به من بگو ...

این مطلب را یکی از دوستانم برایم نوشت که البته از اینترنت استخراج شده اما از کجا؟ نمی دانم!

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود، ساکی مدام به پدر ومادرش اصرار می کرد که او را با نوزاد جدید تنها بگذارند. پدر و مادر می ترسیدند که او هم مانند بیشتر پسر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند. به همین دلیل جواب آن ها همیشه «نه» بود اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شدُ با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز افزون .. بالاخره پدر و مادر موافقت می کنند.
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر با کنجکاوی مخفیانه او را نگاه می کردند. آن ها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به ارامی گفت:
«نی نی کوچولو، به من بگو خدا چه جوریه؟ من داره یادم می ره!»

 

آزادی در « من » بودن من


باز هم در باره آزادی:
ما وقتی نقابی بر چهره داشته باشیم، وقتی در پشت بی نامی پنهانیم آزادتریم.  حالا این نقاب را چرا بر چهره گذاشته ایم؟ درست است، چون آزاد نبوده ایم!
بسیاری از وبلاگ نویس ها با نام مستعار مطالبی را می نویسند که اگر می دانستند پدر و مادر، همشاگردی ها و یا دوستان نزدیک از هویت او با خبر بودند و وب لاگ اش را می خواندند هیچوقت نمی نوشتند.
حالا منظور من مسائل غیر اخلاقی و غیر متعارف نیست ها! نه مثلا همینقدر که آدم دلش تنگه و می خواد کمی بناله و بگه هیچ کس منو درک نمی کنه و یا اینقدر از دنیا دلگیرم که می خوام سر به تنش نباشه....  اینها رو آدم همیشه نمی تونه و یا نمی خواد به نزدیکانش بگه. حالا شاید به خاطر اینکه نکنه مادرش نگران بلشه، مبادا خواهرش دلگیر بشه یا مبادا همکلاسی نظرش نسبت بهش عوض بشه.
 به عبارت دیگر ما به هزار و یک دلیل احساسات و خودمون رو پنهان می کنیم و به جایش یک نقاب ناپیدا بر چهره می گذاریم که آن چهره ای را نشان می دهد که در آن ما «آن طور هستیم که اجتماع و بخصوص نزدیکان ما از ما انتظار دارند»
در مجموع همیشه بخشی از « من » ما  در زیر باید ها و نباید های زندگی اجتماعی و عاطفی ما پنهان است.
حالا ما وقتی یک نقاب واقعی بر چهره می گذاریم و آن نقاب ناپیدا در پس آن ناپدید می شود می توانیم تازه آنطور باشیم که هستیم و یا می خواهیم باشیم!
پس ربط آزادی با دروغ چیست؟
 دروغ ما را آزاد می کند؟
 یا وقتی جامعه بر پایه دروغ بنا شده است تنها می توان با دروغی دیگر به این اجتماع دروغین آزاد بود؟
 یا ...؟

سرو کاشمر

در سنت مزدیسنان هست که زردشت دو شاخه سرو از بهشت آورد و با دست خویش یکی را در قریه ی کشمیر و دیگری را در فریومد کاشت... این دو نهال به تدریج برومند شد و تناوری آن در جهان شهرت یافت. این درخت شگفت انگیز کاشمر، که سرشتی مینوی دارد، تا آنجا تناور شد که بنا بر روایات، در سایه ی آن بیش از ده هزار گوسفند آرام می یافتند ... مرغان بی شماری نیز بر شاخه های آن ماوا داشتند.
سرو کاشمر تا سالیان دراز بر جای بود، تا اینکه- بنا بر اصح روایات- در سال ۲۴۷ه. در مجلس متوکل عباسی از آن سخن به میان آمد. خواست که آن را ببیند. به طاهر بن عبداللهُ عامل خویش در خراسان، فرمان داد که آن را قطع کند و بر اشتران به پیش او بفرستد. یاران طاهر و مردمان، او را از این کار بیم دادند.اما،طاهر نپذیرفت. چون نجاران برای قطع آن حاضر آمدند، مردمان آن روستا اموال بسیار گرد کردند که به طاهر بدهند تا از قطع این درخت چشم بپوشد. اما، طاهر با امرخلیفه مخالفت نکرد. چون درخت را بینداختند زمین آن حدود بلرزید و به کاریزها و بناها خلل وارد آمد. انواع و اصناف مرغان،چندان بر گرد آن به پرواز در آمدند که آسمان پوشیده گشت و به انواع الحان زاری می کردند. چون درخت، که بر هزار و سیصدشتر نهاده بودند، به یک منزلی مقر خلیفه رسید، غلامان تُرک شب هنگام او را پاره پاره کردند و به دیدار درخت نایل نیامد... عمر این درخت، بنا بر برخی محاسباتُ هنگام قطع هزار و چهارصد و پنج سال بود.
فرهنگ اساطیر/یاحقی جعفر/سروش۷۵/ص۲۴۸و ۲۴۹  (با اندکی خلاصه نویسی ..)
...
دوست دارم بدونم آیا بقایایی از این درخت ها باقی است؟ بنابراین از هموطنان کاشمری و فریومدی تقاضا دارم اگر اطلاعاتی در این باره کسب نمودند ارسال نمایند.

ترس، امید و آزادی

اگر از محور زمان بنگریم ترس و امید هر دو در آینده لنگر انداخته اند آزادی اما تتها در حال می تواند مفهوم یابد.