همیشه رباعی و دو بیتی را دوست دارم. انگار یک جور، قالب باعث میشود که جوهرهی اصلی در نهایت ایجاز بیان شود. امشب داشتم این دو بیتی را مرور میکردم (اگر اشتباه نکنم باید از بوسعید باشد) گفتم با شما قسمت کنم :
ای عشق به درد تو سری میباید صید تو زمن قویتری میباید من مرغ به یک شعله کبابم، مگذار این آتش را سمندری میباید
جا دارد از دو بیتیهای محلی که بینهایت زیبا و ناب هستند یاد کنم. شعرهای محلیِ بختیاری، آذری، خراسانی، دشستانی و ... فکر میکنم در شعرهای مردمی (فولکلور، عامیانه) تنها چیزی که سبب آفرینش شعر میشود احساس ناب است بدون در نظر داشتن وزن و واژههای دهنپرکن روشنفکرانهی هر عصر. یک چیز دیگر هم در آنها بهروشنی پیداست: حزن و سوز! انگار هیچ وقت روی شادی ندیدهایم. میدانم بسیاری از آنها در حال فراموشی است و باید شناسانده شوند. خانم سیما بینا به خاطر آوازهای دلنشین محلی که میخونند به حق سهم زیادی در این امر دارند. بر خود میدانم که از این بانوی نازنین آواز یادی کنم و تشکری. هر چند بینیاز از این حرفهاست. چهقدر جایش در ایران خالیست... کاش دوستان وبلاگی از هر کجا که هستند بعضی از این شعرها را که بیشتر آنها به صورت آواز است با ترجمه به فارسی بنویسند از همسایه و دوست عزیزم شروع میکنم، کیان جان ممکنه چند تا از شعرهای محلی لری را منتشر کنی؟
مدتی است که توجهام به مضمون ترانههایی جلب شده که خوانندگان آن جوانان نسل سومی هستند. نمیدانم چرا هر روز دوست داشتن و عشق مرتبهی ناب خود را از دست میدهد و هر روز به مفهومی چون تنقلات در کنار دیگر چیزها نزدیک میشود. ترانهها بازتاب روحیهی جمعی مردم هستند. وقتی که ترانهای از طرف عموم جوانان مورد پسند قرار میگیرد باید به آن توجه داشت. گرچه برای مورد پسند واقع شدن ترانهای نمیتوان از آهنگ و آهنگساز آن غافل بود اما خود مفهوم ترانه هم نقش بزرگی در این انتخابات دارد. متاسفانه یا خوشبختانه نام خوانندگان را نمیدانم اما حتما ترانهی «دیگه ازت بدم میآد پیشم نیا عروسک/ بهانهگیر اخمو، عروسک بینمک» را شنیدهاید و یا «عشق یک چیزی مثل کشک و دوغه/ تمام قصهها پر از دروغه» و یا دیگری که کشتهی پری است و دیونهی زری و ترانههایی از این دست که کم هم نیستند. آیا واقعا مفهوم خواستن و عشق تا به این حد بین سه نسل متفاوت است؟ هنوز هم اگر ترانههای نسل اولی چون گوگوش، داریوش و نوشآفرین و ... را بشنویم در آن نیاز از طرف عاشق و ناز از طرف معشوق مشهود است. بگذریم که این ناز و نیاز و مفهوم عشق در ترانههای اولیه تا آن مفاهیم ناب و مورد نظر اینجانب از زمین تا آسمان فاصله دارد اما اگر بخواهیم در همین لایهی سطحی هم نگاهی کنیم جای تامل و حتا شوک را دارد.
در قدیم فرهاد از شنیدن خبر مرگ دروغین شیرینش تیشه بر سر خویش میکوفت امروزه شاید از شنیدن مرگ معشوق، مجنون مدرنمان پارتیای بگیرد به امید یافتن هزاران شیرین دیگر!
امروز خواستن و خواسته شدن خصوصی و فردی نیست و عشق را هم چون دیگر گزینههای زندگیمان بر سر بازار مکاره به چوبِ حراج زدهایم. در این میان اگر میان دو فرد دوست داشتن به مفهوم حقیقی خویش برقرار شود بنا به محیط پیرامونش پیوسته در زیر ذرهبین قرار خواهد گرفت و میزان خلوص آن در آزمایشگاه ذهنی اندازهگیری خواهد شد. در گذشتهای که خیلی با ما فاصله ندارد، اگر دو نفر حتا در مرحلهی حرف با هم پیمان میبستند و بنا به شرایط از هم دور بودند هر دو مطمئن و آرام به حرمت حرف و قرار خویش بر سر پیمان بودند. امروز حتا دو همسر در زیر یک سقف آن اطمینان دیروزی را ندارد و حتا هنگام عشقبازی در پس ذهنش به دنبال حدس و گزینههای خیالین جفتش میگردد. و رابطهای که در نهایت خواستن و یگانگی باید شکل بگیرد بیشتر به منازعهای حیوانی میماند که هر یک هراسها و حسادتهای خود را در تن دیگری با اعمال زور و فشار بر جای میگذارد. و در نهایت این شکلهای ناقص برطرف کردن گرسنگی جنسی چیزی جز جدایی و طلاق برجای نمیگذارد. و انسانهایی که در عمق احساس خویش یتیم شدهاند. انسان سردرگم پسا مدرن شاید بخشی از هویت گمشدهاش را در نبود احساس حقیقی و راستین از دست دادهاست و عشق همان نوشدارویی است که معجزهگر دوران ماست. آه اگر عشق بیاید ...
برای ترانهی عزیز که مهرش جایی برای درنگ نگذاشت
شالگردن را بالا میکشم تنها چشمانم در صورتم پیداست. مصممتر قدم برمیدارم که تا قله گامی بیش نیست. صدای له شدن برف در زیر قدمها، آمیزش آن با سکوت و گاه پرواز پرندهای در دوردست ... نگاهم به زیر سنگی سُر میخورد و اولین قاصدکها را می بینم لرزان ساقههای کوتاهشان را در زیر قطرههای برف آب شده پس میکشند. یاد داستان جنگ میان دو برادر میافتم که چله کوچیکه به بزرگه میگه این همه وقت داشتی و کاری نکردی ببین من چه میکنم! و همیشه نمایش غرشهای چلهی کوچک در پایان فصل زمستان. وزش باد و باران و برف همراه هارت و پورت پر سر و صدایی که با رویش اولین گل بر زمین خاموش میشود. مستانه وعاشقانه به او مینگرد، به سختکوشیاش در رویش و همآغوشیاش با نور و آفتاب ... و دیگر حسرتی بر چشم که باید برود با دلی لرزان و قلبی آرزومند ِ لحظهی دیدار- هر چند کوتاه و ناپایدار. عاشقِ ظرافت و زیبایی و مفتونِ لحظهی رویش و گاهِ درود و بدرود ... اینگونه است رفتن زمستان عاشق بازار شلوغکن و آمدن بهار طناز و لعبتباز ... اما انگار امسال پسرک سخت منتظر بوده که بیصدا و آرام جایگاه زمین را برای نوعروس آماده کرد و رفت. چنان که آمدنش و رفتنش احساس نشد. شاید نویدی باشد برای روزگاری نو، سبز و آرام هر چند که سخت دور است و محال. صلح میان عاشق و معشوق طبیعت را به فالی نیک میگیرم و آرزوی سالی سرشار از آرامش و صفا برای تمامی دوستان دیده و ندیدهام دارم.