در طالقان

 
غروب هنگام
در کمرکش سنگی کوه، از نشیب جاده سر بالا
و زیر بار هیزم سنگین و خشک
                               آهسته می رود الاغ نحیف و سیاه
نشانده بر جبین خاک آلود صاحب اش
که از پی اش با چوبدستی نتراشیده می آید
                               آفتاب زرد چینهایی به غایت عمیق و سیاه
خاک آلود، خواب آلود، نالان، نالان
الاغ لاغر و دهقان فرسوده
                                و بار هیزم های بی پایان

با او در جلگه خیال

 
از تاروپود صدا
پارچه ای رنگ در رنگ
نه از جنس این دنیا می خواهم
تا تن لعبت خیال را
رخت نوعروس بپوشانم
 
بر دامنه ی دور کوه نور
آهسته پهن شد جاجیم سیاه فکر
و سرازیر شد سیاهی به یک قدم
تا اینجا، بر دلم
آه جارویی ساخته از نور و صدا می خواهم
تا یک نفس
به جادوی روشن اندام ات سفر کنم.
 
نسیم اضطرار منتشر است
و پرندگان انوار باران را می خوانند
از ستیغ کوه
تا اینجا یک قدم است
و نور شاید
آن رهایی سیلی باشد
که درختان را با خود خواهد برد.
 
آری
حریر رنگارنگ خیال می بایدم
که در آن صحرای سپید و صاف
بر قامت تو
حتی اگر شده
یک دم
نظر کنم.

مجنون گمگشته (فرهاد پسا مدرن)

 
نه دیوانه وار دوستش می داشتم
چرا که مال خود می دانستمش
و نه ترس ازدست دادنش را داشتم
که حق خود می دانستمش
 
و چون رفت
نه سر بر کوه نهادم
چرا که عاقل بودم
و نه به کلامی گفتمش که بمان
که مغرور
 
در پی کنشی دریغا چنین آسان
رفت واینک 
فرهاد بی یار گشته ام من، آزاد آزاد
مانده ام من، تنها من
با آن همه من های دیگر
                               من بار دیگر باز

برای مورچه!

 
خانه تو در انبوه درختان
سرو های خانه مغرور از دیدنت
چمن خانه از حضور تو شاداب
تو وجود غمگین و سخت کوش
با هزار طنازی نهان