اسفند هر سال برابر بود با مسابقهی دویی که با تحویل سال پایان میپذیرفت. مادرم کمکم مشغول تمیزی خانه میشد. و با کمک بچهها تمام خانه از فرش زیر پا تا سقف اتاقها و شیشهها حسابی تمیز میشدند و گرد و غبار را به باد میسپردند. و بعد نوبت خرید لباس عید بود. دست گرم مادر و اشتیاق بینهایتش برای شاد کردن دلهای ما... (حتا پس از شهید شدن برادرش با این که دلو دماغی نداشت هیچگاه نگذاشت که غم درونش را ببینیم و گاه پنهانی شاهد پاک کردن اشکهایش در نهانخانه بودم.) چون کوچکتر بودم و حجم درسها کم بود شانس این را داشتم که همیشه همراهش باشم. از خرید در بازار روز که با ازدحام جمعیت بود و نک و نالههای من از شلوغی بیحد و نگاههای گرسنهی فروشندگان تا خرید لباس و کفش و آجیل شب عید. در این ماه اجازهی دعواهای کودکانه و یا گریه و قهرکردن با خواهرانم را نداشتیم. چرا که باید با لب خندان سراغ نوروز میرفتیم. هنوز عطر دستانش که بوی سبزی میداد و پیاز سرخ کرده در کنارم هست. و نگاه پر مهرش که برای همه مادر بود. صدای چرخهای چرخ دستیای که پر از سبزی بود در پشت سر من و مادر و تلاش پرامید مرد چرخی برای رسیدن زودتر به مقصد و به دست آوردن مشتری بیشتر در یک روز. و در این شلوغی بازار خریدن عکسبرگردان و خرتوپرتهای پر زرق و برق برای من که به نوعی خموشانه بود و البته از سر اشتیاق او که با تقویم ویژهای کامل میشد. تنها چیزی که دوست داشت هر سال بخرد- همان تقویمهایی که معلوم میشد چه سالی هستیم و رویدادهای مهم سال چیست. با انبوهی از پاکتهای خرید او را بر سر بساط ماهیفروش نگاه میداشتم تا زیباترین ماهیهای قرمز را نشانه کنم و او صبورانه و با لبخند نگاهم می کرد. روز چهارشنبه آخر سال بر این باور بود که شانه و یا جارویی باید خریده شود و کوزهای شکسته شود. و البته خریدن بتههایی برای آتش زدن. شب سال نو رشته پلو بود با امید گشایش سررشتههای زندگی در سال نو و روز عید سبزی پلو و ماهی. لبخند مادر بود بر خلاف خستگیهای تنش که بر جانمان مینشست. و حضور پدر و مادر در کنار هم بر هفتسینی که با قلب مادرم چیده شدهبود. و بعد عید بود و شور جمع کردن عیدیها و اشتیاق رفتن به خانههای دوست و فامیل و شکستن رکورد عیدیهای همسالان خودم در فامیل. نوشتنهای مشق عید و درسپرسیدنهای او و نوشتن انشاهایی که او برایم میگفت. چسباندن عکسبرگردان بر هر صفحه از دفتر عید.
دیگر سالهاست که آمدن و رفتن عید را نمیفهمم. هفت سین و چهارشنبه آخر سال گس شده است و من امسال جای خالی او را بیشاز هر کس در کنار خودم حس میکنم. مهرش را، نگاه سبزش را و قلب صبورش را... امسال اولین سالی است که آمدن مهمانان به خانه برایم غمگین است و جای خالی او را تمامی دوستان و نزدیکان حس میکنند. من ماندهام و مشتی خاطره و انبوه جای خالی او در هر لحظه از زندگی. هنوز صدایش که در نهایت خستگی از شاهعباس و لمبک آبفروش برایم میگفت در گوشم میپیچد و حسرت آغوش او در پایان روز ...