سلام،
دلم خیلی تنگ شده بود برای همه اتون! برای نوشتن و خوندن، سر به سر گذاشتن و شوخی کردن ها، برای امضا کردن ها و خیلی چیزهای دیگر ...
و اما اندر حکایت و سرگذشت ما، باید عرض کنم که در ولایت ما هوا رنگ و بوی دیگه ای گرفته، هوا خیلی سردتر از این جاست، روی کوه ها حسابی برف نشسته و خونه ها را باید با بخاری و کرسی گرم کرد. محله ها سوت و کور شدند. جز تعداد اندکی پیرمرد و پیرزن کسی در کوچه های خاکی پیدا نیست. تنها یک مزیت دارد و اون پیدا شدن سر و کله ی حیوانات وحشی است.دیدن شاهین و روباه در فاصله ی یکی دو متری و جای پای خرس و گرگ در اطراف ده!
واما درباره ی آداب و رسوم باید بگم که خیلی از آداب و رسوم دستخوش مرور زمان قرار گرفتند و بسیاری از واژه های محلی دیگر به کار نمی رود. خانه های گلی قدیمی به خاطر مهاجرت اغلب ساکنان اش رو به ویرانی است. در فصل های سرما تعداد بسیار کمی در منطقه زندگی می کنند که اغلب هم پیرمرد و پیرزن هستند و با خاک آن جا عجین شدند و جدایی از سرزمین آب و اجدادیشون غیر ممکن است. اما جوان تر ها به شهرهای کلان رفتند و تنها تابستان ها سری به آن جا می زنند. متاسفانه دامپروری و کشاورزی رو به نابودی است. تخم مرغ و دیگر مواد غذایی را از چند مغازه ای که در مرکز منطقه است می خرند و نان را هم. قبلا سهمیه آردی بوده که به آن ها می دادند اما چون بسیاری از آن ها آرد سهمیه را می فروختند، سهمیه قطع شده. چشم هایم را می بندم و صدای زنگوله های گله های متعددی را می شنوم که از کوه پایین می آیند، بوی گوسفند و نان تازه در هم می پیچد. بوی هیزم و آتش! بوی غذاهایی که قبلا بر سر تنور پخته می شد... اما این فقط لحظه ای است و تنها یک رویاست. هر خانه ی روستایی فقط یک گاو را برای خود نگه داشته است و این در حالی است که به قول خودشان زمانی در دهشان آن قدر گوسفند بوده که کل دامنه ی کوه را سیاه می کرده . چشمه ها متروک افتاده اند و جای پای دختران پارچ به دست را تلی خاک پوشانده اما هنوز کشش غریبی دارند و آب آرام صدای نفس های عاشق دخترکان شرمزده را زمزمه می کند. سرم را بالا می گیرم و در پشت هر حصاری پسری را می بینم که پنهانی معشوق را می پاید. خم شدنش را، آب برداشتن و قدم های پرشتابش را از گذر کوچه های آب و جارو زده. باد می وزد و مرا به خودم می آورد که تنها بر سنگی نشسته ام. و تلاش می کنم تصویر گفته های پیرزنان و پیرمردان آن دیار را زنده کنم. وقتی آن جا هستم اندوه خاصی در تنم می دود. اندوه از دست دادن سرزندگی آن منطقه. اکنون بوی کهنه گی و مرگ است که در کوچه پس کوچه های ده پیچیده، چیزی که با آمدن جاده و امکانات دیگر هر روز پیشرفت برق آسا دارد. و با آمدن زمین خواران سرمایه دار هر روز بیش تر رو به ویرانی می رود. خیلی دوست داشتم می توانستم کاری کنم. می توانستم در برابر این همه هجوم صنعت در آن جا بایستم و فریاد بزنم این بهشت کوچک را به حال خود بگذارید اما افسوس که در توانم نیست. مطمئنم تا چند سال دیگر این مناطق بکر وجود خارجی نخواهند داشت و ما شاهد ساختمان های بی قواره و بی تناسب با جغرافیای محل خواهیم بود. ساختمان هایی که سر جمع شاید یک تا دو ماه در سال مورد استفاده قرار گیرند. سیلاب در جریان است و من ناتوان از بستن سدی مقابل آن!