بازتاب عشق در ترانه‌ها

مدتی است که توجه‌ام به مضمون ترانه‌هایی جلب شده که خوانندگان آن جوانان نسل سومی هستند. نمی‌دانم چرا هر روز دوست داشتن و عشق مرتبه‌ی ناب خود را از دست می‌دهد و هر روز به مفهومی چون تنقلات در کنار دیگر چیزها نزدیک می‌شود. ترانه‌ها بازتاب روحیه‌ی جمعی مردم هستند. وقتی که ترانه‌ای از طرف عموم جوانان مورد پسند قرار می‌گیرد باید به آن توجه داشت. گرچه برای مورد پسند واقع شدن ترانه‌ای نمی‌توان از آهنگ و آهنگ‌ساز آن غافل بود اما خود مفهوم ترانه هم نقش بزرگی در این انتخابات دارد. متاسفانه یا خوش‌بختانه نام خوانندگان را نمی‌دانم اما حتما ترانه‌ی «دیگه ازت بدم می‌آد پیشم نیا عروسک/ بهانه‌گیر اخمو، عروسک بی‌نمک» را شنیده‌اید و یا «عشق یک چیزی مثل کشک و دوغه/ تمام قصه‌ها پر از دروغه» و یا دیگری که کشته‌ی پری است و دیونه‌ی زری و  ترانه‌هایی از این دست که کم هم نیستند. آیا واقعا مفهوم خواستن و عشق تا به این حد بین سه نسل متفاوت است؟ هنوز هم اگر ترانه‌های نسل اولی چون گوگوش، داریوش و نوش‌آفرین و ... را بشنویم در آن نیاز از طرف عاشق و ناز از طرف معشوق مشهود است. بگذریم که این ناز و نیاز و مفهوم عشق در ترانه‌های اولیه تا آن مفاهیم ناب و مورد نظر این‌جانب از زمین تا آسمان فاصله دارد اما اگر بخواهیم در همین لایه‌ی سطحی هم نگاهی کنیم جای تامل و حتا شوک را دارد.  

در قدیم فرهاد از شنیدن خبر مرگ دروغین شیرینش تیشه بر سر خویش می‌کوفت امروزه شاید از شنیدن مرگ معشوق، مجنون مدرنمان پارتی‌ای بگیرد به امید یافتن هزاران شیرین دیگر! 

امروز خواستن و خواسته شدن خصوصی و فردی نیست و عشق را هم چون دیگر گزینه‌های زندگیمان بر سر بازار مکاره به چوبِ حراج زده‌ایم. در این میان اگر میان دو فرد دوست داشتن به مفهوم حقیقی خویش برقرار شود بنا به محیط پیرامونش پیوسته در زیر ذره‌بین قرار خواهد گرفت و میزان خلوص آن در آزمایشگاه ذهنی اندازه‌گیری خواهد شد. در گذشته‌ای که خیلی با ما فاصله ندارد، اگر دو نفر حتا در مرحله‌ی حرف با هم پیمان می‌بستند و بنا به شرایط از هم دور بودند هر دو مطمئن و آرام به حرمت حرف و قرار خویش بر سر پیمان بودند. امروز حتا دو همسر در زیر یک سقف آن اطمینان دیروزی را ندارد و حتا هنگام عشق‌بازی در پس ذهنش به دنبال حدس و گزینه‌های خیالین جفتش می‌گردد. و رابطه‌ای که در نهایت خواستن و یگانگی باید شکل بگیرد بیش‌تر به منازعه‌ای حیوانی می‌ماند که هر یک هراس‌ها و حسادت‌های خود را در تن دیگری با اعمال زور و فشار بر جای می‌گذارد. و در نهایت این شکل‌های ناقص برطرف کردن گرسنگی جنسی چیزی جز جدایی و طلاق برجای نمی‌گذارد. و انسان‌هایی که در عمق احساس خویش یتیم شده‌اند. انسان سردرگم پسا مدرن شاید بخشی از هویت گم‌شده‌اش را در نبود احساس حقیقی و راستین از دست داده‌است و عشق همان نوش‌دارویی است که معجزه‌گر دوران ماست. آه اگر عشق بیاید ...

شکست سکوت؟!

برای ترانه‌ی عزیز که مهرش جایی برای درنگ نگذاشت

 

شال‌گردن را بالا می‌کشم تنها چشمانم در صورتم پیداست. مصمم‌تر قدم برمی‌دارم که تا قله گامی بیش نیست. صدای له شدن برف در زیر قدم‌ها، آمیزش آن با سکوت و گاه پرواز پرنده‌ای در دوردست ... نگاهم به زیر سنگی سُر می‌خورد و اولین قاصدک‌ها را می بینم لرزان ساقه‌های کوتاهشان را در زیر قطره‌های برف آب شده پس می‌کشند. یاد داستان جنگ میان دو برادر می‌افتم که چله کوچیکه به بزرگه می‌گه این همه وقت داشتی و کاری نکردی ببین من چه می‌کنم! و همیشه نمایش غرش‌های چله‌ی کوچک در پایان فصل زمستان. وزش باد و باران و برف همراه هارت و پورت پر سر و صدایی که با رویش اولین گل بر زمین خاموش می‌شود. مستانه وعاشقانه به او می‌نگرد، به سخت‌کوشی‌اش در رویش و هم‌آغوشی‌اش با نور و آفتاب ... و دیگر حسرتی بر چشم که باید برود با دلی لرزان و قلبی آرزومند ِ لحظه‌ی دیدار- هر چند کوتاه و ناپایدار. عاشقِ ظرافت و زیبایی و مفتونِ لحظه‌ی رویش و گاهِ درود و بدرود ... این‌گونه است رفتن زمستان عاشق بازار شلوغ‌کن و آمدن بهار طناز و  لعبت‌باز ... اما انگار امسال پسرک سخت منتظر بوده که بی‌صدا و آرام جای‌گاه زمین را برای نوعروس آماده کرد و رفت. چنان که آمدنش و رفتنش احساس نشد. شاید نویدی باشد برای روزگاری نو، سبز و آرام هر چند که سخت دور است و محال. صلح میان عاشق و معشوق طبیعت را به فالی نیک می‌گیرم و آرزوی سالی سرشار از آرامش و صفا برای تمامی دوستان دیده و ندیده‌ام دارم.  

فروغ فرخ‌زاد

این روز‌ها صدای فروغ موج می‌زنه. نزدیک به سال‌گردش هم هستیم. خالی از لطف ندیدم با شما قسمت کنم شعری را که ابهتش همیشه منو به سکوتی عمیق می‌بره:

 

 آیه‌های زمینی

 

 

  

آن‌گاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت

 

و سبزه‌ها به صحرا خشکیدند

و ماهیان به دریا‌ها خشکیدند

و خاک مردگان‌اش را

زان پس به خود نپذیرفت

 

 

شب در تمام پنجره‌های پریده رنگ

مانند یک تصور مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

 و راه‌ها ادامه‌ی خود را

در تیرگی رها کردند

 

 

دیگر کسی به عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچ کس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید

 

 

در غار‌های تنهایی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می‌داد

زن‌های باردار

نوزادهای بی‌سر زائیدند

 و گاهواره‌ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان، نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پیغمبران گرسنه و مفلوک

از وعده‌گاه‌های الهی گریختند

و بره‌های گم شده

دیگر صدای هی هی چوپانی را

در بهت دشت‌ها نشنیدند

 

 

در دیدگان آینه‌ها گوئی

حرکات و رنگ‌ها و تصاویر

وارونه منعکس می‌گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهره‌ی وقیح فواحش

یک هاله‌ی مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می‌سوخت

 

 

مرداب‌های الکل

با آن بخار‌های گس مسموم

انبوه بی‌تحرک روشنفکران را

به ژرفنای خویش کشیدند

و موش‌های موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه‌های کهنه جویدند

 

 

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود، و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت

آن‌ها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق‌های خود

با لکه‌ی درشت سیاهی

تصویر می‌نمودند

مردم،

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر

و میل دردناک جنایت

در دست‌هایشان متورم می‌شد

 

 

گاهی جرقه‌ای، جرقه‌ی ناچیزی

این اجتماع ساکت بی‌جان را

یک باره از درون متلاشی می‌کرد

آن‌ها به هم هجوم می آوردند

مردان گلوی یک‌دیگر را

با کارد می‌دریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نابالغ

هم‌خوابه می‌شدند

 

 

آن‌ها غریق وحشت خود بودند

و حس ترسناک گنه‌کاری

ارواح کور و کودن‌شان را

مفلوج کرده‌بود

 

 

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پر تشنج محکومی را از کاسه با فشار به بیرون می‌ریخت

آن‌ها به خود فرو می‌رفتند

و از تصور شهوتناکی

اعصاب پیر و خسته‌شان تیر می‌کشید

 

 

اما همیشه در حواشی میدان‌ها

این جانیان کوچک را می‌دیدی

که ایستاده‌اند

و خیره گشته‌اند

به ریزش مداوم فواره‌های آب

 

 

شاید هنوز هم

در پشت چشم‌های له شده، در عمق انجماد

یک چیز نیم‌زنده‌ی مغشوش

برجای مانده‌بود

که تلاش بی‌رمقش می‌خواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آب‌ها

شاید، ولی چه خالی بی‌پایانی

خورشید مرده‌بود

و هیچ‌کس نمی‌دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلب‌ها گریخته، ایمانست

 

°°             

 

آه، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟

آه، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها . . .

 

سمین بهبانی قرون وسطایی!

از وبلاگ گوباره:

خانم حورا یاوری در تازه ترین کتاب خود؛ زندگی در آینه؛ گفتارهایی در نقد ادبی، در باره غزل ِ " و نگاه کن به شتر آری" از سیمین بهبهانی نوشته اند که:

"انسانی که شتر میدان‌دار هستی اوست، همان من نیندیشیده‌ای است که هنوز در قرون وسطای هستی تاریخی خویش می‌زید، سرنوشت‌اش را بر پیشانی‌اش مهر کرده‌اند؛ راه برون شدن از این مدار بسته را نمی‌شناسد و هنوز نتوانسته از خود دور بایستد و بر خود بنگرد."1

روزگار غریبی ست که دوغ و دوشابش درهم و برهم است و اگر انسان بخواهد در واکنش به هرآنچه می خواند چیزکی بنویسد، روزگارش به سواد کاری – یعنی سیاه کردن کاغذ – می گذرد، اما گاهی از پروریی و دریده دهانی برخی نمی توان آسان گذاشت.

چنین می نماید که خانم یاوری که لابد بنز مرسدس میدان دار هستی شان است و با آن وسیله، " راه ِ برون شد از آن مدار"،  را شناخته اند، متاسفانه سوراخ دعا را گم کرده اند و این بارهم به کاهدان زده اند. ایشان پیش تر از آنکه دانش خود را از روانکاوی و ادبیات به خواننده نشان دهند، نادانی خود را از این گستره برما نموده اند. در فرهنگ آخوندی مثلی است که می گوید کسانی که می خواهند کلاه سر ِ خدا بگذارند از این نکته غافلند که خداوند تبارک سر ندارد و کلاهشان  بر سر خودشان خواهد رفت....

ادامه...