زمان می گذرد و باز رگه های نقره ای اش را بر اطرافیان نمی بینی. چه قدر بی رحمانه غُر می زنی و اندیشه ای نداری جز خودت خودت خودت...
پس کجاست انبوه مردمانی که در سرت فریاد می زدند؟ و خیال بازماندگان این زلزله ی اخیر زنده شدن تمام لحظات سال گذشته و مات در هم زمانی زلزله ها: هر دو در دی ماه!
چند روز پیش در خیابان به تندی راه می رفتم و فکر های بالا در سرم می گذشت. دیرم شده بود و کلافه سوار ماشینی شدم تا نشستم صدای داریوش بود که می خواند وطن پرنده ی پر در خون یا سوگ...
داشتم فکر می کردم بغضی همراهم بود و مجال روشنی نمی داد آهنگ تمام شده بود و این بار داریوش خواند دوباره می سازمت وطن ... که صدای همگانی همراهش کردند و ناخودآگاه اشک هایم جاری شد. چرا چرا چرا ما نمی توانیم بی دغدغه و در آرامش و خیال زندگی کنیم.
از دوران ملک الشعراء تا به حال آرزویمان چه بوده و کجای این گردونه ی پیر ایستاده ایم؟ هنوز دارم فکر می کنم که تصمیم همگانی مردم در رای ندادن به انتخابات مجلس چه قدر به سود خودشان بود؟ و یا اصلا سودی داشت؟ انتخابات ریاست جمهوری نزدیک می شود و در خواب و بیداری می اندیشم چه باید کرد؟
و ترانه همگانی خواندن داریوش بار دیگر مرا به نیرو و انرژی با هم بودن واقف کرد. انرژی که به راحتی می توان تغییر داد و تغییر کرد اگر آگاهانه و به دور از تعصب و یا خیال پردازی پیش برود.
این ها رو نوشتم اما هنوز بغضی باهامه که نمی دونم کی و کجا سر باز کنه ...
تو اسمانی هستی ای زمینی دنیا همیشه این جور بوده و هست همیشه یه موضوعی یه مشکلی وجود داره اه آدم رو ناراحت می کنه و انسان غصه می خوره به فکر سعادت خودت باش عزیزم
سلام
نمی دانم تو را چگونه است ...
اما روح من مالیخولیایی خفته در خود دارد ...که هیچ گاه آسوده ام نمی گذارد ....البته هیچ گاه که نه ...اما بیشتر اوقات زنگ مرگ را در خاطرم می نوازد ...زنگ رفتن و همیشه شادی ام را ناپایدار می کند با یادآوری مردمانی که در سختی عوطه ورند و به دنبال قوت هر روزه شان به ناچار تن به ذلت می دهند .....
این مالیخولیای خفته همیشه یادآور مردمانی است که به لحظه ای همه چیز خود را ناخواسته تسلیم طبیعت سرکش کردند ....
نمی فهمم این رسم دنیا ...
سلام
نمی دانم تو را چگونه است ...
اما روح من مالیخولیایی خفته در خود دارد ...که هیچ گاه آسوده ام نمی گذارد ....البته هیچ گاه که نه ...اما بیشتر اوقات زنگ مرگ را در خاطرم می نوازد ...زنگ رفتن و همیشه شادی ام را ناپایدار می کند با یادآوری مردمانی که در سختی عوطه ورند و به دنبال قوت هر روزه شان به ناچار تن به ذلت می دهند .....
این مالیخولیای خفته همیشه یادآور مردمانی است که به لحظه ای همه چیز خود را ناخواسته تسلیم طبیعت سرکش کردند ....
نمی فهمم این رسم دنیا ...
جالب بود زمینی جان،
من هم متنی با همین مضمون نوشته بودم، البته نه به شیوایی متن شما.
واقعا اگر امید از دست برود دیگر هیچ امیدی به آینده نیست :)
سلام
من هم یه بغض عمیقی وجودم رو گرفته نمی دونم.....