سرو کاشمر

در سنت مزدیسنان هست که زردشت دو شاخه سرو از بهشت آورد و با دست خویش یکی را در قریه ی کشمیر و دیگری را در فریومد کاشت... این دو نهال به تدریج برومند شد و تناوری آن در جهان شهرت یافت. این درخت شگفت انگیز کاشمر، که سرشتی مینوی دارد، تا آنجا تناور شد که بنا بر روایات، در سایه ی آن بیش از ده هزار گوسفند آرام می یافتند ... مرغان بی شماری نیز بر شاخه های آن ماوا داشتند.
سرو کاشمر تا سالیان دراز بر جای بود، تا اینکه- بنا بر اصح روایات- در سال ۲۴۷ه. در مجلس متوکل عباسی از آن سخن به میان آمد. خواست که آن را ببیند. به طاهر بن عبداللهُ عامل خویش در خراسان، فرمان داد که آن را قطع کند و بر اشتران به پیش او بفرستد. یاران طاهر و مردمان، او را از این کار بیم دادند.اما،طاهر نپذیرفت. چون نجاران برای قطع آن حاضر آمدند، مردمان آن روستا اموال بسیار گرد کردند که به طاهر بدهند تا از قطع این درخت چشم بپوشد. اما، طاهر با امرخلیفه مخالفت نکرد. چون درخت را بینداختند زمین آن حدود بلرزید و به کاریزها و بناها خلل وارد آمد. انواع و اصناف مرغان،چندان بر گرد آن به پرواز در آمدند که آسمان پوشیده گشت و به انواع الحان زاری می کردند. چون درخت، که بر هزار و سیصدشتر نهاده بودند، به یک منزلی مقر خلیفه رسید، غلامان تُرک شب هنگام او را پاره پاره کردند و به دیدار درخت نایل نیامد... عمر این درخت، بنا بر برخی محاسباتُ هنگام قطع هزار و چهارصد و پنج سال بود.
فرهنگ اساطیر/یاحقی جعفر/سروش۷۵/ص۲۴۸و ۲۴۹  (با اندکی خلاصه نویسی ..)
...
دوست دارم بدونم آیا بقایایی از این درخت ها باقی است؟ بنابراین از هموطنان کاشمری و فریومدی تقاضا دارم اگر اطلاعاتی در این باره کسب نمودند ارسال نمایند.

ترس، امید و آزادی

اگر از محور زمان بنگریم ترس و امید هر دو در آینده لنگر انداخته اند آزادی اما تتها در حال می تواند مفهوم یابد.

ترس و آزادی

وظیفه فلسفه در قدیم گرفتن ترس انسان ها و آرامش دادن به او بود. اما وظیفه او امروز ترساندن او و هشدار دادن از عاقبت کار تا بلکه به خود آید و قطاری را که به سوی نابودی اش می راند شاید بتواند هنوز متوقف کند.
در دنیایی که انسان موجودی ضعیف و بی دفاع در مقابل نیروهایی طبیعی بود احتیاج به دستاویزی داشت تا بتواند به نبردش با طبیعت ادامه بدهد. انسان شاید می توانست در این دوران راه دیگری را انتخاب کند. همگام شدن با طبیعت، هماهنگ با طبیعت زندگی کردن و  در دامن او آرمیدن و به قوانین او، یعنی مرگ و زندگی، هستی و بعد نیستی، بیماری و ضعف‌و ... تن در بدهد
آری انسان شاید می توانست راه دیگری را برگزیند و شاید هم نه، راهی که برگزید شاید در طبیعت وجود او بود و گریزی از آن نبود.
 اما به هر حال انسان  این راه را برگزید. راه تسلط و سیطره بر طبیعت را، راه غلبه و بدر بند کشیدن آن، و در این نبرد تن به تن  فلسفه تکیه گاهی بود، همچون رجز خوانی پهلوانها که به خود می گویند تو مرکز دنیا هستی و تو بزرگ تر ین هستی و دل قوی دار که تو پیروزی ...
اما انسان در این نبرد با خود می جنگید. چرا که انسان خود نیز بخشی از همین طبیعت بوده و هست. اینگونه هر قطعه ای که از طبیعت به غنیمت گرفت بخشی از خویشتن را از دست داد، هر پیروزی بر طبیعت همزمان شکستی برای خود او نیز محسوب می شد.
آیا از خود پرسیده اید که چرا ما یک غروب زیبا در کوهستان را بسیار زیبا می دانیم و از دیدن آن تارهای دل امان به لرزه در می آید اما منظره یک کارخانه بزرگ یا یک موتور پیچیده ساخته دست انسان  نه ؟
انسان  روزبروز بر طبیعت بیشتر غلبه کرد و روز به روز بیشتر بر خودش غلبه کرد و آن هسته درونی انسان اما بدینگونه در نهایت مغلوب ماند.
آن گونه زیبا که مولانا می گوید، انسان نی ای شد که از نیستان بریده اندش، هر چند که بهتر است بگوییم که او خودش خودش را بریده است. انفجار بمب اتمی در هیروشیما به یک باره این تضاد را گویی آشکارتر کرد. انسان اکنون دیگر به مرحله نهایی پیروزیش رسیده بود. انسان اکنون می توانست خودش نسل خودش را نابود کند و این بنا به منطق پیشرفت حد نهایی هر پیشرفتی است! چرا که بعد از آن دیگر پیشرفتی نخواهد بود...  
اما اکنون دیگر در ضمیر ناخود آگاه ما این ترس از نیروی مخرب خویشتن برای اولین بار به طور آشکار جایگزین ترس از نیروهای طبیعی شد.
اکنون دیگر با تسلط روزافزون بر علم ژنتیک او می تواند دست در ساختمان خویش ببرد و نوع خود را حتی تغییر بدهد ...
اما آن « نی» انسانی همچنان چون روز اول می نالد و تغییری در کیفیت و یا کمیت این ناله درونی ما پدید نیامده است.
خب، مطلب کمی طولانی شد. خلاصه بگویم که در دنیایی اینچنین دیگر فلسفه نه آرامش دهنده، بلکه هشدار دهنده باید باشد. باید پرتگاهی را که در زیر پاهایمان بوجود آمده با تمام هولناکی و کراهت اش نشان امان بدهد، هر چند که خوش آیند ما نباشد.  باید از عاقبت کار بترساندمان!!! ...
انسان امروز و بهتر بگوییم دنیای امروز هنوز در گرد و خاک فروپاشی ارزش ها بسر می برد. هنوز چشم چشم را نمی بیند. گاهی وقتی به واژه ای می اندیشیم به نظر می آید که تمامی معنای آن را می دانیم ولی وقتی آن را با واژه دیگری می سنجیم پی می بریم که نه، اینجا خیلی عمیق تر از آنی است که فکر می کردیم.
من دوباره به نقطه اول شروع این سری از نوشته ها بر می گردم. یعنی آزادی!
پس از اینکه درباره آزادی و تجاوز اندیشیدیم اکنون بگوییم:
ارتباط میان آزادی و ترس چیست؟ ترس را بپذیریم یا آزادی را؟ آیا این دو مکمل هم هستند؟ متضاد هم هستند؟ همدیگر را نقض می کنند؟ بدون هم وجود ندارند ....
ترسی را بپذیریم که ندای عقل سالم است یا آزادی را که ندای خواسته های روح و جان است؟



حالم از خودم بهم می خورد. بدون اینکه متوجه  باشم، به حقوق فردی دوستم تجاوز کرده ام ... چرا ؟
گاهی وقت ها احساس می کنم که نادان ترین فرد روی زمینم .. کسی که از پس درک جزئی ترین احساسات مردم بر نمی آید و بعد می خواهد مدینه فاضله ای هر چند کوچک و انفرادی بسازد.