از تذکره الاولیاء - عطار نیشابوری



شیخ علی رودباری :


«آفت از سه بیماری زاید : اول بیماری طبیعت، دوم بیماری ملازمت عادت، سیّوم بیماری فساد صحبت».
گفتند:« ای شیخ بیماری طبیعت چیست؟» گفت: «حرام خوردن»
گفتند : « ملازمت عادت چیست؟ »            گفت: « به حرام نگریستن و غیبت شنیدن»
گفتند : « فسـاد صحبت چیست؟ »            گفت: « به هرچه پدید آید درنفس متابعت آن کنی»



« تنگ ترین زندان ها همنشینی با نااهل است».
                                                  

نفس عمیق

مدتی بود که درباره ی این فیلم می شنیدم و به خاطر مشغله نمی تونستم برم و بسیار هم نگران که نکند از دستم در برود و من نتونم تا موقعی که روی پرده هست ببینم .. بالاخره رفتم و این هم نظر من که البته بعد از یک هفته و کمی کندو کاو و تعادل درنوشته ی اولیه می نویسم:

مشخصات فیلم را می توانید در این آدرس ببینید    http://nafas-e-amigh.persianblog.com
فیلم در سکوت آغاز می شود و بیرون آوردن جسدی از سد کرج که غواسان در مورد جسد دیگری هم صحبت میکنند که در آب است .. و بعد نمای نزدیک از صورتی که در زیر آب است و مخاطب احساس می کند که جسد دوم است(موی شخص بلند است چنانکه غواصان گفته اند)اما چند حباب در آب آشکار می شود و بازی با ببیننده از همین جا آغاز می گردد، و بعد می بینیم در استخری پسر جوانی بر سطح آب می آید. یک کات خوب و موفق از سد به استخر و بازی با ذهن بییننده.
کامران( پسر شناگر در استخر) جوانی است دانشجو، متمول که انگیزه ای برای ادامه زندگی ندارد و با دوستش منصور که پایین شهری است و در جایی از فیلم به شهرتش در پایین شهر اشاره می کند، چند روز در سطح شهر سرگردان و بی هدف می گذرانند و به نوعی دو خود ویرانگر و آنارشیستی هستند که مخاطب با آن ها آشنا می شود. این دو برای اقامت در مسافر خانه  موبایلی را می دزدند و بعد هم یک پراید را که با آن در شهر می چرخند... پیدا شدن دختری به نام آیدا که بسیار راحت سوار پراید شده و خیلی راحت تر با منصور که راننده است حرف می زند، سبب می شود که منصور تعلق خاطری به او پیدا کند و مصرانه به دنبال اوست ..
کامران که کاملا بی انگیزه است نه غذایی می خورد و نه می خوابد تا در نیمه ی فیلم، روزی که منصور و آیدا با هم بیرون هستند، در مسافرخانه حالش به هم می خورد و در بیمارستان می میرد.
آیدا دانشجو است، خانواده اش در تهران هستند اما او خوابگاه را ترجیح می دهد . رابطه ی او با منصور سبب اخراج آیدا از خوابگاه می شود و در پایان می بینیم که منصور و آیدا سوار بر پراید و پشت پا زده به زندگی دور و اطرافشان به سمت شمال می روند. افتادن نواری (که منصور می خواهد برای آیدا بگذارد)و تلاش برای برداشتن نوار توسط منصور سبب انحراف او در جاده می شود که در نهایت به نظر می رسد ماشین داخل سد می افتد یعنی نقطه آغازین فیلم.. اما هنوز داستان ادامه دارد و بعد از یک تاریکی (تونل) داخل ماشینی هستیم که به سد نزدیک می شود جمعیتی گرد آمده اند .. سوال می شود اینجا چه خبره؟
- متاسفانه یه ماشین افتاده تو سد و یه دختر و پسر مرده ن، شما زودتر برید، اینجا نایستید.
و بعد پراید منصور و آیدا را می بینیم که در جاده به سمت مه می رود...

فیلم ساختاری دایره شکل دارد و از سد آغاز به آن جا هم ختم می شود . موتیف های تکرار شونده در فیلم بسیارند: سد، کوچه و خیابان خوابگاه، منزل کامران،خانه ی کرایه ای منصور و..
با یک مثلث هم مواجه ایم : کامران ـ منصور ـ آیدا
ساختار فیلم از هر دو شیوه ی کلاسیک و مدرن استفاده کرده است
اما متاسفانه تمام تلاش های فیلم دچار سرگردانی است ، این فیلم می توانست یک فیلم قابل تامل و بحث برانگیز باشد اما در نهایت اینچنین نشده است. می توانست در تاریخ سینمای ایران به عنوان بازتاب عصر خودش باقی بماند اما به نظر می رسد چنین نشده است و البته قضاوت نهایی را زمان خواهد کرد.
وجود سه شخصیت جوان از سه خاستگاه مختلف اجتماعی پول دار - متوسط - بی پول و رویارویی آن ها با یکدیگر بهانه ی خوبی است برای به چالش کشیدن وضعیت اجتماعی، روانی و دغدغه های آن ها با یکدیگر اما تا چه حدی این فیلم توانسته است به مقصود خود نزدیک شود؟
کامران شخصیت بسیار ضعیفی دارد گذاشتن پرانتز های خالی در فیلم برای مشارکت کشیدن مخاطب بسیار خوب است اما این پرانتز ها باید به جا و درست گذاشته شوند .. ما از زندگی کامران که به نوعی شخصیت محور داستان است چه می دانیم؟ اینکه او دانشجو است و به قول استادش بسیار باهوش و مایه افتخار و مباهات(این سکانس از ضعیف ترین سکانس های فیلم است دیالوگ های سطحی و بدون کشش و جذابیت که فقط نقش اطلاع رسانی دارد ) ، دارای موقعیت اجتماعی خوب، ماشین شخصی و موبایل و خانه ی بالای شهر ، توجه زیاد مادر به او (در مکالمه تلفنی که یک طرفه است و کامران تماس گرفته است اما حرف نمی زند  مادر با صدایی مستاصل می گوید که حاضر اند هر گونه درخواستی که کامران دارد برایش عملی کنند رفتن به خارج و....)
پس کامران دچار چه مشکلی است؟ این یک سوال کلیدی است که به نظر من حداقل باید بیننده را به سمت پاسخ آن هدایت کرد و نمی شود به عنوان پرانتز خالی از آن گذشت. به همین خاطر است که مرگ کامران همدلی را از سوی مخاطب به همراه ندارد و راحت از کنار آن می گذرد.
کامرانی که نسبت به همه چیز بی توجه است با عاطفه ای مادرانه شاید به نوازش سگی ولگرد می پردازد، به او کالباس می دهد و نگران تشنگی اوست و در جواب پیشنهاد فروختن سگ به منصور می گوید پشکلش را هم یک میلیون نمی دهد .. چگونه است که این سگ را به حال خود رها می کند؟ آیا وجه مشترکی میان او و سگ ولگرد هست؟
شخصیت منصور و آیدا بهتر پرداخت شده است اما دچار تزلزل هایی هم هست:
برای منصور از همه جا رانده، زندگی باید بسیار کمرنگ تر از کامران باشد اما در دیالوگی می گوید می خواهم زنده باشم .. چگونه است که در انتها به مرگ می رسد آن هم با حضور عشقی که انگیزه ی زندگی را پر رنگ تر می کند؟
آیدا پتانسیل بیشتری دارد، شور و نشاط او و نقشهایی که بازی می کند به فیلم هارمونی می بخشد و آن را از حالت مونو فونیک در می آورد.
اما مرگ منصور و آیدا در پایان فیلم به نظر می رسد که بیانیه مولفش است نه سرانجام شخصیتی آنان.
تمام این شخصیت ها بازتاب یک چیز هستند بی سرانجامی و بی هدفی که در این نسل به فراوانی دیده می شود .
یکی از مزیت های خوب فیلم این است که پیام آور نیست و بیانیه صادر نمی کند اما اگر بخواهیم فیلم را کند و کاوی در احوال جوانان بدانیم ،باز هم جای افسوس می ماند که چرا فیلم با پتانسیلی که در توان گروه سازنده اش بوده به عمق نرفته و خودش یک نفس عمیق نکشیده است؟ آیا فیلم فقط کارکردی گزارشی و البته موهوم و پراکنده دارد؟
جا دارد که از روان بودن فیلمبرداری ، تدوین خوب و بازی خوب این سه شخصیت یاد کنیم این عناصر چنان خوب در هم پیچیده شده اند که فراموش می کنیم شاهد دیدن فیلمی هستیم.
اما به نظر من ضربه ای که به فیلم می خورد از فیلمنامه و در نیامدن دقیق شخصیت کامران است.
فیلم چند سکانس شوخی گونه و طنز آمیز دارد : گدایی که خود را بیچاره معرفی می کند اما برای خرید گوشی دسته اسکناس هزاری در می آورد.
نکته پنهانی که در این شهر همگی کلاه همدیگر را برمی دارند: در دو سکانس دزدی موبایل و دزدی چادر ماشین.
سیستم منفعل پلیس که ابله و  باج گیر هم هست : اشاره می کنم به توقف ماشین منصور و دیالوگ پلیس میان آن سه نفر ، بازخواست از منصور جلوی در خوابگاه
و نتیجه ای که از این سکانس می گیرد که مردم برای توجیه دادن اعمال خود همگی دروغ می گویند...
این ها همگی به روند فیلم آسیب می زند و لذت بیانیه صادر نکردن را از ما می گیرد.
و اما یک سوالی که برای مخاطب پیش می آید و  فیلم سطحی از آن می گذرد این است که با یک پراید دزدی چه طور راحت در چندین روز در سطح شهر تردد می کند بدون اینکه مورد بازخواست قرار گیرد و حتا از شهر هم بیرون می رود بدون اینکه کسی دنبال این ماشین باشد؟
حضور دو قلو ها نیز از آن دسته حلقه هایی است که بود و نبودش درروند فیلمنامه تاثیری نمی گذارد و نچسبیده است.
انگار با چند موتیف روبرو هستیم که در زنجیره قرار نمی گیرند و البته فکر می کنم این دست و پا زدن ناشی از استفاده ی توامان ساختار کلاسیک و مدرن است که دیگر نه این است نه آن!
در نهایت کامران و منصور دو بی هدف و ولگرد هستند که مرا به یاد «در انتظار گودو» می اندازد ، به یاد استراگون و ولادیمیر.. اما این دو خوب در هم چفت نشده اند و سوالات بسیاری را در ذهن مخاطب بی جواب می گذارند و البته آینه تمام نمای جوانان شهر تهران هم نیستند!
و شوخی آخر این است که آیا منصور وآیدا غرق شده اند یا دو نفر دیگر ؟
و آیا این فیلم از دید زندگان روایت می شود یا بازگویی خاطرات سه روح است؟
فیلم جای بحث بیشتری هم دارد اما فکر می کنم که همین حالا هم از حوصله مخاطبین وبلاگ خوان دور شده است جای دارد همین جا از شما که حوصله به خرج دادید و تا پایان همراهم بودید تشکر کنم.

به من بگو ...

این مطلب را یکی از دوستانم برایم نوشت که البته از اینترنت استخراج شده اما از کجا؟ نمی دانم!

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود، ساکی مدام به پدر ومادرش اصرار می کرد که او را با نوزاد جدید تنها بگذارند. پدر و مادر می ترسیدند که او هم مانند بیشتر پسر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند. به همین دلیل جواب آن ها همیشه «نه» بود اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شدُ با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز افزون .. بالاخره پدر و مادر موافقت می کنند.
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر با کنجکاوی مخفیانه او را نگاه می کردند. آن ها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به ارامی گفت:
«نی نی کوچولو، به من بگو خدا چه جوریه؟ من داره یادم می ره!»

 

آزادی در « من » بودن من


باز هم در باره آزادی:
ما وقتی نقابی بر چهره داشته باشیم، وقتی در پشت بی نامی پنهانیم آزادتریم.  حالا این نقاب را چرا بر چهره گذاشته ایم؟ درست است، چون آزاد نبوده ایم!
بسیاری از وبلاگ نویس ها با نام مستعار مطالبی را می نویسند که اگر می دانستند پدر و مادر، همشاگردی ها و یا دوستان نزدیک از هویت او با خبر بودند و وب لاگ اش را می خواندند هیچوقت نمی نوشتند.
حالا منظور من مسائل غیر اخلاقی و غیر متعارف نیست ها! نه مثلا همینقدر که آدم دلش تنگه و می خواد کمی بناله و بگه هیچ کس منو درک نمی کنه و یا اینقدر از دنیا دلگیرم که می خوام سر به تنش نباشه....  اینها رو آدم همیشه نمی تونه و یا نمی خواد به نزدیکانش بگه. حالا شاید به خاطر اینکه نکنه مادرش نگران بلشه، مبادا خواهرش دلگیر بشه یا مبادا همکلاسی نظرش نسبت بهش عوض بشه.
 به عبارت دیگر ما به هزار و یک دلیل احساسات و خودمون رو پنهان می کنیم و به جایش یک نقاب ناپیدا بر چهره می گذاریم که آن چهره ای را نشان می دهد که در آن ما «آن طور هستیم که اجتماع و بخصوص نزدیکان ما از ما انتظار دارند»
در مجموع همیشه بخشی از « من » ما  در زیر باید ها و نباید های زندگی اجتماعی و عاطفی ما پنهان است.
حالا ما وقتی یک نقاب واقعی بر چهره می گذاریم و آن نقاب ناپیدا در پس آن ناپدید می شود می توانیم تازه آنطور باشیم که هستیم و یا می خواهیم باشیم!
پس ربط آزادی با دروغ چیست؟
 دروغ ما را آزاد می کند؟
 یا وقتی جامعه بر پایه دروغ بنا شده است تنها می توان با دروغی دیگر به این اجتماع دروغین آزاد بود؟
 یا ...؟