خیلی وقت است که به اینجا سری نزدم و دستی به رویش نکشیدهام. راستش از سال پیش به فکر جای جدیدی بودیم که تغییردهی آسانتری در اختیارمان بگذارد. و از طرفی چون بلاگ اسکای در گذشته چند بار بدون ذکر دلیل یکباره محو شد این انگاره را در دل گذاشت که نکند بار دیگر هم اتفاق بیافتد و دیگر دسترسی به مطالب امکان پذیر نباشد. البته این دسترسی بیشتر از سر خاطره و انگیزههای نوشتههاست، نه به خاطر بینظیر بودنشان!
در هر شکل کمکم اسبابکشی کردیم و اکنون در اینجا زندگی میکنیم. دوستانی که هنوز لینک زمینی را در گوشهی وبلاگ یا سایتشان دارند، لطف کنند آدرس جدید را جایگزین کنند.
به امید دیدارتان
زمینیها
نرم نرمک سرک میکشد، باوقار به اتاقت میآید و نوازشگر است؛ آفتاب پاییزی را میگویم. کم کم ردپایش را بر درختان میبینیم و در اوج آن نقاش چیرهدست هنرنماییاش را به کمال پیشرو میگذارد. دستها در هم چفت میشود و قدم زدنهای پاییزی ...
پاییز را دوست دارم و رنگبندی طبیعت دیوانهام میکند. هر چند امروز سرکیف نیستم اما چه اهمیت دارد آمده است و قدمش بر ما مبارک!
شجریان را دوست دارم از زمان کودکی، نه یک کم بالاتر؛ شاید از هنگامی که جان کلام را با موسیقیاش دریافتم. همان هنگام بود که برایم بتی شد بیبدیل. دوستش داشتم تا کهکشان و آرزوی دیدارش را داشتم از نزدیک. ازدواج دومش سبب شد که با قهری فرو خورده به آوازش گوش کنم. کم کم توانستم با این مقوله کنار بیایم و دریابم که هنر و مقوله زندگی شخصی دو روند جدا از هم است. میتوان هنرش را دوست داشت و بخش شخصی زندگیاش را به خودش واگذارد که مگر همهگی نهایت کمالیم؟
هنگامی که بدون هیچ تعارف و هراسی اعلام کرد که صدایش را از رسانهها پخش نکنند، دستافشان شدم و شجاعتش را علاوه بر هنرش ستودم.
در سالی که نمایشگاه کتاب کنسرت داشت موفق شدم که در سالن باشم و یکی از زیباترین شبهای زندگیام را تجربه کنم. شبی که با موسیقی بر کهکشان رفتم. هنگامیکه با تحکم دستور جمع کردن دوربین شخصیها را داد؛ گرچه از آنِ آقازادهها بود- و آن را هم به استاد یادآوری کردند. آواز را نخواند تا زمانیکه دوربین جمع شد و همه مردم در لذتی که ریشه در انتقام ستادن از قدرت برتر و حاکم بود با هم شریک شدند و با تشویقهای پیآپی خود ابراز حمایت و تایید کار استاد را کردند...
و اما گذشت تا اینکه پس از سالها سکوت کنسرتی در وزارت کشور برگزار شد و شنیدم که بر اساس اجبار مکان از تالار وحدت به سالن مذکور جابهجا شدهاست. حسرت شنیدن زندهی صدای استاد بر دلم ماند. با خود گفتم که شاید وقتی دیگر ... و هنوز هم این حسرت با من است که اجرای کنسرت انگار به شکل دائمی در آن مکان محدود شدهاست. همیشه اکراه داشتهام گذر کردن از جلوی آن ساختمان را چه رسد وارد شدن به سالنی که برایم ننگآور است. و در عجبم که استاد با آن شجاعت ذاتیاش چرا تسلیم شدهاست؟ و هنوز در امید این هستم که روزی بتوانم صدایش را در جایی دگر که وابسته نباشد بشنوم. امیدوارم انتظار چندان نپاید. و در نهایت آرزویی نیست جز سلامتی کامل برای او که بینیاز است از تعریف و تحقیر.