چه بگویم؟


دیروز روز کارگران بود و امروز روز معلم. دو قشر عظیم،زحمت‌کش و فرهیخته اما به یاد ندارم روزی را که آن‌ها توانسته باشند به اندازه‌ی تلاش و زحمتی که می کشند ارج ببینند. منظورم از ارج هم مادی است و هم معنوی. راستی چرا؟
گرچه وضعیت کارگران و معلمان در دیگر نقاط این کره‌ی خاکی به مراتب بهتر از ماست اما هنوز هم اعتراض‌ها و اعتصاب‌ها در همه جا ادامه دارد. و البته اگر بخواهند کارگر اروپایی را ساکت کنند می توانند یک سفر توریستی برایشان بگذارند تا از نزدیک شاهد وضعیت کارگران این‌جا(به طور کلی آسیا) باشند!
دیروز می خواستم این روز را تبریک بگویم اما آن‌قدر شرمنده بودم که در دل گفتم راستی چه تبریک گفتنی دارد؟ متاسفانه امروز هم همین احساس را درباره‌ی معلمان دارم. و تنها می توانم در این گوشه یادی کنم هر چند به دل خودم هم نچسبد.
امیدوارم روزی برسد که این ‌یادمان‌ها فقط به عنوان جشن و سرور برپا شود و دیگر شاهد هیچ گونه تفاوت حقوقی نباشیم.
نکته‌ی دیگری که می‌ماند پایین کشیدن کرکره این جاست تا وقتی دیگر. نوشتن وبلاگ فرصت خوبی است که احساست را درباره‌ی هر چیز با دوستانت به اشتراک بگذاری و این خوبی را هم دارد که می توانند خیلی راحت نقدت کنند و به بحث بنشینی اما در این دوره از زندگیم خیلی خسته، تنها، و سردرگمم و نوشتن در این جا تبدیل به نالیدن می شود که خوشایند نیست. پس تا فرصتی دیگر که بتوانم خودم را ری‌بوت کنم درود و بدرود. 

به معشوق عشوه‌سازش

اگر این جهان به اختیار ما بود و زمان،
این عشوه‌گری جرمی نبود بانو.
می‌نشستیم و می‌اندیشیدیم که قدم‌زنان
به کدام سو برویم و چگونه روز بلند عشق‌مان را بگذرانیم.
تو در کناره‌ی گنگ هندوستان
عقیق می‌جستی و من به سواحلِ امواجِ هامبر
شِکوه سر می دادم. من تو را
ده سال پیش از توفان نوح دوست می‌داشتم،
و تو، اگر می‌پسندی، تا
دینِ نوگزینیِ قومِ یهود عشق مرا پاسخ رد می‌دادی.
عشقِ گیاهی من رشد می‌کرد
وسیع‌تر از امپراتوری‌ها، و کند‌تر از آن‌ها؛
و صد سالی به ستایش چشمانت می‌گذشت و خیره ماندن
به پیشانیت؛
و دو صد سال به ستایش هر نار،
وسی‌هزار سال در کارِ بقیه می‌شد؛
دست‌کم برای هر قسمت یک عمر،
و عمرِ آخرین از راز دلت می‌گفت.
چرا که تو بانو، این گونه سزاواری،
من نیز به زمانی کم‌تر از این رضا نمی‌دهم.

اما من مدام در پشت سرم
صدای نزدیک شدن پر شتاب ارابه بالدار زمان را می‌شنوم؛
و آن‌جا در پیش روی ما همه
بیابان‌های ابدیت بی‌انتهاست.
نه از زیبایی تو نشانی خواهد ماند،
و نه در زیر گنبد مقبره‌ی مرمرینت
پژواک صدای من خواهی پیچید؛ و آن‌گاه کرم‌ها
به سر وقت آن دُر ناسفته به سالیان خواهند‌ رفت،
و شرافت غریبت غبار خواهد شد،
و شوق وصل من خاکستر:
گور جایی است دنج و زیبا،
اما گمان نمی‌کنم کسی را آن‌جا کسی در ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آغوش کشد.

اکنون که طراوت جوانی
چون شبنم صبح‌گاهی بر پوستت نشسته‌است،
و اکنون که جان خواهنده‌ات با شعله‌های دم‌به‌دم
از هر منفذ تنت می‌تراود،
اکنون که می‌توانیم، بگذار داد دل بستانیم،
و هم اکنون هم‌چون پرندگان مردارخوار عاشق،
فرصت‌مان را به دمی ببلعیم
نه آن‌که در آرواره‌های کندِ قدرتش بپژمریم.
بیا تا همه‌ی توان‌مان را و همه‌ی تر و تازگی‌مان را
درهم بپیچیم و گلوله‌ای بسازیم،
و به چنگ و دندان لذایذمان را از دروازه‌های آهنین زندگی بیرون بکشیم:
بدین‌گونه، گرچه نمی‌توان خورشید را از رفتن بازداشت،
اما دست‌کم می‌توان کاری کرد تا شتاب گیرد.


آندرو مارول/ ترجمه‌ی فرزانه طاهری

 

هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم



اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان

امروز روز بزرگداشت سعدی در سراسر جهان است. همان طور که می‌دانید سازمان ملل  شعر او را سرلوحه‌ی خود قرار داده است و این مایه‌ی خوش‌بختی ماست:

                             بنی آدم اعضای یک پیـکرند                 که در آفرینش ز یک گوهرند
                             چو عضوی به درد آورد روزگار                دگر عضوهـا را نمـاند قـرار

و اگر به‌راستی همه‌ی مردم جهان فقط به این دو بیت شعر عمل کنند، شاهد بهشتی در زمین خواهیم بود.
و یا حتما از دوران کودکی این بیت را بر خاطر دارید:  
سعدیا مرد نکو‌نام نمیرد هرگز            مرده آن است که نامش به نکویی نبرند

به نظر من سعدی جهان‌دیده‌ای انسان‌گراست و در اغلب آثارش مخاطب را به دنیایی اخلاقی-انسانی فرا‌می‌خواند.
از نظر شیوه‌ی نثر و نظم آن قدر شاخص است که حافظ او را استاد سخن می نامد:
                                                                                                       « استاد سخن سعدی است نزد همه کس»

کتاب های بسیاری در مورد آرایش‌های صوری و معنوی  آثار او به چاپ رسیده‌است و هنوز جای بحث و سخن باقی‌ست. مثلا می توان صدای زنگ شتر را در خلال کلمات و وزن این بیت شنید:
ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می‌رود            آن دل که با خود داشتم با دل‌ستانم می‌رود

او چنان به زبان تسلط دارد که در غزلیاتش نمی‌گذارد اوزان عروضی سایه بیندازند و به زبانی شعر می‌سراید که پنداری به نثر سخن می‌گوید:
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست        یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
و یا 
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی              عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی 

گلستان او بهترین نمونه‌ی نثر مسجع است. و علاوه بر همه‌ی این خصوصیات، ویژگی بارز او نگاه عمیقی است که به انسان و جهان دارد.
« هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون باز آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.»
به گمانم از وقتی‌که بوستان و گلستان،  مثنوی، حافظ و ... در متن زندگی ما نیست احساس کمبود بزرگی می‌کنیم و به روان شناس و مشاور تربیتی نیازمندیم. امروز را در جهان به یاد او پاس می‌دارند، کاش در این بزرگ‌داشت خاکی از کتاب‌هایش برگیریم.

باد خاکی ز مُقام تو بیاورد و ببُرد             آب هر طیب که در طبله‌ی عطاری هست