علف خوری؟

 
                                       
هیچ چیز مثل کباب برٌه‌ی محلی که به طور طییعی زندگی کرده و علف کوهی چریده مزه نمی‌ده. بهش ماست و آبلیمو و ادویه بزنی و تو شکمش هم جعفری و نعنا ریحون بچپونی و بعد بذاری یک شب بمونه که حسابی بره تو جونش. بعد با هیزم قطور و کنده درخت آتیش درست کنی، توی دل طبیعت، و وقتی ذغال‌ها حسابی گداخته شدند بره رو بذاری تقریبا به فاصله نیم متری روش تا چلز ولزش که دراومد کم کم بگردونیش تا نم‌نمک همه جاش کباب بشه. چه بویی، عاشق این بوی سوختگی گوشت و چربی توی آتیش هستم. آتش هم همینجور یواش یواش که بره پخته می‌شه ملایم تر می‌شه تا بدون اینکه بسوزونش قشنگ توی گوشت و استخوانش نفوذ کنه. طفلی رو تازه از شیر گرفتیم، هنوز بلد نیست درست حسابی علف بخوره. چقدر هم دست و پا چلفتیه، مثل بچه‌ها، انگار این توی بچه‌ی همه موجودات مشابه و چه اعتمادی، همینجور کنار من ایستاده و دنبه‌اش هم به پام چسبونده و بع بع می‌کنه. مثل یک گوله پشم می‌مونه با دوتا چشم مهربان و خجالتی.
دنبه‌اش رو که تو دست می‌گیرم بر می‌گرده و انگار با تعجب نگاه می‌کنه. اینو ولی باید آبگوشت کرد. تمام مزه آبگوشت به اون چند تیکه دنبه‌ای است که توش شناوره. مخصوصا توی قهوه خونه‌ها که آدم آبگوشت می‌خوره تازه می‌فهمه دنبه یعنی چی.
کم‌کم شروع کرده به خوردن علفی که براش ریختم، می‌خوره و بع بع می کنه. یک جوری که از صداش می‌شه فهمید که انگار ناراضیه، شایدم بیشتر برای شیر راحت و بی‌دردسر مادرش دلش تنگ شده.
پاهاش هنوز خیلی محکم و قرص نیست. سم های دوشاخه کوچیکش هنوز خیلی تمیزند و سیاه نشدند. پای جلوش رو توی دستم می‌گیرم وکمی فشار می‌دم. خیلی مهربان بهم زل می‌زنه و بع بع می‌کنه و دوباره مشغول خوردن می‌شه، چه اعتمادی...
کله و پاچه رو نباید کباب کرد، نفله می‌شه. پاچه ها می‌سوزند و کله هم پخته نمی‌شه. روی کله‌اش دست می‌کشم، بلندی مختصری که بعد‌ها شاخ می‌شه رو زیر دستم احساس می‌کنم، کله پاچه، اونم صبح جمعه واقعا می‌چسبه. و وقتی با چکش به جان جمجمه می‌افتی و ... بالاخره مغز رو بیرون می‌کشی. یک قاشقش به اندازه یک روز بهت انرژی می‌ده. دستم لای پشم‌های نرم و سفیدش جمجمه و شاخ ها رو لمس می‌کنه. هنوز بیشتر نرم مثل گوشت می‌مونه تا شاخ. و پوستش حسابی گرمه. البته مال این دیگه به شاخ شددن نمی‌رسه. حالا می‌خواد دوباره مشغول خوردن بشه و انگار دست من مزاحمش است. چند بار سعی می‌کند که سرش را ببرد پایین و مشغول شود ولی نمی‌تواند. طفلک هنوز زور زیادی نداره، بعد دوباره همونجور مثل دفعه قبل با تعجب به من نگاه می‌کنه و معترضانه بع بع می‌کنه.
انگار که داره با زبان آدم صحبت می‌کنه واقعا. ولش می کنم و مشغول کلنجار رفتن با علف‌ها می‌شه. یک مشت علف تازه تر براش می‌ارم. فوری می‌آید جلو و همونجور از توی دستم مشغول خوردن می‌شود. انگار اینطوری براش راحت تر است، لب های گرم و خیسش به دستم می‌خورد و بازدم ضعیش را روی انگشتام احساس می‌کنم. هنوز عادت به خوردن از روی زمین نکرده و شاید هم این حالت را بیشتر دوست دارد، چون او را به یاد خوردن شیر گرم مادرش می‌اندازد.
بیشتر ادای خوردن را در می‌اورد تا خوردن. بیشترش را پخش و پلا می‌کند و یا از لای دندان‌هایش دوباره بیرون می‌ریزند. دست و پا چلفتی! و مرتب می خورد و بع بع می‌کند و با چشم‌های مظلوم مهربان حق شناسانه نگاهم می‌کند. نمی‌دانم کجای ایران است که چشم را خوشمزه ترین قسمت بره می‌دانند. هنوز امتحان نکردم، ولی این چشمارو امتحان می‌کنم. هی گاز می‌زنه و بعد دوباره زل می‌زنه به من و بع بع می‌کنه، انگار می‌خواد بگه: ببین، سعی‌ام رو کردم، ولی نمی‌شه، بذار من دوباره برم شیر مامانم رو بخورم. واقعا که انگار رفتار بچه‌ها توی همه موجودات همسان است. 
شیر مامانش رو ما خودمون احتیاج داریم. دیگه دیروقته، علف ها رو می‌ریزم جلوش و میام بیرون. زودتر، زودتر بخور عزیز دلکم که دلم از فرافقت ریشه. دلم چه هوست رو داره.  کی اون آتیش برپا میشه تا بوی دلپذیر کبابت راه‌ بیافته. کی میاد اون روزی که ما تا اون غضروف های گوشت لطیفت رو هم از استخوان‌های ظریف‌ات به دندان دک بکشیم و...
نظرات 6 + ارسال نظر
کیان دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 04:32 ب.ظ http://www.tardidha.blogsky.com

خواندن این همه مطالب اشتها برانگیز آن هم وقتی که گرسنه هستی هم لذت بخش و هم عذاب آور است!

حامد جی اچ دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 06:43 ب.ظ

راست گفتی و درست

نسرین سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 06:10 ق.ظ

زمینی جان
عجب غم انگیز بود !
دنیای نابرابری هاست و چیرگی زور و قدرت بر ضعیف و ناتوان ٫ حیوانات گیاهان رو می خورند و انسانها حیوانات را و انسانهای قویتر هم انسان های ضعیف رو ٫ البته به نوعی دیگر ٫ همه در حال خوردن و خورده شدن هستیم !
اشتهام کور شد :(

ترانه سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 10:03 ق.ظ

زمینی جان!
اول سلام. بعد هرخطی رو که خوندم منتظر بودم یه نتیجه دیگه ای بگیری... منکه توی فروشگاه قدرت نگاه کردن به گوشتهای تیکه تیکه شده را ندارم. از وصف آتیشت کباب کردن سیب زمینی و خوردن با ترشی هم می تونه یه آلترناتیو باشه. بی چاره بره بی گناه منو یاد کودکان قالی باف انداخت!

زمینی دیگه:) چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 06:17 ب.ظ

می‌دونی هنوز موندم ملت چه‌طور می‌تونن گوشت بخورند. اونم بره :(
اما این عکسه منو یاد مسافر کوچولو انداخت همون که عاشقشم. اگر بره بخوری حسابت با کرام الکاتبینه!! گفته باشم:)
به قول ترانه سیب‌زمینی و ترشی،عااالیه. دلم برای بوی هیزم، آتش، غذای روی آتش یک ذره شده. هوایی‌ام کردی...

شهرام جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 02:12 ق.ظ http://doosthosainy.persianblog.com

لینکهای خوبی داری ها..../ / راستی بالاخره جرات کردم بهت نظر بدم میدونی چرا؟ چون تا حالا یواشکی میومدم ولی تصمیمم رو گرفتم و بهت لینک دادم. آخییییش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد