غرقه در اشک و آه نبودنت را فریاد می زنم. تویی که دختر آفتاب بودی و از نگاهت خرمن خرمن نور می بارید. هم اکنون از کنارت می ایم اما تویی که می شناختمت نبودی. یادت هست از ستیغ کوه که بالا می رفتیم گل گلدون را دوئت می خواندید؟ حالا همراه ِ آوازت خون گریه می کند و تو در زیر خروارها خاک آرمیده ای. یک سال گذشت یک سال از نبودنت و ما نمی توانیم به آن عادت کنیم. رود را خواندند و منتظر بودم که بیایی و با‌ان صدای صاف و اوج دارت به موج ها جان ببخشی. کجایی؟ چرا نمی توانم نبودنت را باور کنم؟ عکست را که می بینم در اوج زندگی است و هیچ کس نمی توانست باور کند که آن چشم های همیشه عاشق ات آن نیروی سرشار از زندگی به زودی از کنارش خواهد رفت. هم اکنون بلبل در پشت پنجره می خواند و انگار لجبازانه به یادم می آورد که زنده ام و تو را نامت را تکرار می کنم. نمی توانم باور کنم که سلاخی بدون آن که تو را ببیند آن گونه زندگیت را بگیرد. دوستت دارم و هنوز صدایت، خنده هایت در گوشم می پیچد. انگار همین گوشه ها هستی و یا این که پشت گردنه روی یال دیگر می بینمت. نمی دانم چه می گویم چه می نویسم . غرقه در اشکم هیچ کلامی یارایم نیست. خانواده ات را دیدم و جز نگاه هیچ نتوانستم بگویم چه زود بود رفتنت و چه سخت هست باورش. می دانم که زلال بودی و هنوز به این فکر می کنم که چرا؟ مگر خودت را ناجی می دانستی؟ دلم می خواد زیر بغض های فروخورده ام فریاد نهانی را بیرون بکشم و با تمام نیرو به اسم بخوانمت شاید خاک از وجود گرامی که در آغوشش نهفته ذوب شود و تو دوباره جان بگیری. دوستت دارم و می دانم سال های سال با تو و یادت خواهم بود. امضایت را ماهرانه حک کرده ای و نامت با من باقی است تا نفسی هست و تا روزگار برایم می چرخد.