جنگ


دیروز وقتی سررسیدم را باز کردم تا یادداشت بنویسم دیدم زده «آغاز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی». این عنوان منو برد به سال های سیاهی که شاید نسل جوان امروز فقط نامی از آن شنیده اند. سال هایی که با هراس مردن سر به بالش می گذاشتیم و فردا با هراسی دیگر آغاز می شد. و تمام این سال های لعنتی، جنگیدن برای مشتی دلار بیش تر به جیب صاحبان سرمایه بود. فروش اسلحه های تولید شده به عراق و به طور غیر مستقیم و با قیمت بازار سیاه به ما. چه جوان هایی که کشته شدند و چه جوان هایی که از آن دوران باقی مانده اند هر دو بازنده اند. بازماندگان در چند دسته اند:
- کسانی که معتقد و مخلص داوطلبانه به جنگ رفتند و الان دچار افسردگی هستند از بر هم ریختن باورهایشان و بت هایشان.
- مجروحین جنگ که با عنوان جانبازان می شناسیمشان و یا به عبارتی شهیدان زنده که البته این نام دوم برای توصیف وضعیت آنان با مسماتر است. این گروه فراموش شدگانی هستند که از بطن جامعه به فضاهای محدودی رانده شده اند تا کم تر دیده شوند. با حقوقی بسیار ناچیز. در این گروه کسانی هستند که شیمیایی شده اند و توان پرداخت مخارج درمان را ندارند و برای مرگ روز شماری می کنند.
- و آزادگان با خاطرات تلخ دوران زندان و جبهه. راستی کجا هستند این آزادگان ؟ من که اثری از آن ها نمی بینم.
- و دسته ی دیگر که طیف بیش تری را در خود می گیرد کسانی که جنگ زده بودند و یا در خلال جنگ در این سال ها زندگی کرده اند.
آیا می توان هراس بمباران ها و موشک باران ها را از خاطر زنان باردار آن دهه زدود؟
آیا می توان انتظار بی پایان مادران مفقود الاثر را که هنوز بعضی هاشان چشم انتظار یک نشان کوچک (پلاک گردن) هستند، درک کرد؟
آیا می توان از خاطره ی نسل جوان آن دوره که واژه های کودکی اشان را انقلاب، جنگ، شهید، بمب و ... به جای عروسک، ماشین، بستنی، شکلات تشکیل می دهد، سایه های مخوف مرگ و نیستی را زدود؟ آیا می توان به آن ها روح زندگی بخشید؟ روح نفس کشیدن در هوای تازه و سبک جوانی؟
آیا می توان مرحمی بر زخم های کاری دختران جنوب بود؟
جنگ، جنگ، جنگ، تنها کلمه ای که با طنین گوش خراش خود مرا به سال های سیاه می برد و به عاقبت بازماندگانش. کی می شود که شعور انسانی به آن درجه برسد که برای مشتی پول سیاه  ملت ها را به جان هم نیندازند تا از دور خود آتش بیار معرکه شوند. کی می شود که انسان به آن درجه از تعالی برسد که هم نوعانش را فارغ از این که متعلق به کجای این کره ی خاکی هستند، دوست بدارد و برای زیستن آن ها در شرایط خوب تلاش کند. 
کی می شود که «بنی آدم اعضای یک پیکرند» تحقق یابد.
شاید آن موقع اگر زنده باشم، طعم تلخ و گس جنگ را بتوانم فراموش کنم.
چشم به راه دو برگ زیتون*ام هنوز ...

* برگرفته از یکی از شعرهای فوق العاده ی حسین منزوی(آبان ۶۵):
...
پیام آور آشتی!
                  باز کن پر
و از چشم هایت،
برایم دوتا برگ زیتون بیاور!

اندر فواید غور کردن !!


انسان موجود پیچیده ایه. هر موقع فکر می کنم که چند درصد از رفتارهای من از روی منطق و آگاهانه سر می زند غافلگیر می شم. حتما تا به حال میدان مغناطیسی میان احساس و منطق را بارها تجربه کردید. این روزها من در یکی از شدید ترین میدان های زندگی ام واقع شدم. و آن قدر کشمکش میان این دو قوی است که در تعجبم چرا متلاشی نشدم. اما می دونم من همونم که بالاخره یک نفس عمیق می کشه و دوباره دستش را روی زانوی خودش می گذاره و شروع می کنه به رفتن. ضمن این که به چند نکته فیلسوفانه هم رسیدم!

۱- انسان در بالاترین درجه ی دوست داشتن هم، خودخواه است و قبل از هر چیز خودش را دوست دارد. در واقع این احساس هم ذات پنداری است که سبب می شود ما از یکی خوشمون بیاد و نخواهیم سر به تن دیگری باشه. (حتا در مورد نفرت هم اگر دقت کنیم یه خصوصیت در آن فرد موجود است که پنهانی در ما هم هست و در واقع این احساس فرار از خود است که سبب می شود از فرد بگریزیم.)
۲- توپ را که با هر شدتی به دیوار بزنی با همان شدت به صورت خودت می خوره!
۳- خیلی به ندرت اتفاق می افتد که احساس کسی را درک کنیم در صورتی که مداوم سرمان را تکان می دهیم و می گوییم: می فهمم دقیقا چی می گی!
۴- سعی کنم که همیشه خودم باشم بی هیچ هراسی از واکنش ها (گفتنش خیلی آسونه اما همیشه آدم در برابر موانعی چون محبت و هنجارهای اجتماعی و ... مجبور است که خودشو استتار کنه)
۵- یک احساس ناب دوست داشتن در هیچ شرایطی تغییر شکل نمی دهد و اصلا تبدیل عشق به نفرت را قبول ندارم. تنها ممکن است که تحت شرایط خودش را نشان بده و یا به اعماق وجود آدم کوچ کنه اما تغییر نمی کنه.
۶- چقدر خوشبخت ام که مجال دوست داشتن ناب را داشتم و آرزو می کنم که شما هم این امکان براتون پیش بیاد.
۷- انحصار کردن آدم ها یعنی کشتن آزادی و عشق!

خوب نوشتن این نکات تنها مزیتش مرور خودم است در زمانی دیگر، اگر به کارتون بیاد که چه بهتر و اگر نه زیاد جدی نگیرید. این جاده ی زیستن راه های مختلفی داره و پیچ و خم های متفاوت، احتمالا راه شما فاصله اش با راه من زیاد است.

در آمیختن




مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
      سخت
              نا منتظر.

از بهار
        حظ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
          باغ را پژمرده می کند.


*

از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه ای ناسیراب.


برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،ـ
که بی شایبه ی حجابی
با خاک
عاشقانه
          در آمیختن می خواهم.


احمد شاملو


مرگ ناباورانه ی حسین پناهی منو برد به فکر این که چند روزه که باد کردم و هیچ کس سراغی نمی گیره؟
احساس می کنم از خیلی از مرده های شهر مرده ترم.
این دفتر خالی را تنها مهر باطله ای باید...
دستم به نوشتن نمی ره اونم درباره ی کسی که خودش بود بی هیچ ادعای هنرمندی. خودش بود و چه خواستنی و ساده و گرم.حالا باید بخونم خوش به حال حسین که عشقش به زندگی، هنر و... بی غل و غش بود و بی زلم زیمبو، هنوز صداش تو گوشام زنگ می زنه و آخرین دیدارم که به سال های دور میرسه به خوابگردها ... چقدر این جامعه سینمایی و چقدر دوستانی که این روزها زیاد ازت یاد می کنند، با معرفتند ! نه مراسم یادبودی هست و نه ... بگذریم. این جماعت همونایی هستند که اون روز اشک تو چشمشون جاری بود و حالا پچ پچ درباره ی تو. حالم از این همه خاله زنک بازی به هم می خوره، این جاست که می گم کم آوردم از همه چی، از دوست داشتن و عشق ورزیدن بگیر و برو برس به سینما و هنر و کار و... این جاست که به خودم میام می بینم که ما جنازه های متحرک باد کرده ای هستیم که خودمون فساد جسمی و روحی امون را از یاد بردیم. دلم گرفته خیلی زیاد، انگار مرگ و میر بد جوری تو حلقه ی سینمایی ها افتاده اول احمد غفار منش و بعد سرهنگی و حالا تو ...
فکر کنم دیگه آروم خوابیدی و دلت از این همه بغض های فرو خورده خالی شده. راحت بخواب حسین چرا که این روزها زندگی هیچ ارزشی نداره. هیچ، باور کن!