سپندارمذ


سپندارمذ از دو جزء سپنت (مقدس) و آرمئیتی (فروتنی، فداکاری) است. در اوستا به معنی زمین و در پهلوی به «خرد کامل» ترجمه شده است.
سپندارمذ را به تعبیری دختر اهورا مزدا دانسته اند و روز پنجم هر ماه و ماه آخر سال به این نام است. او موظف است زمین را خرم و آبادان و پاک و بارور نگه دارد. به این جهت هرکس به کشت و کار و آبادانی بپردازد خوشنودی سپندارمذ را فرهم کرده است.(زود بروید و چند تا گل و درخت بکارید !). این فرشته بود که بر آرش شیوا تیر (کمان گیر) حاضر آمد و وی را امر کرد، برای تعیین مرز ایران و توران تیرو کمانی را برگزیند.
 حتما می خواهید بدونید علت این نوشته چیه؟
خوب همان روز زن است که به نوعی ما در ایران باستان داشته ایم و نه تنها یک روز بلکه ۱۲روز و یک ماه را به نام فرشته ای که زن است داریم و پاسش می داریم.
صبر کنید! نمی خواهم بگم کهنه پرستی و یا ایرانی بازی فقط یک هدف دارم و آن شناختن اسطوره های خودمون است.
و اما نظر شخصی من در مورد روز زن این است که اگز زن ها شکایت از نابرابری و .. دارند باید تلاش کنند. کماکان وضعیت زن را اگر بخواهیم بررسی کنیم بسیار به نسبت قدیم (در تمام نقاط دنیا) سیر تحولی داشته است که با تلاش خودشان و ظهور پدیده ی فمینیسم ایجاد شده است ولی باید این نکته را هم از نظر دور نداشت و آن تعصب و پیروی دو آتشه از هر ایدءولوژی است که سبب مرگ و بسته شدن آن نهضت می شود.
روز زن به تمامی ملت مبارک باد
راستی یک سوال که سخت منو به خودش مشغول کرده : مناسبت نام گذاری روز ۸مارس، روز زن را نمی دانم. شما می دونید؟
پ.ن       نوشته های بالا از فرهنگ اساطیر انتخاب شده است. 
پ. ن ۲.  کمی سبک تر شده ام و اومدم در دهانه ی غار ایستادم !

یادداشتی کاملا خصوصی


موقعی که شروع به نوشتن در وبلاگ کردم به خاطر پیشنهاد دوست بسیار عزیزم بود. و بعد هم کمی فکر کردم و این که می توان در دنیایی مجازی نوشت بی آن که نیازی داشته باشی اسمت را یدک بکشی و کسانی به خاطر شناخت از تو بیایند و تعریف کنند و یا این که بگویند مزخرفه. امکان خیلی خوبی است . و راستش یک جور اعتیاد هم می آورد و احساس مسئولیت نسبت به کسانی که می آیند و به خانه ی مجازیت سر می زنند، این که با وجود تمام مشغله ها بنویسی تا کسی نا امید نرود اما راستش الان در شرایطی هستم که ترجیح می دهم بروم به یک جایی که هیچ کس را نشناسم و از تمام وابستگی ها به دور باشم. می خواهم بروم . به غار تنهایی هام .. پس وظیفه خودم می دانم که از همه ی شما دوستان عزیزم تشکر کنم که با پیام هاتون منو تشویق به ادامه دادن راه می کردید. و همین جا هم از آدمیزاج و جن بوداده عذر بخواهم چون می خواستم کم کم لینک شون را اضافه کنم که دیگر خودم رفتنی ام. البته جن بوداده باید فعال تر می شد !
اما یک بار هم گفته بودم این جا یک خانه ی مشترک است حالا اگر نیمه زمینی دوست داشت بنویسد که کما کان این جا نو به نو (برابر با آپ تو دیت! چه طوره؟) خواهد شد.
همه تون را دوست دارم و مدتی که باهاتون بودم بسیار لذت بردم. اگر به شبکه دسترسی پیدا کردم حتما به خونه هاتون سر می زنم.
منم شدم یک مسافر کوچولو دیگر که بار سفر بسته ...
خدانگهدار

هنر و کوه نوردی !


تعجب می کنید؟ ولی به هم ربط دارد، گذشته از این که بسیاری از هنرمندان از طبیعتِ بکر کوهستان الهام می گیرند و آثارشان تحت تاثیر تقابل انسان و طبیعت است، این بار به همت خانه ی هنرمندان، انجمن مجسمه سازان، تله کابین توچال و چند گروه دیگر که متاسفانه در خاطرم نیست قدمی زیبا برداشته شده و آن ساختن مجسمه از برف و (در قدم بعدی از یخ) است. این نمایشگاه هم اکنون در ایستگاه ۸ تو چال (در کنار هتل) برپا شده است. البته هنوز در حال شکل گیری است و اگر به آن جا بروید می توانید از نزدیک مراحل متبلور شدن یک مجسمه را از توده ای برف ببینید. این آثار به احتمال زیاد تا دو هفته ی دیگر هم در آن جا خواهد بود و اگر دیرتر بروید با آثار کامل تری هم رو به رو خواهید شد.
و اما خبر بالا یعنی اینکه طلسم شکسته شد و بعد از مدت ها توانستم کوه بروم، و در فراز قله بتوانم عشق خودم را هم چنان سرفراز و استوار ببینم، دماوند را می گویم عروس همیشگی ایران !
یک کار دیگر هم کردم و آن دیدن نمایش «چند کاپریس برای ویولن» بود و اینک یادداشتی بر آن:
کارگردان : محمود رضا رحیمی - نویسندگان: فرهادنقدعلی، محمود رضا رحیمی، کیاسا ناظران، نازنین گودرزیان - بازیگران : بهنام تشکر، سپیده سپهری، ساغر عزیزی، هادی کمالی مقدم، مهران گل محمدی، مجتبا گیویان، مهدی مشهدی کاظمی
رحیمی از کارگردانان جوان تئاتر است که بعضی وقت ها کار خوبی از او می بینیم، مثل کار «آخرین نوار کراپ» در چند سال پیش. او خوش ذوق و با استعداد است. اما این کار و کار قبلی اش ، هردو گرایش به تئاتر مدرن دارند و شاید به همین خاطر از انسجام کافی برخوردار نیستند. در بروشور این کار یادداشتی را می خوانیم : کاپریس در نوازندگی ویولن، رسیدن خلق الساعه نوازنده از یک ملودی به ملودی دیگر با تکنیکی نو است.
که درواقع غلتیدن در مسیر های متفاوت از طریق چند نت مشترک صورت می پذیرد.
این تئاتر از پنج کاپریس تشکیل شده که نویسندگان آن متفاوت هستند ولی کارگردان یکی است. قرار است در هر کاپریس با خاصیت درام مواجه شویم اما متاسفانه درام در چند کاپریس اتفاق نمی افتد و در کل مجموعه کار را می توان هذیان یک فرد دانست که کتاب های بسیار خوانده است و حجم اطلاعاتی خودش را به شکلی مغشوش در آن عینیت بخشیده است.
کاپریس اول و سوم قطعه ها یی هستند که کم تر دراماتیزه شده اند و ما با درام مواجه نمی شویم. در کاپریس دوم و چهارم با قطعات بهتری رو به رو هستیم که در خود گره دراماتیک دارند و می توانند مخاطب را بهتر در گیر کنند. کاپریس پنجم که نگاهی به زندگی ون گوگ است نیز به شکلی خام ظهور می یابد.
روی هم رفته نقطه ی اشتراک این چند کاپریس را می توان در لحن هذیان گو و پراکنده ی آن دانست اما آن چند نت مشترک که باید این بخش های مستقل را به هم وصل کند وجود ندارد. البته در میان هر کاپریس نمایش فیلم اتفاق می افتد که در آن با حرکات رزمی چینی مواجه ایم اما این نمی تواند اتصال خوبی برای این بخش ها باشد و ارتباط منطقی با آن بسازد.
روی هم رفته این نمایش به خاطر جسارتی که دارد و با زبانی متفاوت کار شده است، قابل تامل است اما نیازمند کار بیشتر است.
دکور صحنه به شیوه ای خلاقانه طراحی شده است و از تمامی عناصر موجود در صحنه استفاده ی فعال و موثر می شود و در واقع نظام نشانه ای دکور کاملا فعالانه حضور دارد و از ویژگی های مثبت این کار می باشد. در پایان باید از حضور بازیگران خوب آن یاد کنم که قابلیت های خوبی دارند و بازی قابل قبولی ارایه می دهند. راستی بروشور هم خوب طراحی شده است و فضای معنایی کاپریس را در خود دارد.

برج بابل




به روایت تورات، پس از طوفان نوح مردم در دشت شنعار، برجی بنا کردند تا علامت مرکزیت شهر باشد و مجامع رسمی خود را در این جا تشکیل دهند و بر روی زمین پراکنده نشوند. لیکن چون این امر موافق خواست خدا نبود، شب بخفتند و صبح که برخاستندُ زبان های ایشان مختلف و هر کدام به لغتی متکلم شدند و هر دسته به گوشه ای پراکندند و از هر کدام ملتی ریشه گرفت. نوشته اند که به این دلیل این شهر را بابل نامیدند که چون زبان مردم مختلف شد، همه «بل بل» می کردند و زبان یکدیگر را نمی فهمیدندُ این حالت به «تبلبل السنه» معروف است ...*
به روایتی دیگر این برج برای این ساخته می شد که مردم می خواستند به آسمان برسند و به تعبیری خدا را ببینند!
در هر شکل نکته ای جالب از این داستان اسطوره ای برای من وجود دارد و آن این است که گاه اختلاف زبانی می تواند بسیار جدا کننده ی انسان ها از هم دیگر گردد. چون در واقع نمی دانیم که همگی یک چیز را می خواهیم و آن خواسته ای فطری در ضمیر ماست : آزادی
قبلا هم درباره ی آزادی و احتمال وقوعش در این جا و این جا و این جا بحث کرده ایم حال اگر می خواهید درباره ی بخشی از آزادی که آزادی بیان است، بیشتر بدانید خوب، .. این هم کلید

* فرهنگ اساطیر- یاحقی،جعفر- تهران -سروش ۱۳۷۵- ص ۱۱۷

پس از نشر: دوست عزیزم لطف کرد و این عکس را برام فرستاد. ممنونم آدمیزاج جان!