پیرزن در ایوان چرت می زد، در حالتی که نه نشسته بود و نه خوابیده، تکیه داده به مخده، به خواب رفته بود. شا ید هم مرور خاطرات حریم خلوت و تنهایی اش بود. ویز ویز مگسی سمج هراز گاهی چرتش را پاره می کرد. خرمگسی بر لبانش نشست. با حرکت دستی که به زحمت بالا می آمد بر دهانش کوفت، خر مگس زودترپریده بود. کاملا هوشیار شد، به دور و بر نگاه کرد، سکوت. تنها صدای مگس ها و دیگرحشرات شنیده می شد. نسیمی به صورتش خورد، خنکایش به دل نشست. کمی خود را کش و قوس داد. هوس کرد سری به کوچه بزند. جوراب هایش را پایین کشید، شلوارش را دور پایش پیچاند و چند اسکناس لای جوراب گذاشت و آن را روی شلوار بالا آورد. با رخوت بلند شد، گالش هایش را پوشید، چادرش را از روی میخ گرفت و به سمت در حیاط رفت.
*
کوچه تغییر کرده بود، ساختمان های سر به فلک کشیده چون قوطی های کبریت روی هم دیگر، مجال پاشیدن نور را از کوچه می گرفت. تنها دو نشانه ی قدیمی خبر از قدمت کوچه داشت. کاشی لاجوردی که عبارت گلشن را بر خود داشت و خانه ی او با کلونهای چوبی و قفل قدیمی روی آن که بر ساختار مدرن کوچه دهن کجی می کرد. مدت ها بساز بفروش ها سراغش می آمدند و او با چانه ی لرزان و مصمم فریاد می زد تا زنده ام، نمی فروشم. حالا هر بار که از کوچه به خانه نگاه می کرد، شادیی بر جانش می نشست. خانه و پلاک کوچه برایش معنای دیگری داشت. دستفروشی با چرخ خود سر کوچه ایستاده بود. کاسه ی آبی بر گوجه های قرمز و سبز طبق می پاشید. چغاله های ریز و سبز او را به هوس انداخت. با اشتیاق پاکتی خرید و به سمت خانه برگشت. هیجان زده، سعی داشت بدود، در چوبی هنوز در ته کوچه بود. احساس کرد نفسش گرفته، از خودش خجالت کشید، کودکی را می مانست. قلبش به دهانش می آمد، راه بر نفس بسته شده بود، به دیوار تکیه داد، رمق نداشت، در همان جا آهسته سّرید. به کوچه نگاه کرد، رفت و آمدی نبود. هنوز تفت آفتاب بود و رخوت بهار. کمی که حالش جا آمد، بلند شد و آهسته به سمت خانه رفت، کلید را چرخاند. چغاله ها را در کاسه ای ریخت و کنار حوض نشست. با اشتیاق آنها را شست ونمک زد . اولی را در دهان گذاشت، سعی کرد بجود، چغاله از زیر دندانش می پرید، آب از لب و لوچه اش آویزان بود. و در تلاشی دیگر دندانش از دهان بیرون آمد، اشک در چشمهایش حلقه زد. چغاله را به بیرون تف کرد و چون کودکی گریست.
در باز شد، حسن در آستانه ی در بود، با شکمی بر آمده که هر آن احساس می کردی شلوارش پایین خواهد افتاد. پیرزن دستپاچه کاسه ی چغاله را زیر دیواره ی حوض جای داد و به سمت او دو قدمی برداشت. حسن در حالی که مادر را می بوسید، او را بغل کرد به ایوان برد. به او گفت که آمده تا او را به بی بی شهربانو ببرد، پیرزن ذوق زده آماده شد.
در طول راه چهره اش را به شیشه ماشین چسبانده و با دو دستش سایبانی در طرفین صورت درست کرده بود. به بیرون نگاه می کرد، دیگر نمی شناختش، آدم ها، ماشین ها، و خیابان ها عوض شده بودند. در شگفت از گذر زمان، پی در پی آه می کشید.
هر چه ماشین به بی بی شهربانو نزدیک تر می شد، دلش بیش تر می گرفت. دیگر نه کوچه ها بوی خاک می دادند و نه روزگار.. نفهمید چگونه دو روز دور از خانه تاب آورده، بس که خاطرات زیاد بودند و مرورشان شیرین.
*
وقتی به کوچه رسیدند، دلش شور می زد. در هراس از نبودن خانه. حسن دستش زیر بغل مادر را گرفته بود و بی خیال از دلهره ی او به پیش می رفت در واقع او را چون کودکی با خود می برد.
- ننه، من دلم می خواد این خونه همین جور بمونه، قول میدی بعد از من...
- می دونم مادر اما من تنها نیستم، حریف بقیه نمی شم از حال و روز من که به تر خبر داری، اگر می تونستم از بقیه می خریدمش، فقط از خدا می خوام زنده بمونی و سلامت.
- خوب، همه تون بیاین همین جا. دور هم، اتاق که به اندازه کافی هست.این جور خوبه؟ هر کدومتون چپیدین تو یک لونه موش؟
- اون قدیم بود که همه حرمت همو داشتن. من الان برادرمو چن وقته ندیدم؟
- کینه خوب نیست مادر. تو بزرگی کن، گذشت...
در باز بود و پیرزن یارای رفتن نداشت، ایستاد، باورش نمی شد، دستش را به قلبش برد، حسن دستپاچه او را بغل کرد و به موقع مانع از افتادن او شد. دردی نیشتر می زد، او را به داخل برد. در کنار حوض نشاند، آبی به صورتش زد، پیرزن بی حال چشمانش به کاسه ی چغاله خیره شد، طعم تلخی در دهانش پیچید. به او نگاه کرد، تلخ. حسن بغض آلود ناله کرد من بی خبرم ...، پیرزن در دستش افتاد چون برگی بی صدا.
زمینی جان سلام !
داستان قشنگی نوشتی ٫ مخصوصا آنچنان جزئیات رو شرح دادی که وقتی که می خوندمش احساس می کردم که دارم اون صحنه ها رو می بینم .
فقط جسارتن یکی دو تا اشکال کوچک به نظرم اومد که می نویسم :
پیرزن و پسرش در آخر های داستان چند جمله ای صحبت می کنند ٫ لحنشون در مجموع محاوره ای است به جز دو سه مورد ٫ یک جا پیرزن میگه :
« قول می دهی » در صورتی که باید بگه : « قول میدی »
و در یک جای دیگر پسرش می گه :
« ... چند وقت است ندیدم ؟ » که به نظرم باید بگه : « ... چند وقته ندیدم ؟ »
یا اینکه :
« اون قدیم بود که همه حرمت هم را داشتند » می شه نوشت : « اون قدیم بود که هم حرمت هم رو داشتن »
البته این ها چیز هائی بود که به نظرمن رسید اگر اشتباه می کنم لطفا تصحیحم کن .
نسرین عزیزم
ممنونم خانمی. معلوم است که خیلی با دقتی. و حق هم با تو است من در تایپ اشتباه کردم. همین الان درستش می کنم. باز هم از توجه ات ممنون. راستی جوابمو تو نظرخواهی قبلی دیدی؟
امروز هم نمی دونم چرا ولی خیلی تو ذهنم حضور داشتی.
باز هم ممنون.
طولانیه: الان خوابم میاد. خوابم هم که نیاد دیگه تعطیلاتم! بیمزه است ولی حاضر بزنم لااقل، برمیگردم میخونم فردا.
زمینی عزیز از محبت شما سپاسگذارم آری باید در نوشتن رها بود
سلام سلام سلام
من اومدم اول سلام کنم بعد برم آجیل بیارم بعد داستان بخونم...بای بای
خوندمش...عالی بود..خیلی.ولی آجیلا کوفتم شد
سلام.از لینکت ممنونم...خیلی با حالی ...راستی قالبم رو عوض کردم ...به ما سر بزن من هم همین کار رو میکنم/...
زمینی جان !
قبلا هم که بهت گفته بودم * دل به دل راه داره *
پاسخت را در مطلب قبل هم دیده بودم . اتفاقا خواستم بنویسم : پس ماشاءالله هر دوتون هنرمندید ! که متاسفانه اون قسمتی که باید نظر را در آنجا نوشت ظاهر نمی شد !
راستی زمینی جان ٫ علاوه بر این مورد بخصوص ٫ مدتی است که صفحه نظر خواهی ات اشکالی پیدا کرده ٫ گاهی اصلا باز نمی شه و گاهی هم وقتی باز میشه فقط میشه نظرات را در آن خواند و قسمت نوشتن نظرش دیده نمیشه !!!
آره من بروز کردم..ولی انگار همه نمی بینن!!!توی آرشیو جمعه رو انتخاب کنین میاد....
دوست عزیز :
لینک و تومار و لوگوی جدید آماده شد با گذاشتن اونا در بلاگت به صف اعتراض وبلاگ شهر به اخراج افغان ها بپیوند
سلام به زمینی عزیز.. دوست مهربونم خوبی؟؟!!.. خیلی دوستدارم عزیزم.. داستان خیلی قشنگی بود.. :))
سلام زمینی جان
داستانت خیلی زیبا بود . ولی آخرش دلم آدم رو میسوزونه ..
سلام زمینی عزیز. مطلبت خیلی خوب بود. می خوام یه بار دیگه بادقت بخونمش. من هم به روز کردم. سر بزن.
زمینی عزیز ؛ آرتین نیست و من دیگه دل و دماغ نوشتن و به روز کردن ندارم)))):