خارجی- روز- کوچه
کوچه ای قدیمی با ساختمان هایی محقر نمایان است. در بعضی از بالکن ها رخت هایی آویزان است که با وزش باد به این طرف و آن طرف می روند. صدای کودکی بی تاب از پنجره ای به گوش می رسد. در قهوه ای آهنی که رنگ روی آن پوسیده است باز می شود و پسر بچه ای(تقریبا۱۰ ساله) با پیژامایی نخی و گلدار و رنگ و رو رفته بیرون می پرد. صدای مادر به گوش می رسد:
- وایسا ببینم ذلیل شده ...
و تا مادر به آستانه ی در برسد پسر در پیچ کوچه محو شده است. پسر بچه به پیچ کوچه رسیده است که دری باز شده و زنی چادر مشکی به سر همراه با دخترکی در سن و سال پسرک بیرون می آید. پسرک می ایستد و به آن دو نگاه می کند.
دخترک پیراهنی قرمز پوشیده است و دنباله دو گیسویش از روسری کهنه ای بیرون زده است. برجستگی نامحسوسی زیر پیراهن نمایان است و پسرک به دختر نگاه می کند. دختر دست مادر را محکم گرفته است و در چشمانش شادی نمایان است.
پسر : س سلام، کجا دارین می رین؟
مادر بی اعتنا دست دخترک رامی کشد و از جلوی پسر ردمی شود دخترک بر می گردد و با لبی خندان
دختر: مهمونی، قراره شکلات بخریم
مادر: بدو دختر حسابی دیر شده...
مادر و دختر از نگاه پسرک دور می شوند.
خارجی - روز- خیابانمادر و دختر در پیکانی نشسته اند و ماشین خیابان ها را پشت سر می گذارد. دخترک دستانش را به دور صورتش گرفته و از پنجره غرق تماشای بیرون است. از دید او خیابان ها را می بینیم که کم کم رنگ عوض می کنند و ساختمان های شیک جای خانه های قدیمی جایگزین می شوند. دخترک حسابی سر خوش است.
خارجی - روز- خانه ویلاییمادر و دختر مقابل ساختمانی ویلایی ایستاده اند و در باز می شود. آن دو به داخل ساختمان می روند. حیاط ساختمان بزرگ است و در قسمتی بند رخت ها را ملافه هایی بزرگ و سپید پوشانده است. بند دیگر را پرده هایی مخملی به رنگ زرشکی گرفته است. دخترک گیج و هیجان زده سرش را به این سو و آن سو می گرداند. چند قالیچه از بالکن آویزان است و آفتاب روی آن افتاده.از لبه ی قالی آب چکه چکه پایین می ریزد.دخترک چشمش به بندی کوچک می افتد که چند عروسک از آن آویزان هستند. باد می آید و عروسک در باد تاب می خورند، می خواهد به سوی عروسک ها برود که مادر او را محکم به سوی خودش می کشد.
مادر: این جا به هیچی دست نمی زنی. از کنار من ام نمی ری کنار.می فهمی؟!
دختر سرش را تکان می دهد.
زنی در آستانه ی در ایستاده است. آستین هایش را تا آرنج بالا زده و دست هایش به سرخی می زند.
زن: چرا این قدر دیر کردین؟ آقا حسابی اخماش تو هم اه ..
مادر: هر چی سنگه مال پای لنگه.( دست دخترک را بالا می آورد) تنها بود. دختر همسایه سرخک گرفته، مجبور شدم با خودم بیارمش..
مرد: معلوم هست کدوم گوری بودی؟
مادر: س سلام آقا، ماشین سخت گیر می آد... این بچه هم تنها بود...
مرد تازه نگاهش به دخترک جلب می شود. نگاهی حریص که سر تا پای دخترک را ورانداز می کند و روی سینه های نو رسیده اش ثابت می ماند. لبخندی می زند و دندان طلایی از گوشه لبش برق می زند. دخترک هراسان خودش را به مادر می چسباند. مادر می خواهد راه بیفتد که صدای مرد میخکوبش می کند.
مرد: به به! مهمون داریم! بیا ببینم .. دخترته؟
مادر لبش را می گزد : کنیز شماست.
دختر پشت چادر مادر پنهان می شود. مرد دستش را به سمت آن ها دراز می کند و با اشاره به دختر
مرد: بیا این جا دختر جون، ببینم چند سالته؟
مادر: تازه رفته تو ۹ سال. بیخود قد و هیکل زده.
صدای زنی از داخل عمارت : حاجی... تلفن ...
مادر: (با ترس و لرز) با اجازه اتون بریم سر کار. حسابی عقبیم. و دخترک را با خود به داخل عمارت می کشد. مرد خودش را جمع و جور می کند و به داخل می رود.
داخلی- شب- خانه ی قدیمی
چندین رختخواب کنار هم پهن است و سه پسر و دخترک در کنار هم خوابیده اند.آن طرف تر مادر در کنار شوهرش خوابیده است. مهتاب از پنجره به داخل افتاده. صورت مرد استخوانی است، دستانش زیر سرش است و به سقف چشم دوخته است.
پدر: چقدر پول داری؟
مادر: که دوباره بفرستی هوا!
پدر: می گم چقدر داری لامصب!
مادر: هیچی! هر چی جون می کنم می دهم تو شکم اینا...
پدر: هیچی!؟
مادر: کم کلفتی می کنم؟ آخه مرد غیرتت کجا رفته؟ صبح تا شب نشستی پای اون کوفتی و هر چی من جون می کنم دود می کنی میره هوا، دیگه چه مرگته آخه؟
پدر: سکوت
مادر: هوم! معلوم نیست اون موقع که بخت و اقبال رو تقسیم می کردند من ننه مرده کدوم گوری بودم.
پدر: می گی چی کار کنم؟ تقصیر منه که یه نامرد منو زمین گیر کرد و انداخت تو خونه؟ کی بود همون کوفتی رو آورد و گفت دردت رو کم می کنه هان؟ حالا سرکوفت چی رو می زنی؟
مادر: گه خوردم! گه!! اون موقع دادت کون آسمونو پاره کرده بود، گفتم آروم بگیری. نگفتم که خون به جیگرم کنی.
دخترک از خواب می پرد. مادر هراسان به سمت او می رود و سعی می کند که آرامش کند.
پدر: امروز دوباره مرتیکه اومده بود این جا! گفت یا ۲۰۰ تومن می دی یا جل و پلاستو جمع کن.
مادر: غلط کرده! هنوز که سال نشده ..
پدر: نمی شه که با این وضع گلاویز بشیم. کی به ما خونه می ده؟ همین یه اتاقم از دستمون می ره...
مادر: مگه یک قرون دو قرونه؟ از کجا بیارم؟
پدر: می گفتی حاجی وضعش خوبه که، قرض کن. بگو عوضش ماهانه از مزدت کم کنه.
مادر: هه! خونه قاضی گردو زیاده!
پدر: نمی خوای که صدقه بگیری.
مادر: آخه یک حرف بزن دوزار بیارزه! من چندرغاز می گیرم اینه وضعمون. حالا گیرم که قبول کرد کسری رو از کجا پر کنم؟ می دونی چند سال باید کار کنم؟
پدر: حالا می میری به جای یکی به دو با من یک حرفی بزنی؟
خارجی- روز- خانه ی ویلایی
مرد روی تختی نشسته است و قلیانی جلویش قرار دارد. مادر را می بینیم که مستاصل رو به رویش ایستاده است و صورتش غرق اشک است.
مادر: آخه اون یه بچه اس. فقط ۹ سال...
مرد: همین که گفتم. تازه برین خدا رو شکر کنین، یه نون خور کم! خودت می دونی ارزش این همه پولو نداره. فقط می خوام مشکلتون حل شه...
مادر: به قرآن پس می دهم. کار می کنم. همین که شوهرم از زندون در آد از خجالت ...
مرد: اه ...ه چقدر ناله می کنی. حوصله ام سر رفت!
از جای بلند می شود و در حالی که به سمت ساختمان می رود می گوید:
مرد: همین که گفتم یا دختره یا خودت ام دیگه این ورا پیدات نشه!
و در را به هم می کوبد.
خارجی- روز- خانه ی قدیمی
مادر رنگ به چهره ندارد. بغض کرده نشسته است و موهای دخترک را از هم به سختی باز می کند. موها در هم گره خورده و جیغ دختر به آسمان می رود. مادر سقلمه ای به او می زند.
مادر: یه دیقه آروم بشین دیگه!
دخترک اشک توی چشم هایش جمع شده، از ترس کتک دم نمی زند. مادر بافتن موها را تمام می کند. بلند می شود چادرش را به سر می کند و روسری دختر را بر می دارد سرش کند که پشیمان شده و بر زمین می اندازد. دست دخترک را می گیرد و از در بیرون می زند. در آهنی محکم به هم می خورد و طنین آن در فضا می پیچد...
*
داستان نیست.
چه می شود کرد؟این هم یاداشت
هاله و
مریم عزیز.
پ.ن - عنوان از شعر عروسک کوکی فروغ فرخزاد است.
زمینی عزیزم سلام. راستش این قصه و این تراژدی واقعی انقد ردردناکه که فقط تحقیر شدن خودم رو می تونم در تک تک لحظه هاش حس کنم. نیازی به مردی با دوندون طلا تو این قصه رئال ات نبود. اینروزا آدمایی با نقابی انسانی تر یکدفعه پوستین خودشون رو می درند و گرگ بودنشون رو به رخ هم جنس های من می کشونن. دارم خفه می شم. باید دنبال جایی بود که این دنیا رو با ولع تموم استفراغ کرد.
زمینی جان
ایکاش داستان بود !
زمینی جان،
من هم میگویم که ایکاش داستان بود، هولناکی و عمق این داستان پیش پا افتاده و حتی قدیمی شده وقتی است که در پایانش پیمیبری که این نه یک داستان ، بلکه سرنوشت کودکی است که هم اکنون در زندان در انتظار اعدام نشسته است و چشم به در دوخته تا که ببند جلادش میآید یا فرشته نجات....
مرسی، هر چند کلی بغض گرفتمون، امیدوارم بتونیم کاری واسه لیلای عزیزمون بکنیم :(((
زمینی به این سینمای اشکآوری نوبره والله!!!