کتیبه از زنده یاد مهدی اخوان ثالث (م. امید)

 
گروهی خسته و در زنجیر ندایی امید بخش می شنوند که بشارت دست یافتن به راز پنهان را می دهد.  زندگی برایشان  مفهمومی دیگر می یابد و با غلبه بر خستگی و نا امیدی به تلاشی غول آسا دست می زنند. سنگی، صخره ای غول آسا را جابجا می کنند تا به رمز و راز زندگی پی برده و مفهوم بودن خویش را در یابند. اما آنچه که می یابند تنها پوچی و بیهودگی سهمگین تری از قبل می باشد. کتیبه دایره پوچی است که در انتها دوباره بسته می شود.
  - کتیبه اخوان ثالث بی شک از برجسته ترین شعر های معاصر فارسی است که به نوعی ادامه اشعار فلسفی خیام، یعنی تلاشی ناامیدانه اما انسانی برای معنی بخشیدن به عبث بودن «هستی» می باشد.
  - کتیبه اخوان ثالث بی شک یکی از پر تصویر ترین و سینمایی ترین اشعار معاصر فارسی است.
  - اما کتیبه شعر پیچیده تری از بازتاب افسانه سیزیف است. اگر سیزیف بار بیهودگی خویش را به صورت فردی بر دوش دارد زنجیریان کتیبه به تلاشی جمعی دست می زنند و اینگونه  شعر از فضای سنگین خدایگونه و اساطیری سیزیف فاصله می گیرد. در این تلاش جمعی و «ارتباط با دیگری» کتیبه بعد دیگری به «موقعیت» موجود می بخشد. در ارتباط با دیگران است که انسان زاییده می شود. پس این جا عشق و محبت و امید وکینه و نفرین نیز آهنگ های پنهانی هستند که در زیر ملودی آشکار بیهودگی نواخته می شوند.
  - کتیبه اخوان بازتاب سرکوب دوران پس از کودتای 28 مرداد و بی سرانجامی جبش ملی شدن صنعت نفت هم است واینگونه کارکرد احساسی تاریخ معاصر کشور ما و بسیاری از کشورهای موسوم به جهان سوم نیزپس می تواند باشد.
 

 

کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر, انگار کوهی بود.

و ما اینسو نشسته, خسته انبوهی.

زن و مرد و جوان و پیر,

همه با یکدیگر پیوسته, لیک از پای,

و با زنجیر.

اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

بسویش می توانستی خزیدن, لیک تا آنجا که رخصت بود

(تا زنجیر.)

 

ندانستیم

ندائی بود در رؤیای خوف و خستگی هامان,

و یا آوایی از جایی, کجا؟ هرگز نپرسیدیم.

چنین می گفت:

ـ «فتاده تخته سنگ آنسوی, وز پیشینیان پیری

بر او رازی نوشته است, هر کس طاق هر کس جفت . . .»

چنین می گفت چندین بار

صدا, وآنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی

(می خفت.)

و ما چیزی نمی گفتیم.

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی

گروهی شک و پرسش ایستاده بود.

و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی.

و حتی در نگه مان نیز خاموشی.

و تخته سنگ آنسو اوفتاده بود.

 

 

شبی که لعنت از مهتاب می بارید,

و پاهامان ورم می کرد و می خارید,

یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود, لعنت کرد

(گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»)

و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان

(را نیز, باید رفت»)

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.

یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود, بالا رفت, آنگه خواند:

ـ «کسی راز مرا داند

که از اینرو به آنرویم بگرداند.»

و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب

(تکرار می کردیم.)

و شب شط جلیلی بود ر مهتاب.

 

 

هلا, یک . . . دو . . . سه . . . دیگر بار

هلا, یک, دو, سه, دیگر بار.

عرقریزان, عزا, دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم.

هلا, یک, دو, سه, زین سان بارها بسیار.

چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.

و ما با آشناتر لذتی, هم خسته هم خوشحال,

ز شوق و شور مالامال.

 

 

یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود,

به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.

خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

(و ما بیتاب)

لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)

و ساکت ماند.

نگاهی کرد سوی ما و ساکتت ماند.

دوباره خواند, خیره ماند, پنداری زبانش مرد.

نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری, ما خروشیدیم:

ـ «بخوان!» او همچنان خاموش.

ـ «برای ما بخوان!» خیره بما ساکت نگا می کرد.

پس از لختی

در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد,

فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می افتاد.

نشاندیمش.

بدست ما و دست خویش لعنت کرد.

ـ «چه خواندی, هان؟»

(مکید آب دهانش را و گفت آرام:)

ـ «نوشته بود

همان,

کسی راز مرا داند,

که ار اینرو به آنرویم بگرداند.»

 

 

نشستیم

و

به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.

و شب شط علیلی بود.

 

 

 

 

Inscription


by
Mehdi Akhavan-Sales

translated
by
Ahmad Karimi-Hakkak

    The stone lay there like a mountain
    and we sat here a weary bunch
    women, men, young, old
    all linked together
    at the ankles, by a chain.


    You could crawl to whomever your heart desired
    as far as you could drag your chain.


    We did not know, nor did we ask
    was it a voice in our nightmare and weariness
    or else, a herald from an unknown corner,
    it spoke:


    "The stone lying there holds a secret
    inscribed on it by wise men of old."
    Thus spoke the voice over and again
    and, as a wave recoiling on itself
    retreated in the dark
    and we said nothing
    and for some time we said nothing.


    Afterwards, only in our looks
    many doubts and queries spoke out
    then nothing but the ambush of weariness, oblivion
    and silence, even in our looks
    and the stone lying there.


    One night, moonlight pouring damnation on us
    and our swollen feet itching
    one of us, whose chain was the heaviest
    damned his ears and groaned: "I must go"
    and we said, fatigued: "Damn our ears
    damn our eyes, we must go."
    and we crawled up to where the stone lay one of us, whose chain was looser

          climbed up and read:


    "He shall know my secret
    who turns me over!"


    With a singular joy we repeated this dusty secret
    under our breath as if it were a prayer
    and the night was a glorious stream filled with moonlight.


    One...two...three...heave-ho!
    One...two...three...once more!
    sweating sad, cursing, at times even crying
    again...one...two...three...thus many times
    hard was our task, sweet our victory
    tired but happy, we felt a familiar joy
    soaring with delight and ecstasy.


    One of us, whose chain was lighter
    saluted all, then climbed the stone
    wiped the dirt-caked inscription and mouthed the words
    (we were impatient)
    wetted his lips (and we did the same)
    and remained silent
    cast a glance at us and remained silent
    read again, his eyes fixed, his tongue dead
    his gaze drifting over a far away unknown


          we yelled to him"


    "Read!" he was speechless
    "Read it to us!" he stared at us in silence
    after a time
    he climbed down, his chain clanking
    we held him up, lifeless as he was
    we sat him down
    he cursed our hands and his
    "What did you read? huh?"
    He swallowed and said faintly:
    "The same was written:


    "He shall know my secret
    who turns me over!"


    We sat
    and
    stared at the moon and the bright night
    and the night was a sickly stream.

نظرات 4 + ارسال نظر
یگانه دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:19 ب.ظ http://suncity.blogsky.com

سلام
خب اینم از اون شعرهاست که باید فکر کرد
موفق باشید

نسرین دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:24 ب.ظ

زمینی جان !
شعر زیبائی بود و متن خوبی هم در موردش نوشته ای .
مرسی لذت بردم .

آرتا سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 08:09 ق.ظ

واقعا فوق العاده بود. البته شعرش نیاز به تامل و دوباره خونی داره!
با اجازه من دوباره بخونمش...

آدمیزاد سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 09:40 ق.ظ http://www.homosapiens.blogsky.com

مناسب است! لذت بردیم، به میزان لازم! نه خودتی! درسته!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد