روز 10 اکتبر(18 مهر) امسال, مجمع عمومی سازمان ملل قرار است طی قطعنامه ای از همهی دولتها بخواهد که مجازات اعدام را به حال تعلیق درآورند.
در نظرخواهی پست پایینی عدهای از دانشجویان تبریز خبر بالا را نوشتهاند و درخواست کردهاند تا وبلاگنویسان با حرکت مجمع عمومی سازمان ملل درباره مجازات اعدام هم سو شوند و نقطه نظراتشان را در وبلاگهایشان بنویسند. به نظر من مجازات اعدام اصلا با خوی انسانی سازگار نیست و بدترین مجازات ممکنی است که میتوان تصور کرد. هر خطایی هر چهقدر هم که بزرگ باشد نمیتواند و نباید جان کسی را به خطر بیندازد. افرادی چون بیجه در ابتدای تولد قاتل و روانی نبودهاند و بخشی از جانی بودن آنها حاصل رفتارها و ناهنجاریهای اجتماعی است. چگونه میتوان برای فرد خاطی مجازاتی چون اعدام در نظر گرفت وقتی که اجتماع خود مسئول رفتار اوست. البته برای جنایات یا خطاهایی از این دست باید مجازاتی سنگین چون حبس ابد را در نظر داشت اما گرفتن جان او منطقی به نظر نمیآید. فرض کنیم قاتلی را دستگیر کردهایم. آن قاتل در صورت حالتی چون جنون آنی و یا بیماری روانی توانستهاست کسی را به قتل برساند. حال ما چگونه با آگاهی کامل و ادعای سلامتی روان میتوانیم مانند او رفتار کرده و او را به اعدام محکوم کنیم. گاه هنگام بحث در مواردی چون بیجه و خفاش شب، دوستان گفتهاند تو چون خود از نزدیک شاهد ماجرایی نبودهای و درد را لمس نکردهای به راحتی میگویی اعدام باید برچیده شود. اما وقتی به قول آنها درد را از نزدیک هم لمس کردم نتوانستم بپذیرم که چنین مجازاتی را بر ای دیگری در نظر بگیریم. یادم میآید چند سال پیش برایتان نوشتم که یکی از بهترین دوستانم را شوهرش با ضربات چاقو کشته بود. هنوز هم که یاد او میافتم تمام بدنم میلرزد و اشک در چشمانم حلقه میزند. یادم است که خانوادهی مقتول اصرار بر قصاص داشتند و چون مقتول زن بود درصدد بودند که بخشی از اموال خود را بفروشند و پول نصف دیه را بپردازند تا قاتل قصاص شود. با این که درد هنوز در استخوانهایم تیر میکشد اما نمیتوانم بفهمم که چرا. قطعا آن مرد جانی را باید از جامعه دور نگاه داشت و در زندان بماند اما آیا با قصاص زن زنده خواهد شد؟ چگونه است که ما از اعدام فردی دچار خشنودی خاطر میشویم؟ بدترین مجازات برای فرد خاطی محروم بودن از تمام امکانات زندگی در محیط اجتماعی است. همان که سالها با خاطرهی پاک نشدنی جنایت خود در تنهایی به سر برد، او را بس. در هر شکل فکر میکنم همگام با دیگر کشورها باید به مجازات اعدام اعتراض کرد و خواهان حذف آن در سرتاسر دنیا شد.
نام وطن برایم یک فریم قاب شده در دوران دبستان است: همگی در صفهای منظم ایستادهبودیم و در حالی که سرود خوانده میشد پرچم از روی میلهی فلزی بالا میرفت. باد در زیر آن میچرخید و پارچهاش سرافراشته به اطراف حرکت میکرد: طناز و مغرور! و این فریم تنها دو سه سال از دوران دبستان من بود. بعد دیگر سیستم عوض شد و بعد هم جنگ و دیگر نه فرصتی بود برای این نمایشها و نه دیگر اهمیتی داشت.
حال وطن برایم یک واژه است از منظری بس عمیق و ریشه در جان کرده و از منظری دیگر تنها واژهای است که بر سر زبانها میآید که اگر بیاید؛ آن هم برای هزاران مقصود پنهانی و چمبره زده در پشت واژه.
این روزها چند نوشته دربارهی وطن خواندهام. همگی تلخ و سوزنده چرا که حاصل و یادگار نسل تلخی چشیده وطن است. میماند جوان بعد از من که یا وطن را نمیشناسد و یا اگر بشناسد آنقدر زندگی دایرهاش را برایش سخت کرده که برای روزگاری بهتر سودایی ندارد جز ترک وطن! و همین است که کشنده است که اگر همه برویم این جا برای که باقی میماند؟ بارها گفتهام ماندن و تحمل کردن سختیهای روزگار خود یک راه اثبات خویش است. هستی و زندگی من ایرانی بر خاکم. اما مجال نفس کشیدن تنگ و تنگتر میشود. هر روز با بغضی سنگینتر شاهد رفتن خیل جوانان هستیم. راستش شما هم خودمانی هستید چند بار است که از وضعیت کار و معیشت و قومبازی و قبیلهپروری در فضاهای کاری به مرز جنون کشیده شدهام . میترسم روزی من هم تاب و توانم را از دست بدهم و چون هزارن دیگر بروم اما میدانم تا جایی که بتوانم خواهم ماند با شرافت و با سربلندی هر چند تلخ و سخت است این روزها زندگی در مکانی که مینامیماش وطن. شاید این ماندنها هم نتیجهی همان فریم کودکی است. تعهدی که در آن دوران برایمان گفتند و دینی که بر گردنمان احساس میکنیم. نمیدانم. اما وطن برایم یادآور آغوش مادری است. هر چند که این روزها مادر مریض است و سخت تب دارد.
نمیدونم چرا امشب یاد چکمهی دندیوارم افتادم. کلاس اول و دوم دبستان که بودیم کفش بلا چکمهای را تبلیغ میکرد که اسمش دندیوارم بود و یادم میآید یکی از آن چکمهها را مادرم برایم خریده بود. در سرمای کشنده و برف زیاد آن سالها این چکمه یک جور احساس امنیت خاطر و گرما را برایم میآورد. محبتی که کفش به پاهای من ارزانی میداشت هنوز در پس ذهنم حضور دارد. علاقهی من به آن چکمه با دیدن عکس خرگوشی که چکمهاش شبیه چکمهام بود- در یک کتاب داستان روسی(واقعا یادش به خیر چه کتابهایی آن موقع بود) با نام روباه و خرگوش -دو صد چندان شده بود. خرگوشی که با هیزم برای زمستان خود کلبهای کوچک و گرم ساخت ... شاید تعجب کنید در این فصل گرما و یاد کردن از چکمهای زمستانه و داستانهای کودکانه. خودم هم در تعجب بودم اما وقتی عمیق فکر کردم دیدم که در طول دوازده سال تحصیل در مدرسه تنها همان دو سال اول و دوم ابتدایی برایم مفهوم مدرسه در معنای واقعی خودش حضور دارد و دیگر هیچ. و آن چکمههای فراموش نشدنی و گرمای مطبوعش در صبحهای زود که یخ در زیر پا خرچ خرچ صدا میکرد و احساس امنیت آن. این روزها احساس میکنم در محیطی یخزده راه میروم بدون داشتن هیچ چکمهای. حقوق اندک زنان و شایعههای کاهش حقوق نداشتهامان مرا سخت به آن سالهای سرد و یخ زده میبرد و آروزی داشتن چکمهای گرم و قابل اعتماد و در دسترس برای همه. متن کامل لایحه حمایت از خانواده بیشتر نشان از حمایت مردان دارد و تشویق آنها به داشتن چند همسر. این سالها شوخی برخی از مردان در محافل جمعی خودمانی اشاره به قدرت حاکمیت آنها در خانواده داشته است و اغلب با این جمله که « بروید خدا را شکر کنید که میتونیم چند تا زن داشتهباشیم و نداریم» تمام شدهاست. انگار که واقعا پادشاهان کوچک ما برای شادی خاطر رعایای خود دچار سختیهایی وصف ناپذیر شدهاند. غافل از آنکه چند همسری در مرحلهی نخست توهینی بس بزرگ به خود مردان است. قانونی که حتا حیوانات هم در زندگی خود ندارند. من فکر میکنم بسیاری از مردم ما با این قوانین مخالف هستند و جمع کردن امضاهای لغو سنگسار و حقوق برابر نشان از این جریان دارد. اما چرا واقعا چرا ما نمیتوانیم تاثیری بر شکلگیری لایحهها و تبصرههای قانونی داشتهباشیم؟ چرا نظر مردم و بازتاب عملکردشان در جریان زندگی برای طراحان قوانین مدنی ناچیز است؟ اگر اکنون بیتفاوت باشیم قطعا تغییر مصوبههای آینده به پیمودن راهی بس دراز و صرف انرژی مضاعف برای برگرداندن مصوبهها به شکل قبلیاشان خواهد برد. از آنجایی که وبلاگها (با توجه به طیف گوناگونی که از نظر سنی، تحصیلی، شغلی، مذهبی یا غیر مذهبی و ... دارند) به گونهای بازتاب افکار مردم هستند بیاییم نظرات خود را در وبلاگهایمان بنویسیم. شاید این اقدام نیز در کنار اقدامات دیگر کمکی باشد برای بهبود وضعیت زنان در جامعه و یا بهتر بگویم بهبود وضعیت همگان چرا که وقتی جامعه به سوی یکی از قطبهای جنسی کشیده شود فشاری که بر قطب دیگر میآید به طور غیر مستقیم بر وضعیت آنها نیز تاثیر خواهد گذاشت. از آنجایی که این اقدام هیچ گونه بازی و یا تعارفی در بر ندارد من از تمامی دوستان وبلاگنویس خواهش میکنم حداقل در یکی از نوشتههای هفتهی آینده نظرات خودشان را دربارهی حقوق زنان بنویسند. این که چگونه فکر میکنند آیا با تصویب لایحهی یاد شده موافق هستند یا مخالف و چه راهکارهایی را سودمند میدانند. قطعا بازخورد این نوشتهها بیتاثیر نخواهد بود. از کسانی که احساس مسئولیت میکنند و برخوردی فعالانه خواهند داشت تشکر میکنم.
پ.ن: از تمامی مردانی که برای حقوق برابر انسانی میکوشند از صمیم قلبم متشکرم و از نقل قولی که آوردهام عذرخواهی میکنم که روی سخنم با آنها نیست.