بزرگداشت سهروردی


از دیروز همایش سهروردی در دانشگاه تهران آغاز شده و تا فردا ادامه دارد. دوستانی که علاقه‌مند به فلسفه و عرفان هستند از دست ندهند. مکان باشگاه دانشجویی، خ ۱۶آذر. فعلا این را داشته باشید تا بعد براتون بیش تر بنویسم.این هم آدرس سایت همایش.

اشکال از کجاست؟


اخبار خوبی نیست. بارش برف که باید شادی‌آور باشد بیش‌تر نگران کننده شده است. در رشت مردم شدیدا با بحران رو‌به‌رو شده اند. به علت قطعی برق و گاز و ... زندگی مردم فلج شده‌است. دوستی که در رشت است می‌گوید نانوایی‌ها نان پخت نمی‌کنند و مردم سیب‌زمینی را کیلویی ۷۰۰ تومان خریداری می‌کنند. این ایام هم خواهد گذشت اما در این فکرم چرا؟ درست است که بخشی از این نابسامانی برعهده‌ی وضعیت اقتصادی ناپایدار ماست اما بخشی از آن هم بر دوش من و تو به عنوان یک شهروند است. چگونه می‌شود که میوه‌فروشی بدون هیچ‌گونه وجدان‌دردی سیب‌زمینی‌ای را که حداکثر کیلویی ۱۰۰ تومان خریده‌است به‌‌راحتی به هفت‌برابر قیمت می‌فروشد؟
و یا دور نرویم در همین تهران خودمون در کوچه‌ها با انبوهی از برف‌های پاک‌نشده رو‌به‌رو هستیم. اگر هر خانه یا آپارتمانی جلوی ساختمان خودش را پاک کند، پیاده‌رو‌ها این جور یخ‌بندان نمی‌شد. واقعا اشکال از کجاست؟ همیشه موقع حرف زدن همه‌گی سخنرانان خوبی هستیم اما موقع عمل، اگر نظاره‌گری نباشد چه می‌کنیم؟ دلم درد می‌آید ما همان ملتی هستیم که سال ۵۷ غم‌خوار و یاری‌گر هم بودیم؟ آیا همان ملتی هستیم که برای بم متحدانه کمک‌رسانی می‌کردیم؟ آیا همیشه باید احساساتمان جریحه‌دار شود تا انسانی عمل کنیم؟ ما کجا ایستاده‌ایم؟ اگر کسی علت را می داند مرا هم روشن کند، لطفا.

علف خوری؟

 
                                       
هیچ چیز مثل کباب برٌه‌ی محلی که به طور طییعی زندگی کرده و علف کوهی چریده مزه نمی‌ده. بهش ماست و آبلیمو و ادویه بزنی و تو شکمش هم جعفری و نعنا ریحون بچپونی و بعد بذاری یک شب بمونه که حسابی بره تو جونش. بعد با هیزم قطور و کنده درخت آتیش درست کنی، توی دل طبیعت، و وقتی ذغال‌ها حسابی گداخته شدند بره رو بذاری تقریبا به فاصله نیم متری روش تا چلز ولزش که دراومد کم کم بگردونیش تا نم‌نمک همه جاش کباب بشه. چه بویی، عاشق این بوی سوختگی گوشت و چربی توی آتیش هستم. آتش هم همینجور یواش یواش که بره پخته می‌شه ملایم تر می‌شه تا بدون اینکه بسوزونش قشنگ توی گوشت و استخوانش نفوذ کنه. طفلی رو تازه از شیر گرفتیم، هنوز بلد نیست درست حسابی علف بخوره. چقدر هم دست و پا چلفتیه، مثل بچه‌ها، انگار این توی بچه‌ی همه موجودات مشابه و چه اعتمادی، همینجور کنار من ایستاده و دنبه‌اش هم به پام چسبونده و بع بع می‌کنه. مثل یک گوله پشم می‌مونه با دوتا چشم مهربان و خجالتی.
دنبه‌اش رو که تو دست می‌گیرم بر می‌گرده و انگار با تعجب نگاه می‌کنه. اینو ولی باید آبگوشت کرد. تمام مزه آبگوشت به اون چند تیکه دنبه‌ای است که توش شناوره. مخصوصا توی قهوه خونه‌ها که آدم آبگوشت می‌خوره تازه می‌فهمه دنبه یعنی چی.
کم‌کم شروع کرده به خوردن علفی که براش ریختم، می‌خوره و بع بع می کنه. یک جوری که از صداش می‌شه فهمید که انگار ناراضیه، شایدم بیشتر برای شیر راحت و بی‌دردسر مادرش دلش تنگ شده.
پاهاش هنوز خیلی محکم و قرص نیست. سم های دوشاخه کوچیکش هنوز خیلی تمیزند و سیاه نشدند. پای جلوش رو توی دستم می‌گیرم وکمی فشار می‌دم. خیلی مهربان بهم زل می‌زنه و بع بع می‌کنه و دوباره مشغول خوردن می‌شه، چه اعتمادی...
کله و پاچه رو نباید کباب کرد، نفله می‌شه. پاچه ها می‌سوزند و کله هم پخته نمی‌شه. روی کله‌اش دست می‌کشم، بلندی مختصری که بعد‌ها شاخ می‌شه رو زیر دستم احساس می‌کنم، کله پاچه، اونم صبح جمعه واقعا می‌چسبه. و وقتی با چکش به جان جمجمه می‌افتی و ... بالاخره مغز رو بیرون می‌کشی. یک قاشقش به اندازه یک روز بهت انرژی می‌ده. دستم لای پشم‌های نرم و سفیدش جمجمه و شاخ ها رو لمس می‌کنه. هنوز بیشتر نرم مثل گوشت می‌مونه تا شاخ. و پوستش حسابی گرمه. البته مال این دیگه به شاخ شددن نمی‌رسه. حالا می‌خواد دوباره مشغول خوردن بشه و انگار دست من مزاحمش است. چند بار سعی می‌کند که سرش را ببرد پایین و مشغول شود ولی نمی‌تواند. طفلک هنوز زور زیادی نداره، بعد دوباره همونجور مثل دفعه قبل با تعجب به من نگاه می‌کنه و معترضانه بع بع می‌کنه.
انگار که داره با زبان آدم صحبت می‌کنه واقعا. ولش می کنم و مشغول کلنجار رفتن با علف‌ها می‌شه. یک مشت علف تازه تر براش می‌ارم. فوری می‌آید جلو و همونجور از توی دستم مشغول خوردن می‌شود. انگار اینطوری براش راحت تر است، لب های گرم و خیسش به دستم می‌خورد و بازدم ضعیش را روی انگشتام احساس می‌کنم. هنوز عادت به خوردن از روی زمین نکرده و شاید هم این حالت را بیشتر دوست دارد، چون او را به یاد خوردن شیر گرم مادرش می‌اندازد.
بیشتر ادای خوردن را در می‌اورد تا خوردن. بیشترش را پخش و پلا می‌کند و یا از لای دندان‌هایش دوباره بیرون می‌ریزند. دست و پا چلفتی! و مرتب می خورد و بع بع می‌کند و با چشم‌های مظلوم مهربان حق شناسانه نگاهم می‌کند. نمی‌دانم کجای ایران است که چشم را خوشمزه ترین قسمت بره می‌دانند. هنوز امتحان نکردم، ولی این چشمارو امتحان می‌کنم. هی گاز می‌زنه و بعد دوباره زل می‌زنه به من و بع بع می‌کنه، انگار می‌خواد بگه: ببین، سعی‌ام رو کردم، ولی نمی‌شه، بذار من دوباره برم شیر مامانم رو بخورم. واقعا که انگار رفتار بچه‌ها توی همه موجودات همسان است. 
شیر مامانش رو ما خودمون احتیاج داریم. دیگه دیروقته، علف ها رو می‌ریزم جلوش و میام بیرون. زودتر، زودتر بخور عزیز دلکم که دلم از فرافقت ریشه. دلم چه هوست رو داره.  کی اون آتیش برپا میشه تا بوی دلپذیر کبابت راه‌ بیافته. کی میاد اون روزی که ما تا اون غضروف های گوشت لطیفت رو هم از استخوان‌های ظریف‌ات به دندان دک بکشیم و...

کمک! لطفا کمک کنید تا بفهمم!!!

 
خیلی چیزها را نفهمیدم. می‌خوام از طریق وبلاگم سعی کنم برای یکی از این سوالات بیشمار پاسخی پیدا کنم. امیدوارم خوانندگان و رهگذرها پا باشن:)
سوال: چه نیرویی است که باعث ساختن چیزهای بزرگ می‌شه؟
 
تقریبا در تمام تمدن ها این گرایش به ساختن معابد و یا ساختمان ها و یا مجسمه‌های غول پیکر وجود داشته. از اهرام ثلاثه بگیرید تا بیاید به پاسارگاد خودمون، معابد و مجسمه های غول پیکر بودایی ها و یونانی ها و رومی ها و حتی تمدن مایاها و دیگر تمدن های سرخ پوست‌ها و... تا مجسمه های غول پیکر مارکس و لنین و در کشورهای کمونیستی و آسمانخراشها برج‌های دوقلو و دیگر بناهای یادبود از این قبیل.
در مورد مایاها و اینکاها جالب است که اینها کاملا جدا از تمدن های دیگر رشد کردند و ارتباط آن ها با دیگر تمدن ها بعد از کشف قاره آمریکا در تاریخ اخیر بوده و بنابرین تقلید و رقابترعامل اون نبوده.
وقتی زمان طولانی وحجم عظیم کار و مواد خامی رو که صرف این غول‌های ظاهرن بی‌مصرف می شه به حساب که بیاریم تازه اونوقت متوجه نیروی عظیمی که محرک تمدن‌ها برای راه اندازی آنها بوده می‌شیم. ولی چه نیرویی؟
همیشه هم مذهب عامل اصلی آن نبوده و به هیچ وجه هم فکر نمی‌کنم که این تنها خواست حاکمان و سردمداران ظالم هم بوده باشد. تقریبا هر تمدنی که به وجود آمده در همین راه پا گذاشته، فقط شاید (البته تا آنجا که من می‌دانم) قبایل بدوی مثلا در استرالیا دست به این کار نزده‌اند که نمی‌دانم تا چه حد می‌شه نام تمدن را بر شیوه زندگی آنها اطلاق کرد.
 واقعا می‌پرسم، کسی می‌دونه که چرا انسان‌ها (یا بهتر بگویم تمدن‌ها) با چنین زحمتی و هزینه‌ای این غول‌های به ظاهر بی مصرف را بنا می‌کنند؟