بنویس!
تنها صدای آمرانه بود و ذهن‌های بسته
و تکرار واژه‌های بی‌معنا
بنویس!
تنها معیار بیست بود و دکتر شدن
بنویس!
جنازه‌ها هوار بودند و دکتر کم
بنویس!
بابا
نان،
آب،
تنها سفیر گلوله‌ها و آژیرهای پی در پی
بر دفترم نقش می‌بندد
و معلم حیران از کودنی من
در نوشتن واژه‌ها
بنویس!
هذیان‌های خسته‌ی من
مجال نوشتن نمی‌دهد
بنویس!
خواهش می کنم
بگذار تنها دمی
                 بیاسایم.

هزاران جوانه
راز سبزینه‌گی را
به انتظار نشسته‌‌اند
شهرزاد خفته‌است

چشمه‌ای برایم بجوشان
بغض فروخفته‌ام را
مجال بارانی نیست

یی چینگ


مهره‌ها را جمع می‌کنم و دوباره می‌ریزم؛ دو خط، یک شیر.
سرک می‌کشد. سعی می‌کنم توجه‌ای نکنم. سکه‌ها را بر‌می‌دارم. آرام کنارم می‌خزد. نفس‌هایش توی گوشم می‌ریزد، سام علیک.
صدای سکه‌ها روی میز می‌پیچد و یکی از آن‌ها پس از چند غلط و واغط می‌نشیند. دستش‌اش روی سکه‌ها را می‌پوشاند. کنجکاوم که بدانم وضعیت چگونه است
، جرأت ندارم حرفی بزنم. با ریشخندی نگاهم می‌کند. لبخندش زشتی‌اش را می‌پوشاند. با تعجب در خودم مرور می‌کنم که کی فهمیدم زشت است. صدایش به خودم می‌آورد، چی شد جونی؟ زرد کردی؟!
فریادم در اتاق می‌پیچد، صدایی که به گوشم آشنا نیست؛ عجز، ترس، ناله، غرور بر موج‌اش سوارند: دست از سرم بردار ... کِر کِر خنده‌اش خونم را منجمد می‌کند. - دِ، نشد. وقتی زر می‌زنی، پاشم وایسا... خوش می‌گذره!

ناله می‌کنم، نمی‌تونم. به سمتم حمله‌ور شده و با صدای کلفت دورگه‌اش میخ‌کوبم می‌کند، جاکش، تا آخرشم هستی. حالیته؟ فکر کردن خرج داره! می‌گویم، گُه خوردم. می‌خندد، نه هنوز! قاشق قاشق به خوردت می‌دم!
چشم‌هایم را جمع می‌کنم، سرم یک‌وری روی شانه‌ام افتاده، تمام نیرویم را در نگاهم می ریزم؛ دستم را خوانده، بیست یک بلدی؟ سرم را به نفی تکان می‌دهم. بادستش اشاره می‌کند
، برو واسه‌ خودت.
در ذهنم دنبال جایی برای رفتن هستم، خیلی ناگهانی به یاد دکمه‌ی افتاده‌ی مانتو می‌افتم. خنده‌ام می‌گیرد. به امید شکستن فضا بلند می‌شوم و بساط دوخت و دوز را می‌آورم. نخ و سوزن را برمی‌دارد و با چشم به مانتو اشاره می‌کند، این‌طوری بیتره. مات نگاهش می‌کنم و در ذهنم به دخترش فکر می‌کنم.

*

در اتاق تنها هستم. وسایل آن بنفش تند است و دیوار به زردی می‌زند. حالت تهوع دارم. سرم درد می‌کند، بی‌اختیار در اتاق قدم می‌زنم و سعی می‌کنم رنگ واقعی دیوار را مجسم کنم. نگاهم به آینه‌ی قدی‌ای می‌افتد که به یک طرف کج شده، به سمتش کشیده‌می‌شوم. دستم را پیش می‌برم تا آن را صاف کنم چشمم به چسبی می‌افتد که به گوشه‌ی آن چسبیده. با ناخنم چسب را واررسی می‌کنم که صدای باز شدن در می‌پیچد. چشمانم را می‌بندم. سعی می‌کنم از بوی ادکلن قیافه‌ی صاحبش را تجسم کنم. ادکلن‌فروش گفته‌بود دقت کنی می‌فهمی. دستی موهایم را لمس می‌کند به عقب می‌پرم. دود سیگار چشمانم را می‌سوزاند، بی‌اختیار با صدایی که از ته چاه دربیاید خواهش می‌کنم که سیگارش را خاموش کند. دود غلیظ‌تری صورتم را حصار می‌کند دهانم را باز نکرده‌ام که می‌بینم در هوا تاب می‌خورم. مشت می‌زنم، فریاد می‌کشم. با شهوت بیش‌تری بغلم می‌کند. از پشت شانه‌اش نگاه لذت‌جویانه‌‌ی او را می‌بینم که بر تخت دراز کشیده‌است و با دستانش به من علامت می‌دهد. داد و فریادم به‌روشنی اسباب تفریحش  شده‌است. نفسم بالا نمی‌آید و تکان لبهایش هزار مورچه‌ی سیاه جمع شده بر شهدی را مجسم می‌کند. و من تنها با نگاه از او التماس می‌کنم.

*


سکه‌ها را در دستانم می‌ریزد و می‌گوید، وضعیت چهارم؟ بی‌اختیار سکه‌ها از میان دستانم بر میز رها می‌شوند و من خسته نفسی تازه می‌کنم، سه شیر.

نگاهش می‌کنم و می‌گویم با یک خانه‌ی مردانه چه‌طوری؟ این‌که زن‌ها بروند و فرصت انتخاب داشته باشند. در دلم بر فمینیست بودنم می‌بالم. می‌گوید، راست کردی؟ حیران نگاهش می‌کنم. صدایش می‌پراندم، آخه جونی اگر مرد بودی که حرف نداشتی، ولت نمی‌کردم. تمام تنم مور مور شده. چندش‌وار مانتو را بر زمین می‌اندازم. سیگاری به طرفم دراز می‌کند. می‌داند که نمی‌کشم و جز شکنجه‌ای تازه در چشمانش چیزی نمی‌بینم. می‌گوید، بی سیگار حال نمی‌ده. بساط که جور نباشه لاسیدن مثل روغن ماسیده‌اس. می‌گویم، خفه می‌شی لعنتی؟ پوزخندی می‌زند، مزه‌اش به همینه؛ این‌که راحت بگی ک... کش! چنان کلمه را با لذت می‌کشد که برافروخته دستانم دور گلویش حلقه شده، فریاد می‌زنم، چرا ولم نمی‌کنی. نمی‌خوام. پیش‌کش هر کی که ادعاش را داره ...
با صدای بریده می‌گوید، مگه نمی‌خوای ببینی چه حسی دارم وقتی یه لندهور روم بالا پایین می‌ره. رهایش می‌کنم و با ناله می‌گویم به من چه آخه.
به دیوار تکیه می‌دهد و با غمی که توی صدای
ش سنگینی می‌کند زیر لب می‌جود، تا دیگه فکر نکنی ژیگولای خیابون برای لذت اتو می‌زنن.

با جدیت سرم را تکان می‌دهم. از ضعف صدایش سوءاستفاده می‌کنم و با اطمینان می‌گویم، هنوز هم همین را می‌گم، که اگر فقط گرسنگی بود، به راه دیگه‌ای می‌رفت. من خودم دو روز هیچی نخوردم  و می‌خواستم ...
دستش را ناگهان بر سینه‌ام می‌گذارد و آ
ن را با حرص فشار می‌دهد. با خشم دستش را پس می‌زنم، صدایش در گوشم می‌پیچد، نوشتن با بی خانمانی فرق داره، پاتو دراز می‌کنی تو خونه‌ات و تو فکری که چی بنویسی.
بی‌مقدمه می‌پرسم، خونه‌اتون یادته؟ صدایش می‌شکند و از ته گلو ناله می‌کند، امنیت بر باد رفته ...
سکه‌ها در دستم عرق کرده‌اند، تکان می‌دهم و می‌ریزم؛ یک خط، دو شیر.
چشم‌هایم روی کتاب سُر می‌خورد:« هسو می‌گوید مصلحت این است که قبل از انجام هر گونه اعمال مخاطره‌آمیز، باید صبر کرد تا موفقیت قطعی شود. منتظر ماندن، موفقیت را حتمی می‌سازد.»


شهریور ۸۴.