هنوز هستم

مدتی نبودیم و حضورمان در وبلاگستان چنان نبود که نبودنش محسوس باشد. اما برای دوستان عزیزی که لطف داشته‌اند می‌گویم که شخصا درگیر نوشتن پایان‌نامه و دفاع از آن‌بوده‌ام...                                            

شاید جشنواره‌ی فیلم بهانه‌ای باشد برای پرکردن احساسی که پس از مدت‌ها نبودن گردش انگشتان را بر کی‌برد سنگین می‌کند:

 

- زمان می‌ایستد/ علی‌رضا امینی                                                

 این فیلم با خود عنوان تجربی را همراه دارد که شاید با تعبیر تجربه کردن فیلم‌ساز معنای دقیق‌تری بگیرد. ساختار کلی فیلم دایره‌ای است و فیلم در جاده‌ای آغاز می‌شود که تنها بازیگر آن- هانیه توسلی- با کوله‌ای بر پشت و با شمردن اعداد روایت را آغاز می‌کند. تیتراژ فیلم جذابیت خود را دارد و توقع مخاطب را برای دیدن فیلمی زیبا حفظ می‌کند اما متاسفانه این احساس رضایت با پیش‌رفت فیلم کاهش می‌یابد و در نهایت با دل‌سردی و یاس همراه می‌شود. داستان روایت دختر عاشقی است که سه ماهه از عشق خود باردار است و راه‌پیمایی طولانی را برای گذر کردن از مرز به جان می‌خرد. در این راه با خود و خدا قراردادی می‌بندد که اگر خدا گناهش را بخشید خورشید را به او نشان دهد. تکرار مونولوگ‌هایی طولانی و شمارش اعداد تا ده از موتیف‌های تکرارشونده‌ای است که ساختاری هر چند تکراری را می‌سازد و فیلم آن‌قدر در حکایت خود درجا می‌زند که از حوصله‌ی مخاطب خارج می‌شود. در نهایت نه تنها با فیلمی تجربی رو‌به رو نیستیم بلکه فیلم در ساختار کلاسیک دایره‌ای نیز موفقیت چندانی کسب نمی‌کند.

 

- گفت‌وگو با سایه / خسروسینایی  

فیلم روایت سه محقق است که درباره‌ی زندگی هدایت تحقیق می‌کنند و فیلم‌ساز در این راستا از طریق مستندات به جای مانده از هدایت نقبی به زندگی او می‌زند. فیلم دارای ساختار قابل قبول و انسجام موضوعی است. یکی از ویژگی‌های خوب سینایی تحقیق کاملی است که قبل از ساخت هر فیلم مستندی انجام می‌دهد و این از ویژگی‌های خوب و متاسفانه بسیار نادر در سینمای ایران است. چرخش راویت از محققان به خود هدایت سبب تنوع در بیان داستان شده‌است. گرچه سینایی تمام تلاش خود را برای بیانی گیرا به کار برده‌است اما در میانه‌ی فیلم دچار یک‌نواختی گشته و ریتم آن کمی کش‌دار می‌شود. به طور کلی فیلم نگاهی تازه به هدایت دارد و سعی در کاوش میان رمزهای بوف‌کور -به‌ویژه اعداد آن- دارد.

 

- رژه پنگوئن‌ها / لوک جاکت

 فیلمی مستند که به زندگی پنگوئن‌ها در قطب جنوب می‌پردازد. پرداختی هوشمندانه سبب جذابیت‌ قابل قبولی در فیلم شده‌است. بازیگران فیلم فوجی از پنگوئن‌ها هستند که برای زندگی خود سخت در تلاش‌اند. نگاه فیلم‌ساز به پنگوئن‌ها نگاهی انسان‌گرایانه است و مخاطب می‌پذیرد که پنگوئن‌ها شخصیت‌های اصلی فیلم‌هستند و با آن‌ها در لحظه‌های شیرین و تلخ زندگی‌ شریک می‌شود. تمام عناصر فیلم‌سازی در خدمت موضوع است و سبب می‌شود که فیلم دارای وحدت و انسجامی ‌زیباگرایانه باشد. موسیقی به‌مورد و کارساز، فیلم‌برداری، صدا و ... همه دست در دست هم می‌دهند و انسان را برای ساعتی از دغدغه‌های روزمره بیرون می‌کشانند. به طور‌ کلی اگر علاقه‌مند به طبیعت و حیوانات هستید و از دیدن فیلم مستند هم لذت می‌برید دیدن این فیلم را به شما توصیه می‌کنم.

غریبی پس از بازگشت :(

معمولا ننوشتن در وبلاگ  خیلی ناراحتم نمی‌کنه. می‌دونم همینقدر که هر از چندی برگردم به دامن زمینی و چند خطی بنویسم و یا حتی لینکی به نوشته‌ای بدهم، بازهم شهروند این شهرستان خواهم بود.
ولی این بار چند ماهی نبودم و انگار آسمان و زمین به هم ریخته اینجا. یک سری مسائل جدید پیش اومده که قبلا نبود و در نتیجه اینجا کلی احساس بیگانگی می‌کنم.
یک سری دعواهای جدید به راه افتاده که دیگه با آن دعواهای قدیم وبلاگستان نسبتی ندارند و بیشتر لشکرکشی‌های ارتش‌های مدرن را می‌ماند که با آتش سنگین توپخانه و شلیک موشک‌های با و بی کلاه همراه‌اند! پرواز بمب‌افکن‌ها هم  دیگر از سر مواضع دشمن گذشته وابایی از بمباران مناطق غیرنظامی پشت جبهه را ندارد. 
و البته پیاده نظامی‌هایی مثل من (به طور مثال در همین نوشته :)) نیز در بینابین این شلوغ پلوغی کمافی‌السابق به خونین و مالین کردن سروکله‌ی همدیگر مشغول‌اند...
جنگ‌های منطقه‌ای/ بومی سابق نیزکماکان جاری هستند و برای منی که مدتی غایب بودم صحنه‌ی این جنگ‌ها بازآشناتر است و بیشتر بوی وطنم، وبلاگستان را می‌دهد.
یعنی تنورجنگ‌های سابق در میدان‌هایی مثل: "فمینیسم چیست؟"، "فارسی را پاس بداریم یا نه؟"، "خارجی‌ها و داخلی‌ها"، "با نام نویسی و یا گمنام نویسی"، "براندازی، آری یا نه؟" و یا "تکلیف کامنت‌های دری‌وری و فحاشی در وبلاگ چیست؟" و ... هم هر چند در سایه این لشکرکشی‌های قاره‌ای قرار گرفته ولی کم و بیش همچنان داغ است.
یکی از جبهه‌های وبلاگستان پدیده "حسین درخشان" بود.  مخالفت و یا موافقت با او برای معروف شدن و جلب نظر سهل‌ترین راه بود. خود او هم همیشه از اینکه در مرکز توجه باشد بیشتر از هرکس دیگر حالی به حالی می‌شد. البته خیلی‌ها هم واقعا و از صمیم قلب چشم دیدنش را نداشتند. بعضی‌ها هم مثل این بنده‌ گناهکار انتقادات اصولی و منطقی داشتند (شاید شما باورتان نشود حالا )
اما این جانب شاید در زمره نخستین گروهی بودم که به "سردبیر خودم" انتقاد داشتم. ولی راستش کم‌کم اون حس انتقاد داره بیشتر به یک جور احساس ترحم تبدیل می‌شه. انگار سرنوشت کسانی که به مقام و مرتبت می‌چسبند تبدیل شدن به کاریکاتوری ترحم برانگیز از خویشتن است. "چرچیل" و "دوگل" از این قانون مستثنی نبودند، چرا وبلاگستان و پایه‌گذار آن باشد؟ حالا هرکس بنا به وزن و جثه‌ی خود.
واقعیت این است که هواداران یکی از دوطرف جنگ هواداران واقعی نیستند و بیشتر برای مال و منال (بخوان لینک و شهرت) به این جبهه پیوسته‌اند و برای فرمانده و افکارش تره هم خورد نمی‌کنند. البته بگذریم که خود فرمانده هم چندان افکاری ندارد و اهدف والایش هم تنها مطرح کردن خود و نان خوردن از این طریق می‌باشد.
نه این که در جبهه مقابل این محرک وجود نداشته باشد، ولی آنجا لااقل مثل هر مدعی قدرتی نگاهی انتقادی‌تر و پویا‌تر به مسائل وجود دارد... و البته فراموش نکنیم که مدعیان امروز قدرتمندان فردا هستند!
نتیجه در هر حال این است که در جنگ جدید تنهایی سردبیر بیشتر از همیشه توی چشم می‌زند. شاید این پست عجیب غریبش هم از شناخت غریزی این واقعیت سرچشمه داشته است.
خلاصه من به نوبه‌ی خودم همه‌ انتقاداتی را که به "سردبیر خودم" داشتم پس گرفته و با نوعی احساس ترحم غم‌انگیز منتظر پایان کار هستم، امیدوارم که اشتباه کرده باشم و "سردبیرخودم" و تمامی مدعیان دیگر از خر "وبلاگ‌نویس حرفه‌ای بودن" پیاده شوند و به وبلاگ همان نگاهی را داشته باشند که هست: "رسانه‌ای فردی با مرزها و مشخصات فردی"
به قول بعضی ها وبلاگ ملک شخصی و چهاردیواری اختیاری خودم است. من هم اضافه کنم که این چهاردیواری دیوارهای بلورین دارد و همگی از همان آغاز به این موضوع واقف بودیم.
حالا یکی دوست دارد در این اتاق شیشه‌ای نشسته و عینکی بر بینی گذاشته و پیپی چاق کند و روزنامه‌ای/ کتابی در دست گرفته و غرق در خواندن شود و زیر چشمی بیرون را بپاید تا ببیند که این ژست تا چه حد بینندگان را تحت تاثیر قرار داده و دیگری هم دوست دارد با درک کامل بلورین بودن دیوارهای چهاردیواریش در وسط دراز بکشد و شورت و کرست را درآورده و داروندارش را در معرض تماشای عموم بگذارد.
 
پ. ن.
حسین درخشان در جستجوی گفتگوی تمدن‌ها به اسرائیل می‌رود!
دوستداران می‌توانند
به اینجا رفته و خرج سفر حودر به اسرائیل را مستقیما به حسابش واریز کنند:))
لطفا برای اینکه ایرانی‌ها در اسرائیل به خساست معروف نشوند از پرداخت مبالغ کمتر از سه رقمی خودداری کنید!
در ضمن حودر قول داده که:
"حواسم هم هست که گروه‌های دست‌راستی اسراییلی و آمریکایی نتوانند از من به نفع برنامه‌ی سیاسی خودشان استفاده کنند. "
البته بعید است که این گروه‌ها که سالهای مدید در پی چنین موقعیتی ثانیه شماری می‌کردند به سادگی‌ این فرصت خداده را از  دست داده و از حضور حودر در اسرائیل استفاده تبلیغاتی نکنند... 

پاییز، بهانه‌ای عاشقانه

Ordesa - Automn

وقتی که با وزش هر نسیمی حال و احوالت دگرگون می‌شود چه طور می توانی از آمدن فصلی به این زیبایی بگذری؟
پاییز زیباترین رنگ‌ها را با خود به همراه دارد. به نظر من انقلاب فصلی است. از طرفی این حس زیبایی را، آغاز مدرسه‌ها - خرید کیف و کتاب و بوی کاغذ (که جنون‌آور است) تشدید می‌کند.
 احساس می‌کنم پاییز اوج یک سمفونی است و من همیشه در این فصل کم‌تر عاقل بوده‌ام! دوست دارم این روزها فریاد بزنم، آواز بخوانم، عاشق بشوم و از هر چه بند و قانون است بگریزم.دوست دارم به دامن طبیعت بروم و هم‌زمان با او رنگ به رنگ شوم، شورش کنم، ببارم و فریاد شوم.
این روزها کم‌تر زمینی هستم و در اوج آسمان پرواز می‌کنم. خواستم این حس را با شما سهیم شوم. فرصت دوست داشتن و تجربه‌های ناب را یادآور شوم که تا به خود آیی از دست بخواهد شد...
 و اما مدتی است که این وبلاگ کج‌دار و مریض به پیش می‌رود. در فرصتی مناسب علتش را برایتان خواهم نوشت. اما این جمله مقدمه‌ای است برای چند یادداشت و تبریک کوچک در وبلاگستان. از آن‌جایی که شناسه‌های لینک‌دانی را  فراموش کرده‌ام همین‌جا می‌نویسم.
اول از همه به خوابگرد عزیز و یاران بی‌شمارش تبریک و خسته نباشید می‌گویم به خاطر تولد هفتان. که در حال حاضر جای خودش را کاملا باز کرده و نبودش را نمی‌توان تصور کرد.
تولد وبلاگ‌ نهفت هم مبارک که هوس سه‌تار به دست گرفتن را تازه کرد.
تولد وبلاگ‌ فلش هم مبارک.
این روزها شاهد سر برآوردن جوانه‌های (وبلاگ‌های) ادبی-هنری بسیاری هستیم. زیاد شدن وبلاگ‌های این‌چنینی رقابت را فشرده می‌کند و نویسنده را جدی‌تر. این رو‌یداد شوقی چندان بر دلم می‌نشاند. امیدوارم حضورشان همیشگی باشد و از گزند فیلترینگ و ... در امان!
اخبارهای بد هم بوده‌اند و چیزهایی که بردلم سنگینی می‌کند اما به قول مولانا سخن رنج مگو ...
پس برای اولین بار می‌خواهم رنج‌هایم را برای خودم نگاه‌دارم و شادی‌هایم را با شما تقسیم کنم. دیگر کلامی نمی‌ماند جز این‌که، شادیت مبارک باد!