دو روز وقت دارید!


اگر اهل تئاتر هستید و ساکن تهران و هنوز هم نمایش هی مرد گنده گریه نکن را ندیدید، تنها دو روز وقت باقی است برای دیدن این کار. می خواستم درباره اش بنویسم اما خیلی مغشوشم ولی قول می دهم که بنویسم البته با کمی دیر و زود. راستی کارگردان جلال تهرانی است و ساعت شروع ۶.۰۰ بعدازظهر(۱۸)، سالن اصلی تئاتر شهر.

به مناسبت تولد فروغ با یک روز تاخیر !

 
سال پیش سالروز مرگ فروغ قول دادم بودم درباره ساختار شعر هایش بنویسم و البته در روز تولدش منتها امسال آن قدر سرم شلوغ بود که روز تولدش گذشت حال این هم وفای به عهد با اندکی تاخیر!!


        
فروغ بیشتر از صنعت تشخیص و تشبیه در اشعارش استفاده می کند.  در مباحث جدید زبان شناسی و صنایع ادبی نیز با تسلط بر زبان و استفاده از هنجار گریزی های اغلب معنایی و واژگانی به زبان ویزه خود دست یافته است.
در شعر او نحو زبان معمولا به شیوه زبان خودکار است و ارکان جمله سر جای خود قرار دارند. سهل و ممتنع بودن زبان او یاد آور زبان سعدی است. مانند:

 

-       آن روزها رفتند[1] ...

-       بیش از این ها، آه ، آری / بیش از این ها می توان خاموش ماند[2] ...

-       همه ی هستی من آیه تاریکی است[3] ...

-       آن گاه / خورشید سرد شد / و برکت از زمین ها رفت[4] ...

-       چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی[5] ... (در غزل هم این گونه است)

 

شعر او سرشار از صور خیال و تصاویر است ، به خصوص در « ایمان بیاوریم ... »

این تصاویر ویژه زبان و دیدگاه اوست، گویی از متن زندگی انتخاب شده اند تا توسط شاعری توانا ماندگار شوند و از حالت مستعمل و روزمرگی بیرون آیند، لباس های شسته بر یک بند رخت از طریق زبان او تبدیل به یک قاب می گردد:

 

-       ... که جامه های شسته در آغوش دود های معطر/  بر بام های آفتابیتان تاب می خورد [6]

-       ... ای سرود ظر فهای مسین در سیاه کاری مطبخ[7]...

-       ... روی خاک ایستادم / با تنم که مثل گیاه / باد و آفتاب را / می مکد که زندگی کند[8]  

 

استفاده از آرایه های ادبی در زبان او به اندازه ای طبیعی نشسته است که نشانگردرونی شدن این صنایع در فکر و ذهن اوست .

عبارات و صنایع از زبان او سرازیر می شود. با سیر صعودی او در اشعارش هر چه پیشتر می آییم زبان او از خامی بیرون آمده و واژه ها چون موم در دست او نرم شده و به جا نشسته اند. دیگر واژه ها تنها یک معنا ندارند بلکه در عمق رفته و بار معنایی گسترده ای به خود می گیرند.

استفاده از صنعت تشخیص یاد آور این نکته است که فروغ با اشیاء همذات پنداری می کند و به آن ها جان می بخشد و به چشم یک انسان با آن ها ارتباط برقرار می کند:

 

-       اکنون نهال گردو / آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش / معنی کند[9]

-       ... که ذهن باغچه دارد آرام آرام / از خاطرات سبز تهی می شود[10]

-       ... و سوسک ... آه / وقتی که سوسک سخن می گوید[11]

 

زبان او مملو از حوز ه هایی است که در زندگی روز مره و اجتماعی کاربرد دارد، او به شدت اجتماعی است و این در زبانش منعکس است.:

 

-       زندگی شاید / یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد[12]

 

او گرفتار نوستالژی کودکی است :

 

-       ای هفت سالگی / ای لحظه ی شگفت عزیمت / بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت ....[13]

-       من از دیار عروسک ها می آیم / از زیر سایه های درختان کاغذی ...[14]

-       آن بام های باد بادک های بازیگوش[15]

-       کوچه ای هست که در آن جا / پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز / با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر / به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب  او را باد با خود برد ...[16]

 

گاه در شعرش عمق فلسفی می بینیم :

 

-       هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد ، مرواریدی صید نخواهد کرد ...[17]

-       نان نیروی شگفت رسالت را / مغلوب کرده بود ...[18]

 

-    نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن / به اصل روشن خورشید / و ریختن به شعور نور[19]

 

از دیدگاه فروغ کار هنری یک جور تلاشی است برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن « خود» و نفی مرگ. چنانکه خود می گوید:


تنها صداست که می ماند ... 

                                                                                                                    


[1]  . فرخزاد فروغ ، « تولدی دیگر»، مروارید، چاپ چهاردهم 1363 ، « آن روزها» ، ص 9

[2] .  همان جا ، « عروسک کوکی» ، ص 65

[3] .  همان جا، تولدی دیگر، ص 150

[4] . همان جا، « آیه های زمینی» ، ص 88

[5] .  ً، « غزل» ، ص 33

[6]  .  تولدی دیگر،  شعر « وهم سبز»

[7]  .   ً ، همان جا

[8]  .  ً ، « روی خاک»

[9]  .  فرخزاد فروغ، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ... ، مروارید، چاپ هشتم،1369 ، « پنجره»، صص 63 و62  

[10] . همان جا، « دلم برای باغچه می سوزد »، صص70و 69

[11] . همان جا ، « تنها صداست که می ماند»، ص 92

[12] .  «تولدی دیگر» ، ص 151

[13] .  ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ... ، « بعد از تو» ، ص46

[14] .  همان جا، « پنجره» ، ص60

[15] .  تولدی دیگر، « آن روزها» ، ص 9

[16] .  همان جا، «تولدی دیگر» ، ص 154و 153

[17] .  ً ، «تولدی دیگر» ، ص 155

[18] . ً ، « آیه های زمینی» ، ص 90

[19] . .  ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ... ، « تنها صداست که می ماند» ، ص 93

:))


تقویم یک دانشجو!

شنبه: همون لحظه که وارد دانشگاه شدم منوجه نگاه سنگینش شدم. هر جا که می رفتم اونو می دیدم. یکبار که از جلوی هم در اومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کرد و گفت:‍« ببخشید»

من که می دونستم منظورش چی بود. تازه ساعت ۹:۳۰ هم که داشتم برد را می خوندم آمد و پشت سرم شروع به خوندن برد کرد. آره دقیقآ می دونم منظورش چیه اون می خواد زن من بشه.

بچه ها می گفتن اسمش مریمه.

از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم.

یکشنبه: امروز ساعت ۹ به دانشگاه رفتم. موقع رفتن تو سرویس یه خانمی پشت سرم نشسته بود و با رفیقش می گفتن و می خندیدن. تازه به من گفت:« ببخشید آفا می شه شیشه ی پنجرتونو ببندین. من که می دونستم منظورش چی بود. اسمش رو می دونستم اسمش نرگسه.»

مثه روز معلوم بود که با این خندیدن می خواد دل منو نرم کنه که بگیرمش. راستیتش منم از اون بدم نمی آد.

از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، تصمیم گرفتم با نرگسم ازدواج کنم.

دوشنبه: امروز به محض اینکه وارد دانشگاه شدم سر کلاس رفتم. بعد از کلاس، مینا یکی از هم کلاسیهام جزوه ی منو ازم خواست. من که می دونم منظورش چی بود. حتمآ مینا هم علاقه داره با من ازدواج کنه. راستیتش منم از مینا بدم نمی آد. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، تصمیم گرفتم با مینا هم ازدواج کنم.

سه شنبه: امروز روز خوبی نبود نه از مریم خبری بود نه از نرگس نه از مینا. فقط یکی از من پرسید:« آقا ببخشید امور دانشجویی کجاست؟.»

من که می دونم منظورش چیه. ولی تصمیم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کیفش آبی رنگ بود احتمالا استقلالیه.

وقتی جریانو به دوستم گفتم به من گفت:« ای بابا بدبخت منظوری نداشته. » ولی من می دونم رفیقم به ارتباط بالای من با دخترا حسودیش می شه. حالا به کوری چشم دوستم هم هر جور که شده با این یکی هم ازدواج می کنم.

چهارشنبه: امروز وقتب که داشتم وارد سلف می شدم یه مرتبه متوجه شدم که از دانشگاه آزاد ساوه به دانشگاه ما اردو اومدن. یکی از دخترای اردو از من پرسید:« ببخشید آفا! دانشگاه پرستاری کجاست؟» من که می دونستم منظورش چیه. اما تو کار درستیه خودم موندم که چه طور دختر ساوجی هم منو شناخته و به من علاقه پیدا کرده. حیف اسمش رو نفهمیدم. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون. تصمیم گرفتم هر طور شده پیداش کنم و باهاش ازدواج کنم. طفلکی گناه داره که از عشق من پیر بشه.

پنج شنبه: یکی از دوستای هم دانشگاهیم به نام احمد منو به تریا دعوت کرد. من که می دونستم از این نوشابه گرفتن منظورش چیه! می خواد که من بی خیال مینا بشم. راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون عمرآ قبول کنم.

جمعه: امروز صبح در خواب شیرینی بودم که داشتم خواب عروسیه بزرگ خودمو می دیدم. عجب شکوه و عظمتی بود داشتم انگشتمو تو کاسه ی عسل فرو می بردم که ... مادرم یهو از خواب بیدارم کرد و بهم گفت که برم چند تا نون بگیرم. وقتی تو صف نونوایی بودم دخترخانمی ازم پرسید: «ببخشید آقا صف ۵ تایی ها کدومه؟» من که می دونم منظورش چی بود اما عمرآ باهاش ازدواج کنم.

راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون من از دختری که به نونوایی بیاد خیلی خوشم نمی آد.

شنبه: امروز صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه را خوردم و اومدم که راه بیافتم که مادرم گفت:« نمیخواد دانشگاه بری. امروز جواب نوار مغزت آمادست. برو از بیمارستان بگیر.»...

وقتی به آزمایشگاه رسیدم از خانم مسئول آزمایشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم. به من گفت: «آقا لطفآ چند دقیقه صبر کنید.» من که می دونستم منظورش چیه ....

                          «برگرفته از بولتن جشنواره دانشجویی اصفهان - اردیبهشت ۸۱ »

 

سرگیجه ی خیال


زمان می گذرد و باز رگه های نقره ای اش را بر اطرافیان نمی بینی. چه قدر بی رحمانه غُر می زنی و اندیشه ای نداری جز خودت خودت خودت...
پس کجاست انبوه مردمانی که در سرت فریاد می زدند؟ و خیال بازماندگان این زلزله ی اخیر زنده شدن تمام لحظات سال گذشته و مات در هم زمانی زلزله ها: هر دو در دی ماه!
چند روز پیش در خیابان به تندی راه می رفتم و فکر های بالا در سرم می گذشت. دیرم شده بود و کلافه سوار ماشینی شدم تا نشستم صدای داریوش بود که می خواند وطن پرنده ی پر در خون یا سوگ...
داشتم فکر می کردم بغضی همراهم بود و مجال روشنی نمی داد آهنگ تمام شده بود و این بار داریوش خواند دوباره می سازمت وطن ... که صدای همگانی همراهش کردند و ناخودآگاه اشک هایم جاری شد. چرا چرا چرا ما نمی توانیم بی دغدغه و در آرامش و خیال زندگی کنیم.
از دوران ملک الشعراء تا به حال آرزویمان چه بوده و کجای این گردونه ی پیر ایستاده ایم؟ هنوز دارم فکر می کنم که تصمیم همگانی مردم در رای ندادن به انتخابات مجلس چه قدر به سود خودشان بود؟ و یا اصلا سودی داشت؟ انتخابات ریاست جمهوری نزدیک می شود و در خواب و بیداری می اندیشم چه باید کرد؟
و ترانه همگانی خواندن داریوش بار دیگر  مرا به نیرو و انرژی با هم بودن واقف کرد. انرژی که به راحتی می توان تغییر داد و تغییر کرد اگر آگاهانه و به دور از تعصب و یا خیال پردازی پیش برود.
این ها رو نوشتم اما هنوز بغضی باهامه که نمی دونم کی و کجا سر باز کنه ...