نز دیک است ... ؟


خون
دلمه بسته
برحنجره ی خراشیده ام
باد
خشکیده تر می کند
نای فریادم نیست

با چشمانم بر صحرا می نویسم
پیر می شود خاک

جوانه ای
پنهان
منتظر باران
می تکاند خود را

ترک می خورد زمین


آب آتش را نمی نشاند
حنجره ی تب دار!
تو را مرهمی شاید ؟ 

از گذر آب؟
نه !

می روم پاسوخته بر خاک
تشنه ...
نوایی می خواندم
باد
می رقصد:

بنویس !
بگذار تب هایت
هذیانت
آواز شود در دل قرن
می نویسم ..

اشک هایم
کاسه ی خاک را پُر می کند
سبز می گردد بر آن رویانه ای
جنگل نزدیک است؟