داروین، قضیه تکامل و ازدواج


برای اینکه به تصور زن از شوهر ایده‌آل پی‌ببرید، شاید دانستن این نکته که چرا زنان از اسب خوششان میاید بسیار مفید باشد.
اسب در عین غرور و سرکشی مطیع است و مطیع، بدون اینکه غلام حلقه به گوش باشد. نیرومند است و نجیب. قابل اطمینان است و می‌توان به او تکیه کرد. چموش نیست و سواری می‌دهد بدون اینکه احساس خر بودن داشته‌ باشد. ... و البته بسیار زیباست!

برای اینکه به تصور مرد از زن ایده‌آل پی‌ببرید، شاید دانستن این نکته که چرا مردان از سگ خوششان میاید بسیار مفید باشد.
سگ در مقابل صاحبش پر محبت و عاشق است و در برابر دیگران یک سگ (پاچه گیر) تمام و عیار. از همه چیز مهمتر وفاداری بی قیدوشرطش است! خطای صاحبش را به دل نمی‌گیرد و همیشه تسلیم بی قید و شرط و از مال (!) صاحبش با جان خویش پاسداری می‌کند.
البته حیوانات دیگری هم هستند. گربه که علاقه زنان به او شاید بیشتر از همذات پنداری درونی باشد و شیر نر که ایده‌آل ذات‌ مرد است.

خب، انگار روی داروین را سفید کردیم. پس باید اضافه کنم که خود من از بچه میمون بیشتر از همه خوشم میاد و هروقت می‌بینمشون حسابی گوشام سوت می‌کشه :)

گزارش؟


عکس: امید صالحی

چه کسی این آقایان را می شناسد؟ دقیق نگاه کنید، این عزیزان طلایه داران سینما در دهه های اولیه سینمای ایران هستند. فارغ التحصیلان مدرسه امریکایی سیراکیوز که تنها یک دوره در ایران -به منظور تربیت نیروی متخصص برای ساختن فیلم های علمی،آموزشی و مستند- بر گزار می شود. در ابتدا ۶۰ نفر را از میان ۳۰۰ نفر بر می گزینند اما در طول سه سال فشرده ی تحصیلی جمعیت آن ها به ۳۰ نفر می رسد و از میان این ۳۰ نفر تنها تنی چند از آنان زنده اند و چه خوب که تا زنده اند فرصتی فراهم شد که سخن بگویند. ما نسل جدید(چندمی سینما؟) اصلا هیچ شناختی نداشتیم. و من به شخصه خیلی خیلی خوشحالم که این فرصت را داشته ام از نزدیک با آن ها در جلسه ای باشم و به سخنان پر مهر و بی بغض آن ها گوش کنم. برایم خیلی جالب بود که با چه شور و هیجانی از رضا بدیعی-همکلاس شان- و موفقیت هایش در امریکا یاد می کردند.نام آنان به ترتیب از راست به چپ اسدالله کفافی، اسماعیل ارحام صدر، بهرام دارایی، رضا میرهاشمی ، ابوالفضل مشیری و محمد تهامی نژاد (که دبیر روز اول بودند) است. مطالب بیش تر را می توانید در این جا بیابید.
این روز ها با این که اخبار خوبی نیست و زلزله ی اخیر و آمار کشتگانش اشک بر چشم می آورد اما فرصت مغتنمی است برای دیدن بهترین های مستند از دوره قجری تا به حال. البته فیلم های معاصر را باید دید و گفت بهترین هستند یا نه اما تا کنون فیلم های به نمایش در آمده جزء شاخص های مستند ایران در دهه های پیش از انقلاب است. جای بعضی از فیلم ها چون تهران پایتخت ایران است، قلعه و ... خالی است. احیانا به دلایل ممیزی!
اما همین هایی هم که نشان داده می شود غنیمت است. امروز سومین روز از نمایش را پشت سر گذاشتیم. برای این که سخن کوتاه بماند از آوردن فهرست فیلم ها خوداری می کنم و شما را به سایت انجمن ارجاع می دهم. تنها نکته ی بسیار بسیار مهمی که حتما باید از آن یاد کنم را می نویسم.شب قبل کامران شیردل شیردلانه جلسه را به عنوان اعتراض ترک کرد و البته قبل از ترک جلسه با بغضی در گلو علت اعتراضش را عنوان کرد. ایشان یاد آور شد که بسیاری از نگاتیو های فیلم های مستند قدیمی به دلیل کم توجهی و بی دقتی به شدت آسیب دیده اند و از سه لایه رنگ نگاتیو فقط قرمز آن در بعضی از نسخه ها باقی مانده است. خیلی جای تاسف دارد که ما با شناسنامه و هویت فرهنگی خود این چنین برخورد می کنیم. این نگاتیو ها در قوطی های فلزی و در طبقه بالا نه انبار مخصوص نگاتیوها برای سالیانی چند انبار شده بود و به دلیل آفتاب و گرما و نرسیدن به آن ها قوطی ها زنگ زده و با لایه نقره فیلم ترکیب شده اند. بسیاری از نسخه های اصلی فیلم ها مفقود شده و اکنون دسترسی به آن ها میسر نیست.به عنوان مثال از نگاتیو های فیلم نیش دارو/ منوچهر انور (از فارغ التحصیلان سیراکیوز) هیچ نشانی باقی نیست. و این فیلم واقعا درخشان است. خیلی حیف است. اگر بلد بودم پتیشن درست می کردم که نگاتیو ها و به عبارتی شناسنامه های ما را نجات دهید! تا شاید از این طریق باقی مانده ها را بتوان سر و سامانی بخشید.
 فیلم هایی که تا به حال نشان داده شده آن قدر غنی است که حیفم می آید با نوشتن دو سه جمله ارزش آن ها را پایین بیاورم. برای همین هم ننوشتم فقط می توانم از شما دعوت کنم که به خانه هنرمندان بیایید و از این چند روز استفاده کنید. فردا روز چهارم است و  به سینمای اجتماعی دوره ی ۵۷ تا ۶۳ اختصاص دارد.


بازگشت خوابگرد عزیز هم یک خبر شاد دیگه. امیدوارم حضورش همیشگی باشه که جایش خیلی خالی بود. 

به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند


 

سال گذشته وقتی از بم بازگشتم نوشته شد . امیدوارم هر چه زود تر گل کو بر چهره ی شهر بار دیگر قلم سبزش را به کار بندد.

صحنه ۱:


پرده کنار می رود. صحنه خاموش است. صدای هیاهوی پرندگان و سم ستوران شنیده می شود. نور می آید. نخل هایی در گوشه و کنار صحنه دیده می شود و در میان آن ها تل و اره های خاک. صدای شیون و زاری به طور موهوم همراه با صدای باد می آید اما هیچ کس در صحنه نیست گویی این نوای درختان است که شنیده می شود. در پس صحنه زنی در جامگانی کبود پدیدار می گردد. زن تیره گون است و جامگانش همگی کبود، بر صورتش خراش های ناخن کبود شده و شیاری عمیق حک کرده است. زن پیش می آید.

 

  زن : دودمانی بودیم در این سرزمین. زمانی بم نام داشت، اکنون جز تلواره هایی بیش  

نیست. کجاست آن شور و عشق و حیات؟

 

زن دور صحنه می گردد و با چرخش خود پنداری همه چیز را به یاد می آورد.

 

                     زن : این نخل ها ما را به کهن ترین ایام این گیتی پیوند می دهد. اکنون گسستی است        

                           میان ما و خویشانمان.

 

با ناله ای از درون فریاد بر می آورد

     

                       زن : دخترم گل کو جامگان سفیدت کو؟ دخترم گل کو کنون هفت خورشید برآمده و

                             هفت ماه بر آسمان پدیدار گشته اما عروسکم، از تو خبری نیست. بر مادرت نظاره

                             کن. وجب به وجب خانه ات را گشته ام، این آوار ها بوی تو را می دهند اما از تو

                             نشانی نیست. گل کو در کجای این ویرانه سرای خفته ای؟ گل کو؟

صحنه 2

 

تلی از خاک همراه با آجر و آهن در جلوی صحنه دیده می شود. در پس زمینه نخل ها وجود دارند که سبزیشان با طراوت نیست. زن با دو دست خود سنگ و آجر را به هم می ریزد گاه پارچه ای رنگین بیرون

می آورد و نالان به آن نگاه می کند در زیر لب هماره گل کو را صدا می زند. دو نفر می آیند، هر دو لباس امدادگری بر تن دارند. زن با دیدن آن دو به سویشان  شتابان می دود.

 

                     زن :    برادرم گل کویم را ندیده اید؟ دخترم، عروسکم  ... دستی به دستم دهید، گل

                              کویم را نجات دهید.

                     مرد1 :  گل کو؟ کجاست؟ از کی گم شده؟

مرد 2 آستین او را می کشد: مادر ما باید بریم.

                     زن :    این است آیین یاری گری؟

                     مرد2:  برای همین هم باید بریم . توقف جایز نیست !

                     مرد1:  شاید بتونیم کاری کنیم. دخترت چند سالش بود؟ کجا رفته؟

                     زن :    گل کویم 18 بهار دیده، عروس این خانه بود آن شب شوم.

 

مرد 2 مرد 1 را به کناری می کشد و در گوشش نجوا می کند:

 

                     مرد2:  این زن حالش خوش نیست. شاید هم ما داریم خواب می بینیم. تو این او ضاع

                                و احوال قصه ی تاریخی می گه. تو چرا مُچُلش شدی بزن بریم دیگه.

                      مرد1:   شاید بیچاره راست می گه. خوب شاید دخترش زیر آوار است.

                      مرد2:   بابا این زن قاطی دارد. همین جا نشسته وتکون نمی خوره. دیگه همه می دونن.

                      زن :     دخترم گل کو نگاه کن، این مردمان را بنگر. بعد از دو روز آمد ه اند و حال، مارا  

                                دیوانه ای بیش  نمی دانند ! گل کو دخترم برخیز برای میهمانانت چای بیاور !

 

زن به سوی آوار بر می گردد و دو مرد با تکان سری از او دور می شوند. زن با تلاش بیشتری خاک ها را جا به جا می کند . به تکه های بزرگ دیوار های شکسته می رسد . تلاش می کند آن ها را جا به جا کند اما از توانش خارج است. بر روی آوار می افتد و زنجموره می کند.

 

                      زن :  دخترم بابا ! دخترم بابا*...

 

زن در میان گریه و ناله بیهوش می شود. نور می رود و در تاریکی لت هایی بر صحنه می آید و پرده هایی رنگین آویزان می شود.صدای شادی و سرور جان می گیرد و نور می آید.

زن لباس رنگینی به تن دارد و دست دخترش را در دست دارد . دختر در لباس عروس است، جمعیتی در صحنه اند پای افشان و هلهله کنان. زن او را به گوشه ای می کشاند.

 

                     مادر  :  دخترم گل کو با لباس سپید می روی، باشد که بختت نیز سپید باشد. با همه چیز  

                            مدارا کن. لب به شِکوه مگشا، آن چنان زندگی کن که می خواهند. لب فرو بند و     دم بر نیاور. باشد که نیاکانمان از کردارمان سربلند باشند

                     دختر : لب فرو بندم ؟ در هر زمان؟ آه مادر تو نیز چنین بوده ای؟

                     مادر :  آری، بوده ام. زنان صحرا چون کویر خاموشند و صبور.

                     دختر : و بر سختی تن دهم تا گاه مرگ؟

                     مادر :  چون کویر که چشم انتظار آب است و دم بر نمی آورد تا بارشی. گل صحرا داغ دل

                            کویر است و کودکان ما راز نهانمان.

                     دختر و زن :

                                        لب فرو بندی توتا هنگام مرگ      تن به سختی تا شوی چون گرز وسنگ

                                        صـد هزاران گل بروید در دمـن          تـا بگـویـد میـل و راز آن چمـن

                      مادر : از های و هوی بگذر. شویت را فرو مگذار. باشد که در سایه ی کد خدای خانه ات

                            کودکانی بپرورانی سر آمد نیرو و راستی و مردانگی. بدان که در نهان، این زن

                            است که فرمان می راند با سکوت ظاهر واقتدار در باطن !

 

زن دست دختر را می گیرد و به سوی دامادش می برد. دست او را در دست مرد می گذارد.

 

                      مادر : گل کو را به تو می سپارم . همراهش باش و تکیه گاهش. باشد برایت فرزندانی برنا

                             بیاورد.

 

داماد خم می شود و دست مادر را می بوسد.

پرده های رنگین می افتند و لت ها واژگون می شوند. آوار از پس لت ها پدیدار است . زن از جای می پرد  ناله می کند :

 

                    مادر :  دخترم گل کو، جان مادر کنون سخنی بگو تا بدانم در کجای این ویرانه ای؟

                             دخترم گل کو این بار لب بگشای، سخنی بگو ... دخترم گل کو ...

 

نا گهان از جای بلند می شود و میدان را دوری می زند در آن سوی میدان بولدوزری در حال خاک برداری است به جلو می رود و مردمان نمی توانند جلوی او را بگیرند در مقابل بلدوزر می ایستد.

 

                   مادر :    به خدای سوگند از جای خود تکان نخواهم خورد مگر با من بیایید.

                   راننده :  تو از کجا می آی آبجی؟

                   مادر :    چگونه مرا خواهر می نامی اما به یاری فرزندم نمی آیی؟

                   راننده :  بابا یکی به من بگه این از کجا پیداش شده؟ به قرآن پاک گیج شدیم یکی می گه.        

                             این ور ! یکی می گه اون ور ! اون یکی از  هماهنگی می گه! بابا بذار کارمونو بکنیم

 

نظامی از راه می رسد و سعی می کند که زن را به گوشه ای دیگر بکشاند.

                 

                  نظامی:   مادر شما بیا این طرف چشم. خودم نوکرتم، بعد میایم جایی را که شما می گی می

                             کنیم. الان به من نشون بده کجا بعد خودم ماشین رو می آرم! قول می دهم.

                 راننده :   جناب من از تو فرمون نمی گیرم الان تا شب را مشخص کردند کجا باید برم.

                 نظامی:   چرا گوش می دهی! من دستور می دهم ببینم کی اجرا نمی کنه!

                 راننده :   برای من فرمون نده که خودم یک پا رییس ام . حضرت عالی باید بدونین قهرمان           

                             کشتی کجم!

 

امدادگر دیگری می آید:

                 امدادگر:  مادر شما با من بیا خودم الان یک قرص می دهم تا آروم بشی.

                 نظامی:   اما اول بذار بگه کجا رو می خواد بکنه حالا که این طور شد باید بریم همون جا!

                 امدادگر:  ولی این زن قبل از هر چیز به درمان نیاز دارد. بعد شما بیاین ببینین چی می گه     

                 نظامی:   درمان !آخه معلوم نیست بعد قرص هوش و حواسی بمونه یا نه!

                    مادر :    آه گل کو بشنو! این سخنان مردمی نیکو است که برای یاری آمده اند اما در سر
                               اندیشه ای جز قهرمانی ندارند.
فرزندانم، نه آب می خواهم، نه نان. اگر یاری گرید
                               دخترم را یاری کنید! کنون 
هفت خورشید برآمده اما دخترم بر خانه اش آه چه می گویم
                               بر ویرانه اش طلوع
نکرده !

                 نظامی:   مادر شما مال این ورایی ؟!

                 امدادگر:  نه از آمریکا اومده!

                 نظامی:   مردک درست حرف بزن ! نمی بینی چه جوری داره حرف می زنه ! بازیگر شاید

                            باشه و ما هم بیحود داریم وقت تلف می کنیم.

                  راننده :  مگر جز وقت تلف کردن کار دیگه ای کردیم!

                  نظامی:   من که نظم و امنیت را از همون ساعات اولیه آوردم ...

                  امدادگر: امنیت!؟ پس اون همه موتور و چیزای دیگه از این خونه های بی صاحب کجا رفت

                  نظامی:   اغتشاش! بوی اغتشاش میاد!

 

 آن سه در حال جنجال با یکدیگرند که مادر باز می گردد.

 

                  مادر :    دخترم گل کو می بینی بر این سرزمین کم جور نمی رود اما همه در گذر است.

                            آن گاه که از سرهایمان مناره ای ساختند هیچ می دانستند که روزی این

                            سرزمین دوباره آباد خواهد بود؟ چه می گویم گل کو، کنون جز ویرانه ای بیش

                            نمانده غنایم نیز مفت چنگ مفت خوران! من تو را می خوانم گل کو ... برخیز

                            مادر، هزاران کار بر دستمان مانده .. دخترم گل کو

 

 

صحنه 3

 

صحنه خاموش است. باد می وزد . آتشی در گوشه و کنار صحنه روشن است و تنها نور آن. مردمانی بر گرد آتش نشسته اند خاموش و خیره بر آتش. در جلوی صحنه مادر هنوز بر آوار نشسته است و زنجموره می کند. دو مرد به سوی او می آیند .

 

                    مرد 1: خواهر دیگر چه سود؟ هنوز در جستجوی گل کویی آن هم پس از هفت شب و روز؟ 
                               او نیز چون هزاران هزار دیگر رفته است.

گریه صدایش را می شکند.

                    مادر :    به او گفتم که لب فرو بندد نمی دانستم این گونه گوش به فرمان است.

                    مرد 2 : مادر خودت بهتر می دانی اینجا را گشته ایم، وجب به وجب اما نبود.

                    مادر :    گل کو این جاست . می دانم . تا پیدایش نکنم بر نمی خیزم.

                    مرد 1 : خواهرم خودت شاهد بوده ای چگونه یک به یک آن ها را بیرون آوردیم.

                              دیگر کسی باقی نماند.

                    مادر :    پس کجاست گل کوی من؟ آیا نشانی از گل کو دیده اید؟

                    مرد 1 و 2 : هیچ

                    مادر :    به او گفتم این جا سرای اوست تا هنگام مرگ. گل کویم مادر کجا هستی؟

                    مرد 1 :  سوز کویر بر جانت می نشیند، با ما بیا کنار آتش بنشین.

                    مادر :    آتشم این جاست. گل کویم این جاست. تا او را نیابم بر نخواهم خواست.

                    مرد 2 : این رطب را بخور. کم داغ دار نیستیم. هزاران جسد بر دستمان مانده و خود

                               خاکستر نشین. دیگر افزونش مکن.

                    مادر :   رطب ها هنوز شیرین اند؟ !(لبخندی تلخ) شرمشان باد از خون باغبانشان !  مرا به

                                خود واگذارید و  بگذرید. شاید صدای فرو خورده اش را بشنوم. ... دخترم بابا

                                فریاد بزن بگذار صدای نرم و نازکت را بار دیگر بشنوم.گل کو، مادر کجا هستی؟

                                 ستارگان را ببین هنوز بر کویر می درخشند ! شرمشان باد از این خیل ستاره ها

                                 بر زمین !  ماه من، گل کو. دخترم، گل کو. 

 

صدای درهم ریختن تل واره می آید. مادر به سوی صدا سر بلند می کند، به آن جا خیره است.

 

                    مادر :    می دانستم که بی جواب نمی گذاریم گل کو !

به سوی مکان مورد نظرمی دود و دو مرد از پی اش ..

 

                    مرد 1 : کجا می روی؟

                    مادر :    این گل کوست که می آید !

 

دو مرد نا باورانه فقط برای کمک به زن پیش می روند و با او آجر و سنگ و خاک را کنار می زنند. از میان تل واره ها گل کو بیرون می آید در جامگانی سفید با رنگ و رویی تمیز و درخشان. شمعدان هایش را در دست دارد. هر سه به او می نگرند.گل کو به صحنه می آید.

 

                      مادر :   گل کو ! جان مادر هنوز  چون ماه درخشانی !

                     گل کو : من عروس بم اینجا می مانم. در میان این تل واره ها تا از دل آن خانه هایتان را                                                        فراز کنید. من می مانم تا بار دیگر از دل خانه هایتان صدای هلهله و شادی به

                                 پا خیزد. من شادی این شهر خواهم بود. می مانم تا هزاران هزار عروس دیگر را

                                 نظاره گر باشم که نوای کودکانشان مویه ی شما را در هم بشکند.این شمع ها

                                 گواه نور در این شهرند، بم نه خاموش است و نه تاریک !

                                 مادر، به عروسانت بگو لب فرو نبندند و برای کودکانشان از شب های کویر

                                 بگویند. از ستاره ها و نخل ها یش که راز مگوی قرن ها را هر شب وا گویه می

                                 کنند. به آن ها بگو باد قصه ی نسل رفته ای را می خواند که تنها گناهشان

                                 خواب در هنگام سحر بود. 

                                 من عروس بم در این جا خواهم ماند تا امید را بر قلب های داغدارتان بنشانم.

                                 برخیزید دهل ها رابیرون بیاورید. عروسی در راه است.

                                  ستارگان را نمی بینید هنوز می درخشند و نبض زندگی را بر کویر می پاشند.

 

 

 

صحنه کامل تاریک می شود و نور ستارگان و ماه بر صحنه باقی است.



۱- واژه ی« بابا » در نزد بمی ها زیاد استفاده می شود.
۲- عنوان از شعر شاملو ست

از سینماتوغراف تا سینما دیجیتال


انجمن مستند سازان ایران در طول یک هفته به مرور تحلیلی سینمای مستند از آغاز تا امروز می پردازند. اگر شما هم به سینمای مستند علاقه مندید این فرصت بسیار خوبی هست که به دیدن فیلم ها بیایید. این برنامه ها از روز یکشنبه جاری آغاز خواهد شد.
سانس اول ۱۴.۳۰-۱۳    / سانس دوم ۱۶.۳۰-۱۵    / سانس سوم ۲۰.۳۰- ۱۷ همراه با بحث و گفت و گو است
مکان : خانه هنرمندان خ.طالقانی، خ موسوی، پارک هنر