این از دوگانگی ذات حیات بشر ناشی می شود؟
۱ ـ تنها انسانهای آزاد می توانند عاشق شوند.
۲ ـ اما عشق خود بندی است هر چند نامرئی ولی صد بار محکم تر از هر بند دیگری.
.... پس آزادی یعنی چی و بندگی یعنی چی؟
گویی حافظ سرنوشت انسانی را نیک می دانست و هیچ تردیدی در انتخاب خویش نداشت:
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشق ام و از هر دو جهان آزادم
اما آزادی بی شک مفهومی نسبی و تاریخی دارد. آزادی امروز بار دیگری دارد از آزادی زمان حافظ و یا حتی آزادی در ۲۵ سال پیش!
آزادی علاوه بر تاریخی بودن نسبی نیز هست. آزادی در جامعه شناسی یک تعریف دارد و آزادی در عرفان معنی دیگری و در روانشناسی مفهوم دیگری ...
ولی با وجود این یک هسته درونی در این مفهوم وجود دارد که گویی با سرشت انسانی پیوندی عمیق و حیاتی دارد. انسانها در هر فرهنگی و در هر عصر و دوره ای برای آزادی شعر ها سروده اند و در آرزوی دست یافتن به این سراب جان خویش را فدا کرده اند.
سراب می گویم چرا که هنوز به آن دلخواه مطلق نرسیده ایم. جامعه انسانی نرسیده است.
ولی بر گردیم سر حرف خودمان: اگر این پیوند بنیانین بین سرشت انسانی و آزادی وجود دارد پیوندی و کششی از اینگونه و چه بسا قویتر نیز بین انسان و عشق وجود دارد.
عشق اما کشش به سوی وحدانیت است. عشق در پی حل شدن در معشوق است. عاشق جهان را یکی می بیند که تنها جلوه ای از معشوق اوست.
آزادی اما در پی استقلال فردی است. در پی حفظ و گسترش مرزهای فردیت است.
حالا شما بگید:
آزادی یا عشق. اگر مجبور به انتخاب مطلق باشید کدام را انتخاب می کنید؟
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
زمینی!!!
آزادی که مرا در عشق خود فنا کنی...تا من نیز چون تو شوم...
آزاد!!!