این مطلب را یکی از دوستانم برایم نوشت که البته از اینترنت استخراج شده اما از کجا؟ نمی دانم!
مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود، ساکی مدام به پدر ومادرش اصرار می کرد که او را با نوزاد جدید تنها بگذارند. پدر و مادر می ترسیدند که او هم مانند بیشتر پسر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند. به همین دلیل جواب آن ها همیشه «نه» بود اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شدُ با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز افزون .. بالاخره پدر و مادر موافقت می کنند.
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر با کنجکاوی مخفیانه او را نگاه می کردند. آن ها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به ارامی گفت:
«نی نی کوچولو، به من بگو خدا چه جوریه؟ من داره یادم می ره!»
سلام
وبلاگ جالبی داری. خیلی زیبا می نویسی. این متن آخری هم خیلی قشنگ بود.
دوست عزیز من هم از دیدن وبلاگ شما بسیار خرسند شدم و از خواندن نوشته های پربار آن بسیار استفاده کردم .
سلام.داستان زیباییه.منم شنیده بودمش.موفق باشی!
با درود !
متن « چگونه فمینیست شدم ؟ » را در سیپریسک بخوانید و دیدگاه خود را درباره پدیده ی نابرابری زنان و مردان و اینکه فمینیست را چگونه می بینید، بیان نمایید.
سپاسگزارم.
سلام دوست خوب واندیشمندم
ازنظر شیوایتان ممنونم .اما من منظورم ازگذشته های دور بود براستی که هزاران سال است ملت ما در زیر یوغ بی فرهنگی و دوری از فرهنگ غنی گذشتگان هستند .آری درد این است
سلام دوست گرامی از اینکه با وبلاگ زیباتون آشنا شدم خیلی خیلی خوشحالم متنتم قشنگ بود بهم سر بزن . در پناه حق
دارم فکر می کنم که اینو کجا شنیدم :)
خوب بود
اون ۴ سالهه کجاست؟ آخه منم ازش همین سوالو دارم!
بهش بگو منتظرم