خوشبختی!


 کی هست، کی نیست؟
کی بود، کی می‌خواد بشه؟
خوش‌بختی با عنصر زمان ارتباط مستقیم داره. یعنی بهترین علامت خوش‌بخت بودن اینه که انسان زمان را فراموش کرده باشه.خوش‌بختی اما با خوش بودن ارتباطی نداره. خوش‌بختی برعکس خوش بودن فقط در محتوایی جدی برای انسان امکان پذیره. ارضای تمایلات هم  به خوش‌بختی ربطی نداره، چرا که این لحظه‌ی ارضا آن‌قدر کوتاهه که بیشتر باعث دریغ و افسوس شده و خودش مانعی برای خوشبختی می‌تونه بشه.
می‌پرسید: پس خوشبختی چیست؟ خوب، به نظر من خوشبختی بی‌شک محصولی از شرایط مساعد درونی و بیرونی است. اما به این سادگی‌ها هم نیست!  چرا که این جمله می تواند معانی بسیاری داشته باشه. چند نکته در این باره مثلا:
1- هماهنگی بین اراده‌ی شخص  و دنیای بیرون و این در صورتی ممکن می‌شه که با واقعیت جور و منطبق بشه. 
    نه در تضاد با اون.
2- انسان باید با خوش‌بختی خودش فاصله داشته باشد؟ (بخش ارادی آن، یعنی آگاهانه و بر زمینه یک محتوای 
    جدی)!
3- یا انسان باید با خوش‌بختی ‌فاصله‌ای نداشته باشد و در آن غرق شود؟ (بخش شرایط خارجی آن، فراموش کردن 
    زمان مثلا) 
... و الی آخر
حالا چند سوال:
- آیا شما خوشبختید؟
- آیا فکر می‌کنید که روزی خوشبخت بوده‌اید، یا اصولا به امکان خوشبخت شدن معتقدید؟
- و بالاخره سوال اصلی: به نظر شما خوشبختی چیست؟


این را هم از هگل داشته ‌باشید:

«قانونِ دل» (قانونِ مبتنی بر احساسات و هوادارِ از میان بردنِ درد و رنج)، آگاهی‌ای است که دچارِ جنون شده است، ذاتی است که در عینِ حال ذات نیست، واقعیتی است که به‌طور مستقیم به عدمِ واقعیت مبدل می‌شود.

شما چه پیشنهادی دارید؟



مدت هاست که به هر علتی (این جور مواقع همه دنبال یکی می گردند که مقصر شناخته شود!) در مورد حفظ آثار باستانی و ملی کم توجهی می شود. از آب کردن ماسک طلای دوره هخامنشی تا حفاری های بی رویه ی جیرفت تا بیرون بردن اجناس عتیقه و باستانی ... این هم  آخرین مقاله ای که خوندم و سرم سوت کشید. تصور کنید سد مهم تر است یا به زیر آب رفتن ۵۰ کیلومتر از منطقه ی باستانی عیلامی؟
من فکر می کنم نداشتن اطلاعات کافی در مورد مناطق و آثار باستانی سبب شده است که خیلی راحت و کم توجه از کنار حوادث این چنینی گذر کنیم. مثلا همان مردم ایذه باید به نسبت دیگران حساسیت بیش تری نسبت به آب و اجدادشون نشون بدهند و خودشان برای متوقف کردن عملیات های این چنینی دست به کار شوند. حالا فکر کنید ساختن هتل هم قوز بالا قوز است. امیدوارم حوصله کنید و مقاله را تا آخر بخوانید. یاد موزه ابگینه تهران افتادم که با ساختن مسجدی که دیوار به دیوار موزه است فضای قدیمی آن را خراب کردند. کاش حداقل نظارتی وجود داشت تا اگر قرار هست ساخت و سازی هم بشود با در نظر گرفتن بافت قدیمی انجام بشود و نه نمای سنگ و مکش و مرگی های امروزه. در حال حاضر نمی دانم می توانیم کاری انجام بدهیم یا خیر؟ اگر کسی پیشنهادی  دارد لطفا بنویسد. نمی توان نسبت به این همه امکانات بالقوه ی سرزمینمان بی تفاوت باشیم. مثلا کشور های عربی حاشیه ی خلیج چقدر تلاش می کنند با ساختن ساختمان های شیک و عجیب و غریب ایجاد قطب توریستی کنند و ما با این امکانات بالقوه امان چگونه برخورد می کنیم؟



 بعضی از این لینک ها از تاریخ گذشته هستند اما اهمیت مطلب را روشن می کنند.
«آیاپیر» بزرگترین موزه صخره اى جهان
مادری که نمی خواست گوشه ای ازهویت ایران گم شود
تشکیل کمیته راهبردی جهانی برای نجات ۱۲۹ اثر تاریخی تنگه بلاغی
محوطه تاریخی آیاپیر زیر آب می رود

 


یک نکته بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است


به نظر من عشق یک جهان زیبا و بی کران است. در عین این که انحصار کننده است نامحدود است و آزاد. مثل پرواز...
و تا زمانی که نخواهیم به زنجیرش بکشیم هر روز از بعدی تازه و عمقی بیش تر سر در می آورد. و چه ناتوان در بیان آن. چون به عشق آیم خجل باشم از آن!
و با این ذهن تجربه گر و نو آموخته ام احساس می کنم عشق هرگز از بین نمی رود و تنها از صورتی به صورت دیگر ممکن است تبدیل شود. امیدوارم همیشه دلی عاشق همراهتون باشه . دلی که می بخشه ایثار می کنه بی هیچ توقعی و تازه اون موقع است که دنیای مکاشفات به روی آن لبخند می زنه :)
به قول عزیزترین ام :
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند


غرقه در اشک و آه نبودنت را فریاد می زنم. تویی که دختر آفتاب بودی و از نگاهت خرمن خرمن نور می بارید. هم اکنون از کنارت می ایم اما تویی که می شناختمت نبودی. یادت هست از ستیغ کوه که بالا می رفتیم گل گلدون را دوئت می خواندید؟ حالا همراه ِ آوازت خون گریه می کند و تو در زیر خروارها خاک آرمیده ای. یک سال گذشت یک سال از نبودنت و ما نمی توانیم به آن عادت کنیم. رود را خواندند و منتظر بودم که بیایی و با‌ان صدای صاف و اوج دارت به موج ها جان ببخشی. کجایی؟ چرا نمی توانم نبودنت را باور کنم؟ عکست را که می بینم در اوج زندگی است و هیچ کس نمی توانست باور کند که آن چشم های همیشه عاشق ات آن نیروی سرشار از زندگی به زودی از کنارش خواهد رفت. هم اکنون بلبل در پشت پنجره می خواند و انگار لجبازانه به یادم می آورد که زنده ام و تو را نامت را تکرار می کنم. نمی توانم باور کنم که سلاخی بدون آن که تو را ببیند آن گونه زندگیت را بگیرد. دوستت دارم و هنوز صدایت، خنده هایت در گوشم می پیچد. انگار همین گوشه ها هستی و یا این که پشت گردنه روی یال دیگر می بینمت. نمی دانم چه می گویم چه می نویسم . غرقه در اشکم هیچ کلامی یارایم نیست. خانواده ات را دیدم و جز نگاه هیچ نتوانستم بگویم چه زود بود رفتنت و چه سخت هست باورش. می دانم که زلال بودی و هنوز به این فکر می کنم که چرا؟ مگر خودت را ناجی می دانستی؟ دلم می خواد زیر بغض های فروخورده ام فریاد نهانی را بیرون بکشم و با تمام نیرو به اسم بخوانمت شاید خاک از وجود گرامی که در آغوشش نهفته ذوب شود و تو دوباره جان بگیری. دوستت دارم و می دانم سال های سال با تو و یادت خواهم بود. امضایت را ماهرانه حک کرده ای و نامت با من باقی است تا نفسی هست و تا روزگار برایم می چرخد.