سردبیر بیشتر از همیشه توی چشم میزند. شاید این پست عجیب غریبش هم از شناخت غریزی این واقعیت سرچشمه داشته است.
خلاصه من به نوبهی خودم همه انتقاداتی را که به "سردبیر خودم" داشتم پس گرفته و با نوعی احساس ترحم غمانگیز منتظر پایان کار هستم، امیدوارم که اشتباه کرده باشم و "سردبیرخودم" و تمامی مدعیان دیگر از خر "وبلاگنویس حرفهای بودن" پیاده شوند و به وبلاگ همان نگاهی را داشته باشند که هست: "رسانهای فردی با مرزها و مشخصات فردی"
به قول بعضی ها وبلاگ ملک شخصی و چهاردیواری اختیاری خودم است. من هم اضافه کنم که این چهاردیواری دیوارهای بلورین دارد و همگی از همان آغاز به این موضوع واقف بودیم.
حالا یکی دوست دارد در این اتاق شیشهای نشسته و عینکی بر بینی گذاشته و پیپی چاق کند و روزنامهای/ کتابی در دست گرفته و غرق در خواندن شود و زیر چشمی بیرون را بپاید تا ببیند که این ژست تا چه حد بینندگان را تحت تاثیر قرار داده و دیگری هم دوست دارد با درک کامل بلورین بودن دیوارهای چهاردیواریش در وسط دراز بکشد و شورت و کرست را درآورده و داروندارش را در معرض تماشای عموم بگذارد.
پ. ن.
حسین درخشان در جستجوی گفتگوی تمدنها به اسرائیل میرود!
دوستداران میتوانند به اینجا رفته و خرج سفر حودر به اسرائیل را مستقیما به حسابش واریز کنند:))
لطفا برای اینکه ایرانیها در اسرائیل به خساست معروف نشوند از پرداخت مبالغ کمتر از سه رقمی خودداری کنید!
"حواسم هم هست که گروههای دستراستی اسراییلی و آمریکایی نتوانند از من به نفع برنامهی سیاسی خودشان استفاده کنند. "
البته بعید است که این گروهها که سالهای مدید در پی چنین موقعیتی ثانیه شماری میکردند به سادگی این فرصت خداده را از دست داده و از حضور حودر در اسرائیل استفاده تبلیغاتی نکنند...