سفرنامه-۲


سلام،
دلم خیلی تنگ شده بود برای همه اتون! برای نوشتن و خوندن، سر به سر گذاشتن و شوخی کردن ها، برای امضا کردن ها و خیلی چیزهای دیگر ...
و اما اندر حکایت و سرگذشت ما، باید عرض کنم که در ولایت ما هوا رنگ و بوی دیگه ای گرفته، هوا خیلی سردتر از این جاست، روی کوه ها حسابی برف نشسته و خونه ها را باید با بخاری  و کرسی گرم کرد. محله ها سوت و کور شدند. جز تعداد اندکی پیرمرد و پیرزن کسی در کوچه های خاکی پیدا نیست. تنها یک مزیت دارد و اون پیدا شدن سر و کله ی حیوانات وحشی است.دیدن شاهین و روباه در فاصله ی یکی دو متری و جای پای خرس و گرگ در اطراف ده!
واما درباره ی آداب و رسوم باید بگم که خیلی از آداب و رسوم دستخوش مرور زمان قرار گرفتند و بسیاری از واژه های محلی دیگر به کار نمی رود. خانه های گلی قدیمی به خاطر مهاجرت اغلب ساکنان اش رو به ویرانی است. در فصل های سرما تعداد بسیار کمی در منطقه زندگی می کنند که اغلب هم پیرمرد و پیرزن هستند و با خاک آن جا عجین شدند و جدایی از سرزمین آب و اجدادیشون غیر ممکن است. اما جوان تر ها به شهرهای کلان رفتند و تنها تابستان ها سری به آن جا می زنند. متاسفانه دامپروری و کشاورزی رو به نابودی است. تخم مرغ و دیگر مواد غذایی را از چند مغازه ای که در مرکز منطقه است می خرند و نان را هم. قبلا سهمیه آردی بوده که به آن ها می دادند اما چون بسیاری از آن ها آرد سهمیه را می فروختند، سهمیه قطع شده. چشم هایم را می بندم و صدای زنگوله های گله های متعددی را می شنوم که از کوه پایین می آیند، بوی گوسفند و نان تازه در هم می پیچد. بوی هیزم و آتش! بوی غذاهایی که قبلا بر سر تنور پخته می شد...  اما این فقط لحظه ای است و تنها یک رویاست. هر خانه ی روستایی فقط یک گاو را برای خود نگه داشته است و این در حالی است که به قول خودشان زمانی در دهشان آن قدر گوسفند بوده که کل دامنه ی کوه را سیاه می کرده .  چشمه ها متروک افتاده اند و جای پای دختران پارچ به دست را تلی خاک پوشانده اما هنوز کشش غریبی دارند و آب آرام صدای نفس های عاشق دخترکان شرمزده را زمزمه می کند. سرم را بالا می گیرم و در پشت هر حصاری پسری را می بینم که پنهانی معشوق را می پاید. خم شدنش را، آب برداشتن و قدم های پرشتابش را از گذر کوچه های آب و جارو زده. باد می وزد و مرا به خودم می آورد که تنها بر سنگی نشسته ام. و تلاش می کنم تصویر گفته های پیرزنان و پیرمردان آن دیار را زنده کنم. وقتی آن جا هستم اندوه خاصی در تنم می دود. اندوه از دست دادن سرزندگی آن منطقه. اکنون بوی کهنه گی و مرگ است که در کوچه پس کوچه های ده پیچیده، چیزی که با آمدن جاده و امکانات دیگر هر روز پیشرفت برق آسا دارد. و با آمدن زمین خواران سرمایه دار هر روز بیش تر رو به ویرانی می رود. خیلی دوست داشتم می توانستم کاری کنم. می توانستم در برابر این همه هجوم صنعت در آن جا بایستم و فریاد بزنم این بهشت کوچک را به حال خود بگذارید اما افسوس که در توانم نیست. مطمئنم تا چند سال دیگر این مناطق بکر وجود خارجی نخواهند داشت و ما شاهد ساختمان های بی قواره و بی تناسب با جغرافیای محل خواهیم بود. ساختمان هایی که سر جمع شاید یک تا دو ماه در سال مورد استفاده قرار گیرند. سیلاب در جریان است و من ناتوان از بستن سدی مقابل آن!

بی شیر و شکر*


نمایشی است با مضمون اجتماعی و بر اساس الگوی نمایش های سنتی خودمان(تخت حوضی). این نمایش از ۹ تکه ی مجزا تشکیل شده است و در هر بخش با داستانی رو به رو هستیم که بسیار آشناست. پنداری در همین نزدیکی ها، در کافی شاپ محله خودمان می گذرد. مبارک، مهاجری افغانی که در کافی شاپی برای حاجی کار می کند، شخصیت محوری این نمایش است. مشتریانی که برای پیراشکی مخصوص مبارک به آن جا می آیند و تقریبا همیشگی و ثابت اند و هر یک داستانی را بازگو می کنند: چهار دختر در سه تکه مجزا توسط پسری مشترک فریب خورده اند، شاعری که ناتوان از تمام کردن شعرش است، سربازی (قوچانی) ساده لوح بدون آن که بداند به گروهبانش در کار قاچاق کمک می کند و خود در نهایت به قاچاقچی حرفه ای تبدیل شده است که خبرهای ناگواری برای مبارکِ راهی دارد (فاحشگی دختر او)، چند لات ولگرد در صدد تشکیل گروهی برای مردم آزاری!
در خلال این بخش ها معناهای عشق، وطن، اندیشه، فساد و ... به چالش کشیده می شود. نظام معنایی درام حول تقابل های دوگانه ی بسیاری می چرخد: عشق/ خیانت؛ غربت/ وطن؛ پاکی/ پلشتی؛ دغل بازی/ ساده لوحی؛ قهوه/ چای؛ تلخ/ شیرین؛ استاد/ دانشجو؛ استاد/چرمشیر؛ کافی شاپ/ قهوه خانه و...
حلقه ی اتصال این تکه ها به همدیگر کافی شاپ، مبارک، فنجان قهوه، بند ساعت، زنجیر ساعت، چتر، دستمال، دوا، ستاره و ... علاوه بر نقش پیوند دهنده ای که دارند در دنیای ما تک معنایی هستند اما در نمایش، هر یک به نشانه هایی تبدیل می شوند که بر معناهایی چند لایه دلالت می کنند. حتا قهوه تلخ خوردن بدون شیر و شکر برای شاعری که می خواهد شعر خودش را تمام کند، چرا که زندگی خالصانه تلخ است و در نهایت این قهوه است که باز بر تمام سطرهای شعر می پاشد و نقش رنگ قهوای و سوخته ی خود را بر روایت داستان دو چندان می کند.
 در میان این ۹ تکه به نظر می رسد که تکه هفتم (گنده لات و نوچه هایش)  با دیگر بخش ها همگون نیست. بخش های دیگر با نشانه هایی که ذکر شد به هم پیوند می خورند و به یک وحدت روایی می رسند حتا پیوند رامیار با استاد که اشاره ای به آن می شود. در واقع با جا به جایی شخصیت ها و رو در رو شدن آن ها با حلقه های قبلی که روردرویی موقعیتی است سبب می شود این بخش ها از نظر داستانی به همدیگر وصل شوند، گرچه این پیوند سست است و ما می توانیم به راحتی شخصیت هایی یا تکه هایی را از متن دربیاوریم بدون این که نبودشان خللی ایجاد کند مثلا وجود دختر سبزه رو و یا ورود و خروج ملالی در تکه های پنجم و هفتم. بخش هفتم خود معرف بی هویتی، سیاست زدگی و عوض شدن شکل قهوه خانه به کافی شاپ بدون تغییر در روند اجتماع است اما ربطی به دیگر بخش ها پیدا نمی کند و به عنوان یک واحد مستقل در ذهن باقی می ماند. شاید به این خاطر باشد که نویسنده در بازگو کردن تمام معضلات اجتماعی اصرار داشته است و نتوانسته وابستگی اش را نسبت به بازگو کردن آن ها رها کند. به طور کلی هر کدام از این تکه ها آینه ای است در برابر اجتماع و ما با واقعیت های تلخ جامعه امروزی رو به رو هستیم. شخصیت ها و دیگر عناصر نمایش همگی زنده و پویا هستند و نهایت تلاش خود را می کنند اما هنوز در سلطه ی کلام هستند و بیش از هر چیزی این زبان است که طنازی می کند و خودش را به ما می نمایاند.دیالوگ ها یکی از ویژگی های بسیار قوی و زیبای این نمایش است و نشان از قدرتمندی نویسنده در نوشتن کلام رایج و زبان های گوناگون را دارد. همچنین به نظر من امجد توانسته است در این کار زبانش را که بسیار تحت تاثیر سبک بیضایی بوده است آزاد سازد و به سمت زبان شخصی خودش برود.نکته ی آخری که هنوز در ذهنم به دنبال جوابش می گردم این است که آیا واقعا درام به معنای واقعی خود در این نمایش اتفاق می افتد؟

بی شیر و شکر؛ کاری از گروه پرچین، نویسنده حمید امجد، کارگردان : مهرداد ضیایی و حمید امجد، آبان و آذر ۸۳- سالن قشقایی، ساعت ۱۹.

یادداشتی بر سور بُز


کتاب سور بُز* را خوندم. فوق العاده بود. یکی از رمان هایی که خاطره اش در ذهن آدم می مونه. یوسا نویسنده ی امریکای لاتین است و این اولین کتابی است که من از  او خواندم. داستان در دومینیکن می گذرد و حال و هوای آن سرزمین را در دوران دیکتاتوری تروخیو بازگو می کند. داستان با سفر اورانیا به موطنش پس از گذشت ۳۵سال آغاز می شود. راوی در داستان جا به جا تغییر می کند و از دانای کل به اورانیا بر می گردد. همان چند صفحه ی اول سبب می شود به خاطر گره دراماتیک قویی که عنوان می شود داستان را رها نکنی. دختری پس از ۳۵ سال به دومینیکن بازگشته و ملاقات و گفتگوی او با پدرش که پیرمردی افلیج و بیچاره است، سرشار از نفرت و زخم زبان، تلخ و گزنده و سخت تکان دهنده است. کم کم با اورانیا دوران تروخیو را مرور می کنیم و این که چه حادثه ای سبب این همه قهر و رنج اورانیاست. اورانیا خود نمی داند برای چه آن جاست اما انگار آمده است تا گذشته اش را حلاجی کند و بتواند آن را رها کند. داستان کشمکش خوبی دارد و راوی به طور موازی داستان را در سه سطح  بازگو می کند.
۱- از زبان اورانیا و حال داستانی
۲- از زبان تروخیو که نقبی است به ۳۵ سال پیش و حال و هوای حکومتش
۳- از زبان تروریست های تروخیو که در شب ترور در جاده منتظر اتومبیل ژنرالیسیمو -تروخیو- هستند.
چرخش روایت در این سه فضا طراوت خاصی به داستان می دهد. و جریان سیال ذهن که در جای جای کتاب است به خوبی در عناصر دیگر تنیده شده. پرداخت ریز بینانه به شخصیت ها، مکان ها و... فضای داستان را بسیار ملموس می کند. و گذشت کند زمان برای تروریست ها هنرمندانه طراحی شده است. 
نتیجه ای که از داستان برمی آید خیلی برایم جالبه. این که دیکتاتورها چقدر به هم شبیه هستند، مکان جغرافیایی و آداب و سنن نقشی در آن ندارد. این که همگی آن ها با ارعاب و توسل به زور و شکنجه حول شخصیت خود کاریزمایی ایجاد می کنند که سبب می شود شکست ناپذیر تلقی شوند. (در جای جای داستان صحبت از نگاه پر نفوذ تروخیو می شود که هیچ کس توان نگاه او را ندارد.) این که دیکتاتورها با خالی کردن شخصیت انسان ها و گرفتن قدرت تفکرش سبب دوام و افزایش قدرت خود می شوند. و البته «کار کار امریکایی هاست» را نباید از یاد ببریم! چرا که او نیز مانند بسیاری دیگر تربیت شده ی ارتش امریکایی است به کمک آن ها به قدرت می رسد و با دخالت غیر مستقیم آن ها ترور می شود. چقدر دردناک است که انسان ها چون مهره ای در عرصه شطرنج دنیا جا به جا می شوند و اغلب از یاد می برند که این عجوزه عروس هزار داماد ست.
در پایان باید از ترجمه ی فوق العاده  زیبای عبدالله کوثری یاد کنم. به قدری متن خوب و روان ترجمه شده است که فکر کنم تا مدت ها شیرینی اش در یادم بماند.

*  وارگاس یوسا، ماریو ، سور بز، تهران، علم، ۱۳۸۱


 دیگر این که کانون وبلاگ نویسان ایران در حال تاسیس است. سری به آن جا بزنید و اگر قبول داشتید که ثبت نام کنید.