انسان از همان آغاز آفرینش نیازمند ارتباط بود، نقاشی های روی دیوار و بعد پیدایش خط همگی شاهد و ناظر نیاز انسانی به برقراری ارتباط است. گردون پیر ما گشت و گشت و گشت تا به امروز رسید که انسان را ابزارهای مختلف ارتباطی در چنبره ی خود گرفته است. زمانی است که انقلاب ارتباطات صورت گرفته و اکنون هر انسانی با داشتن یک کامپیوتر دستی و وصل شدن به شبکه ی اینترنت- که گرچه دنیایی نامریی است اما از  دنیای واقعی دور و برما زنده تر و پویاتر است - می تواند بُعد مکانی و زمانی را بشکند و با آن سر این گردونه در عرض چند دقیقه ارتباط برقرار کند. اما هنوز هم ما برای ارتباط دچار مشکلیم، گرچه این جاده کوبیده شده است اما هنوز هم گاهی سنگی به زیر پایمان می رود و رنجمان را افزون می کند. وقتی که وبلاگ های فارسی تولد یافت برخلاف انتظار، خیلی زود جای خودش را باز کرد. این عروس  پنهان در پستوی امروز، هزاران خواهان دارد که عاشقانه در گوشه ای از خانه به اندازه ی دو کاشی جایی برای خود دارند. عروس سخاوتمندمان بی آن که دست ردی بر سینه ی کسی بزند همگی ما را به هم وصل می کند و هزاران ماهی زندگی جمعی و مسالمت آمیز خود را دراین دنیای مجازی زنده تر از اصل! ادامه می دهند اما گاه اوضاع بر وفق مراد نیست، فیلتر شدن بعضی از وبلاگ ها تلنگری دوباره بود برای یادآوری اندیشه ای سه ساله. حال اگر می خواهید که این خانه همیشه گرم باشد و راحت بتوانید در هر زمینه ای و از هر کجا که دلتان تنگ گرفته در آن سخن بگویید به این جا بروید! ایجاد کانون وبلاگ نویسان شاید نخستین گامی باشد برای دست در دست گذاردن همگی ما برای ماندگاری بیش تر و زیبا تر وبلاگستان. اگر با اهداف کانون موافق هستید، لطفا ثبت نام کنید تا بتوانیم با هم و در کنار هم منشور آن را مطالعه کنیم، نظر بدهیم وتصویب کنیم تا کاخمان را گزندی از باد و باران نباشد. منتظر حضور گرم و پویای شما عزیزان هستیم تا تجربه ی شیرین کار گروهی را با هم بچشیم و همه چیز را با هم تفسیم کنیم.

پ.ن  روزبه جان برای طرح بالا ممنون! 

نوشته های دیگر دوستان:
پن لوگ
کانون وبلاگ نویسان ایران صرورتی فراموش شده
گفتار نیک
نت پد ایرانی

ببار ای بارون ببار


سلام
این روزها حکم یه مسافرم که حتا وقت نمی کنه کوله اشو باز کنه. هنوز نیومده باید رفت!
فقط اومدم یه چیزی بگم که چند روزه خواب و قرار را ازم گرفته...
بچه که بودم، در جغرافی می خوندیم که دو سوم زمین های ایران بیابانی است خیلی ناراحت می شدم و همیشه به جای جغرافی خوندن داشتم از دریای خزر یک کانالی می کشیدم به بخش های بیابانی تا هم از ازدیاد آب خزر جلو گیری بشه و هم بیابون ها کمی آب داشته باشند و حالا این رویای کودکی با شنیدن این خبر دوباره جون گرفت.حتما شنیدید که کهنوج و جیرفت و ... با خشک سالی، ببخشید بهتره بگم خشک هشت سالی، دست و پنجه نرم می کنن. و این خیلی فجیع تر از زلزله ی بم است. کشاورزانی که درخت های هشتاد ساله ی خرما را از دست داده اند. کسانی که شاهد مرگ تدریجی درختان و به تعبیری فرزندان خودشون هستند. با غ ها و کشاورزی این مناطق رو به مرگ است و واقعا نمی دونم آیا می شود کمکی کرد یا نه؟ شما چی حدس می زنید؟
من تخصصی در این زمینه ها ندارم ولی نمی شه با ایجاد ابر مصنوعی اون طرف ها بارون بیاد؟
کاش می شد یک کمک مردمی بی واسطه به اونا کرد تا شاید بتونن قنات ها و چاه ها را دوباره ترمیم کنند و به آب برسند. هر چی فکر می کنم کاری نمی تونم بکنم جز این که شوخی بچه های کوه را باور کنم وبه عنوان جادوگر قبیله با بغض این ترانه شجریان را فریاد بزنم:
ببار ای بارون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار ...

دنیای من، طبیعت!


خانم زمینی باز هم تشریف بردند ومن به صحبت کردن از طبیعت باید قناعت کنم، شاید هم دلیل اصلی این نوشته تلاشی باشه که با صحبت از جایی که او آنجاست کمی احساس نزدیکی بیشتر با ایشون ‌کنم:)
 
اگر قرار بود که عمر جاودان داشته باشیم و از من می‌پرسیدند که در چه فصلی از سال دوست داری زندگی کنی، بدون هیچ تردیدی می گفتم اکنون! بهشت واقعی باید رنگ و بوی این روزها را داشته‌باشد.
ماه‌های مرداد و شهریور زیباترین ماه‌های سال هستند، این را شهرنشینان، بخصوص آنان که در شهر‌های بزگ مثل تهران زندگی می‌کنند شاید هرگز درک نکنند، ولی آن‌ها که مثل من مدتی در ده زندگی‌کرده‌اند می‌دانند چه می‌گویم!
در این روزها طبیعت به اوج خود رسیده‌است و گویی همه چیز در جوشش و بر‌آمدن است. میوه‌های کال رسیده‌اند و رسیده‌ها سرشار از شیره ای ملس هستند.
همه چیز در اوج دلربایی و بارآوری و بخشندگی است. دنیایی مهربان تر و بخشنده‌تر از این روزها در هیچ مقطعی از سال  سراغ ندارم. جهان به اوج و تکامل خود رسیده‌است و اندیشه پاییز ویرانگر که در ضمیرناخودآگاهت داری‌اش این کمال را رنگی خاص‌تر و همچنین تراژیک‌ترمی‌بخشد...
... آه که دل انسانی در معبر زیبایی و مرگ چه پرتوان از عشق و از درد فشرده می‌شود.
گیاهان وحشی گلهای زیباییشان را که نشانه دلبری بی‌دغدغه جوانی بود به دانه‌هایی تبدیل کرده اند که مفهوم واقعی زیبایی، یعنی « بشارت ادامه زندگی» هستند. این گیاهان رسیده و رو به پاییزهمچون تجسم تبدیل معشوقه‌ی طنازم به مادری مهربان، دلم را  سرشار از مهر و عشق به زندگی و جهان می‌کند.
همیشه برایم مفهوم داشتن، مفید بودن، هدفمند و سودمند بودن تجسم واقعی زیبایی بوده‌است. هیچ وقت رنگ های زیبا و زرق و برق‌های دلفریب دلم را مدت زیادی به خود مشغول نکرده‌است. با دیدن هر زیبایی، از خویش پرسیده‌ام: که چه؟ برای جه؟  به چه دردی می‌خورد و چه خواهد شد؟
می دانم حرف‌های مدرنی نیستند ولی بگذریم...
از زیبایی تابستان می‌گفتم که مرا دیوانه خویش می‌کند. می‌دانم که توصیف ملموس آن برای کسی که طبیعت روستا در این فصل را به معنای واقعی تجربه نکرده‌است مشکل است. و برای آن ها که طبیعت پرجوش و خروش و خروش حشرات و گیاهان را در این روزهای گرم و جوشان تجربه کرده‌اند احتیاجی به این همه توصیف نیست.
پس کافی است که اشاره‌ای کوتاه بکنم و بگذرم: بعد از ظهرهای داغ، بوی علف درو شده  وتازه خشک شده در ده  و پرواز زنبورها صدای خواندن ملخ‌ها در میان علف‌های خاک آلود و خشک صحرا... 

کوهنورد نشدم، فیلسوف شدم !


مدت هاست که می خوام برم کوه و نمی شه و فقط کارم شده نظاره گر کوه های اطراف تهران و یاد آوری خاطرات گذشته، امروز صبح دیگه کوه به رویا ی من پیوست. داشتم با یکی از دوستان از کوه پایین می اومدیم و درباره ی مرگ بحث می کردیم و من می گفتم : به نظر من مرگ پایان نیست،مرگ یک جور تبدیل انرژی و یا صورت است. مثل همون پدیده ی میعان و تبخیر و ... آخه دوستم فیزیک خونده! ... انسان وقتی می میرد، گرچه جسمش می پوسد، اما روحش به حالتی آزاد در می یاد (تبخیر) که در فرصتی دیگر دوباره به زمین بیاد(میعان) و این چرخه اون قدر  تکرار می شود تا اون روح بتواند حالت تصعید بگیره و به انرژی کل بپیوندد. نمی دونم شاید چیز جدیدی به نظر نیاد و چیزی شبیه به فلسفه ی هندویان باشه اما خوب حسی که داشتم اون قدر قوی بود که نتونستم ننویسم. یک جور روشن گری شاید، اون قدر موقع توضیح دادن برام واضح بود که غیر قابل وصفه، یک جور وضوح و حتمیت. حالا شما تشویق یادتون نره :) اگر هم خواستین بحث فیزیکی کنید خیلی پیچیده اش نکنید که من در حد همون اطلاعات دبیرستان یه چیزایی یادم مونده.

پ.ن  منتظر بودم ببینم نیمه ی ما کی هوس به روز کردن این جا رو می کنه، اون قدر طول کشید تا دوباره خودم نوشتم :(