ز گهواره تا گور

آموزش و پرورش نقش بسیار پررنگی در شکل‌گیری جامعه دارد. یکی از اساسی‌ترین آموزش‌های لازم در دوران مدرسه که هیچ‌گاه مورد لطف نبوده‌است پرورش ذهن پویا و آفرینش‌گر است. اگر امروز ما نمی‌توانیم در برابر چالش‌های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی جای‌گاهی درست در نظر بگیریم به دوران آموزشی ما -به‌ویژه به دوران کودکی ما برمی‌گردد. سیستم آموزشی به سمت حافظه‌ی برتر برنامه‌ریزی شده و می‌شود. دانش‌آموز ممتاز آن شخصی است که بتواند مانند کتاب داده‌ها را بر روی برگه‌ی امتحانی بریزد. هیچ درس یا برنامه‌ا‌ی برای پرورش قدرت تجزیه و تحلیل شخصی طراحی نشده‌است. حتا برای گزینش دانش‌جو در درجه‌های کارشناسی و کارشناسی ارشد آزمونی چهار گزینه‌ای برگزار می‌شود. یعنی تنها و تنها حفظ کردن نکات ریز و گزینه‌ای برای رد کردن سد کنکور مفید و کارساز خواهد بود. هنگامی که می‌خواهیم برای خود راهی را انتخاب کنیم نبود ذهن تحلیل‌گر ما را دچار دردسرهای بزرگی می‌کند. به‌روشنی هیچ کس نمی‌خواهد در راه زندگی‌اش و یا جهت‌گیری‌هایی که نسبت به گزینه‌های مورد نظر خود مانند بستر فرهنگی و ... دارد، دچار اشتباه شود. اما کدام‌یک از ما بدون این که به یقه‌ی نظریه‌پردازان برون مرزی بچسبد می‌تواند برای خود راه و روشی روشن برگزیند؟ خواندن و پژوهش در نظریه‌های غربی بسیار نکوست اما ما خود چرا اندیشمند نداریم؟


از دیرباز پژوهش‌های ممتاز در تاریخ و ادبیات فارسی از آنِ نویسندگان غربی است. مانند تاریخ ادبیات ادوارد براون، تصحیح و گردآوری مثنوی معنوی نیکلسن، شاه‌نامه‌ی ژول مول و ... امروز اگر نزد یکی از استادان دانشگاهی -در هر رشته‌ای- برویم و از او بپرسیم نظر شخصی شما در مورد تخصص خودتان چیست چه پاسخی می‌شنویم؟ چند درصد از آنان دارای دیدگاه ویژه‌ای هستند؟ نخستین دلیل تمام کاستی‌هایی که یاد شد همان نبود ذهن تحلیل‌گر است. همیشه منتظر هستیم تا اخبار و روی‌داد‌ها را از غربی‌ها بشنویم و تحلیل آن‌ها را چون وحی منزل تکرار کنیم. در مورد تصمیم‌های شخصی هم با همین مشکل رو‌به‌رو هستیم. و بیش‌تر به جای اندیشیدن به مشکل راه گریزی را جستجو می‌کنیم و در انتظار کمک‌های غیبی هستیم. برای برطرف کردن این کاستی آموزشی شاید با کمی درنگ و تلاش در خانه بتوانیم کودکانی آفرینش‌گر پرورش دهیم. بی‌تردید راه‌کاری دشوار اما روشن برای فرداست. فردایی که جوانان ما بر اساس عقل و کندوکاو در پیرامون خود راهی درست و مناسب زمان خویش برمی‌گزینند. فردایی که هر چند زود نخواهد بود اما ناممکن هم نیست.


پ.ن در پایان به نظرم رسید پرورش ذهنی آفرینش‌گر به دوران پیش از دبستان نیز برمی‌گردد و نمی‌توان تمامی این کمبود را بر گردن سیستم آموزش گذاشت.


به نظر شما چه باید کرد؟

غبار این بیابان را عزیزم سواری چشم انتظاره ...

همیشه رباعی و دو بیتی را دوست دارم. انگار یک جور، قالب باعث می‌شود که جوهر‌ه‌ی اصلی در نهایت ایجاز بیان شود. امشب داشتم این دو بیتی را مرور می‌کردم (اگر اشتباه نکنم باید از بوسعید باشد) گفتم با شما قسمت کنم :

ای عشق به درد تو سری می‌باید      صید تو زمن قوی‌تری می‌باید           من مرغ به یک شعله کبابم، مگذار     این آتش را سمندری می‌باید

جا دارد از دو بیتی‌های محلی که بی‌نهایت زیبا و ناب هستند یاد کنم. شعر‌های محلیِ بختیاری، آذری، خراسانی، دشستانی و ...  فکر می‌کنم در شعر‌های مردمی (فولکلور، عامیانه) تنها چیزی که سبب آفرینش شعر می‌شود احساس ناب است بدون در نظر داشتن وزن و واژه‌های دهن‌پرکن روشن‌فکرانه‌ی هر عصر. یک چیز دیگر هم در آن‌ها به‌روشنی پیداست: حزن و سوز! انگار هیچ وقت روی شادی ندیده‌ایم. می‌دانم بسیاری از آن‌ها در حال فراموشی است و باید شناسانده شوند. خانم سیما بینا به خاطر آوازهای دل‌نشین محلی که می‌خونند به حق سهم زیادی در این امر  دارند. بر خود می‌دانم که از این بانوی نازنین آواز یادی کنم و تشکری. هر چند بی‌نیاز از این حرف‌هاست. چه‌قدر جایش در ایران خالی‌ست... کاش دوستان وبلاگی از هر کجا که هستند بعضی از این‌ شعر‌ها را که بیش‌تر آن‌ها به صورت آواز است با ترجمه به فارسی بنویسند از همسایه‌ و دوست عزیزم شروع می‌کنم، کیان جان ممکنه چند تا از شعر‌های محلی لری را منتشر کنی؟ 

بازتاب عشق در ترانه‌ها

مدتی است که توجه‌ام به مضمون ترانه‌هایی جلب شده که خوانندگان آن جوانان نسل سومی هستند. نمی‌دانم چرا هر روز دوست داشتن و عشق مرتبه‌ی ناب خود را از دست می‌دهد و هر روز به مفهومی چون تنقلات در کنار دیگر چیزها نزدیک می‌شود. ترانه‌ها بازتاب روحیه‌ی جمعی مردم هستند. وقتی که ترانه‌ای از طرف عموم جوانان مورد پسند قرار می‌گیرد باید به آن توجه داشت. گرچه برای مورد پسند واقع شدن ترانه‌ای نمی‌توان از آهنگ و آهنگ‌ساز آن غافل بود اما خود مفهوم ترانه هم نقش بزرگی در این انتخابات دارد. متاسفانه یا خوش‌بختانه نام خوانندگان را نمی‌دانم اما حتما ترانه‌ی «دیگه ازت بدم می‌آد پیشم نیا عروسک/ بهانه‌گیر اخمو، عروسک بی‌نمک» را شنیده‌اید و یا «عشق یک چیزی مثل کشک و دوغه/ تمام قصه‌ها پر از دروغه» و یا دیگری که کشته‌ی پری است و دیونه‌ی زری و  ترانه‌هایی از این دست که کم هم نیستند. آیا واقعا مفهوم خواستن و عشق تا به این حد بین سه نسل متفاوت است؟ هنوز هم اگر ترانه‌های نسل اولی چون گوگوش، داریوش و نوش‌آفرین و ... را بشنویم در آن نیاز از طرف عاشق و ناز از طرف معشوق مشهود است. بگذریم که این ناز و نیاز و مفهوم عشق در ترانه‌های اولیه تا آن مفاهیم ناب و مورد نظر این‌جانب از زمین تا آسمان فاصله دارد اما اگر بخواهیم در همین لایه‌ی سطحی هم نگاهی کنیم جای تامل و حتا شوک را دارد.  

در قدیم فرهاد از شنیدن خبر مرگ دروغین شیرینش تیشه بر سر خویش می‌کوفت امروزه شاید از شنیدن مرگ معشوق، مجنون مدرنمان پارتی‌ای بگیرد به امید یافتن هزاران شیرین دیگر! 

امروز خواستن و خواسته شدن خصوصی و فردی نیست و عشق را هم چون دیگر گزینه‌های زندگیمان بر سر بازار مکاره به چوبِ حراج زده‌ایم. در این میان اگر میان دو فرد دوست داشتن به مفهوم حقیقی خویش برقرار شود بنا به محیط پیرامونش پیوسته در زیر ذره‌بین قرار خواهد گرفت و میزان خلوص آن در آزمایشگاه ذهنی اندازه‌گیری خواهد شد. در گذشته‌ای که خیلی با ما فاصله ندارد، اگر دو نفر حتا در مرحله‌ی حرف با هم پیمان می‌بستند و بنا به شرایط از هم دور بودند هر دو مطمئن و آرام به حرمت حرف و قرار خویش بر سر پیمان بودند. امروز حتا دو همسر در زیر یک سقف آن اطمینان دیروزی را ندارد و حتا هنگام عشق‌بازی در پس ذهنش به دنبال حدس و گزینه‌های خیالین جفتش می‌گردد. و رابطه‌ای که در نهایت خواستن و یگانگی باید شکل بگیرد بیش‌تر به منازعه‌ای حیوانی می‌ماند که هر یک هراس‌ها و حسادت‌های خود را در تن دیگری با اعمال زور و فشار بر جای می‌گذارد. و در نهایت این شکل‌های ناقص برطرف کردن گرسنگی جنسی چیزی جز جدایی و طلاق برجای نمی‌گذارد. و انسان‌هایی که در عمق احساس خویش یتیم شده‌اند. انسان سردرگم پسا مدرن شاید بخشی از هویت گم‌شده‌اش را در نبود احساس حقیقی و راستین از دست داده‌است و عشق همان نوش‌دارویی است که معجزه‌گر دوران ماست. آه اگر عشق بیاید ...