قبلا گفته بودم که مدتهاست برای بهتر شناختن سرزمینام جادههای آن را گز میکنم. هیچ لذتی برایم نابتر از نوشیدن استکانی چای با یک روستایی نیست. گپ زدن با او صحبت از خشکسالی و نبودن هزار چیز مورد نیاز زندگیاش و در نهایت رضایتی از سر ناچاری. رضایتی از درون خون و پوست او که راضی است به رضایش، نه امروز که دیرینهای است با چنین فکری بالیده شده. در یکی از روستاها صحبت از طرح رجایی شد، پیرزنی بود که با خواهرش زندگی میکرد و شوهرش فوت کرده بود. اینک او بدون فرزند بار زندگی را بر دوش دارد. پاید برایتان جالب باشد که چگونه؟ آن هم در زمانهای که مردان زیر فشار بار اقتصادی خانوادهها پهلوان شدهاند. او تنها یک گاو داشت و چند مرغ و یک وجب باغچه که کمی سبزیجات در آن کاشته بود. همین و دیگر هیچ. نه ملکی نه باغی که برایش بهرهای داشتهباشد. پرسیدم چگونه؟ گفت خدا میرسونه. و من در بهت و حیرت بودم همچنان. بعد طرح رجایی یادم آمد. به او گفتم با پوزخندی جواب داد فکر میکنی چهقدر میدن؟ و من تنها نگاهش میکردم. ماهی ۱۵۰۰۰ تومان برای هر نفر! آن هم در جایی که هیچگونه وسیلهی نقلیه عمومی در رفت و آمد نیست و اگر احیانا خدای نکرده بیمار بشود باید آژانس بگیرد که کرایه آن هم تا مرکز ۶۰۰۰ تومان بود. تصور کنید فقط یک بیماری و سر زدن به درمانگاه برای او ۱۲۰۰۰ تومان هزینه دارد. آن هم بدون حساب کردن هزینه درمان. ما کجا هستیم؟ آبروی مردمان را در رسانهها بر باد میدهند که این تعداد افراد تحت پوشش طرح رجایی هستند اما نمیگویند با چه میزان حقوق و مزایا البته اگر مزیتی باشد. اینگونه افراد در جغرافیای روستایی ما کم نیستند و صدایشان هرگز تا پیچ آبادیشان فراتر نرفتهاست. کاش میشد کاری کرد ...
دوستم به من زنگ میزند، با صدایی مرتعش و نگران میگوید هنوز ۰۰۰/۵۰۰ تا هم نشده! برو سه چهار بار امضا کن. سعی میکنم آرامش کنم. برایش توضیح میدهم که راستش را بخواهی مانند تو نگران نیستم و دوست ندارم وارد بازی شوم. داغ میکند، بر سرم فریاد میزند. که این انتلکتولبازیها از تو بعید است. ماجرای جهانوطنی و ...، خاری بر قلبم.
میگذارم تا فریادهایش را بزند و بعد میگویم من هم مانند او به تمامیت خاکی که فعلا داریم حساس هستم و برایش بتوانم کاری میکنم. اما هیچ فکر کرده که هر چند وقت یک بار چرا این گربهرقصانیها را شروع میکنند؟ برایش میگویم از نظر من جز آتش روشن کردن در این طرف و بعد داعیهی بزرگتر بودن و دانایکل بودن چیز دیگری نیست. میگویم که سود میبرند تا ما با عربها به جان هم بیفتیم تا شاید یک ناوبر دیگری را هم برای حفظ صلح و امنیت در منطقه بیاورند. از فروش تسلیحات جنگی هم که کم سود نمیبرند. مگر نه این که مدتهاست جنگ قومیگری راه انداختهاند و اندیشهی جدایی در میان هموطنان ترک و کرد و بلوچ؟
بعد هم وقتی در خلوت خودت فکر میکنی میبینی حق دارند. مگر چهقدر از منافع ملی ما سهم ترک و عرب و کرد و بلوچ ماست؟ چهقدر از آسایش و امکانات پایتخت برخوردارند؟ دلشکستگی آنها را خوب میفهمم و خاری دیگر در قلبم احساس میکنم. یادم میآید وقتی که به میناب رفته بودم خجالت میکشیدم که بگویم در تهران زندگی میکنم. و احساس شرمندگی داشتم. احساس میکردم نان سر سفرهی آنها را دزدیدهام تا با رفاه کنونی در پایتخت زندگی کنم. بماند که منظورم از رفاه حداقلِ نسبی یک زندگی کارمندی در تهران است نه میلیاردریهای شمال شهری! و بعد احساس میکنم چگونه میتوانیم بگوییم هموطن سلام! بگوییم با هم یکی هستیم اما آسایش برای من، پول نفت زیر پایت برای من، فقر، نداشتن بهداشت و امکانات اولیهی زندگی برای تو! حالا چگونه میتوانم بگویم خلیج فارس از آنِ من؟ خاری دیگر...
سورچرانیهای امریکا و همداستانهایش در اختلاف انداختن و پر رنگکردن قومیتهاست. کاری که در افغانستان هم کردهاست اختلافهای میان هزارهایها، پشتونها، تاجیکها و ...، اختلاف میان شیعهها و سنیها در عراق و جنگ خونین هر روزهی آنان، اختلاف میان تبت و پاکستان و هند، تنشهای میان پانترکیسمها، کردها و فارسها همگی از یک جنس است و روشن کردن آتش و آماده شدن برای رقص و پایکوبی و تقسیم غنایم. اما اینک بازی دارد وسعت بیشتری هم میگیرد جنگ میان فارسها و عربها بر سر نام خلیج.
نمیدانم واقعا چه باید کرد؟ تا چه حد میتوان آگاهانه جلوی این خیزابها را گرفت؟ من هم مانند تو نام خلیج فارس را دوست دارم اما نمیخواهم وارد بازی شوم. نمیخواهم رقص سرخپوستی آنها را بر سر آتش منطقه خوش آمد بگویم ولی واقعا نمیدانم چه باید کرد. پتیشن خلیج فارس در کنار لینکهای روزانه است. بسیاری از شما از آن آگاهی دارید اما شاید این هم تنها تسکینی است برای قلب پارهپارهام و هدیهای به دوستی که عزیز است و خاطرش گرامی.