روز معلم گرامی باد!


یادبگیر ساده‌ترین چیزها را

برای آنان که بخواهند یاد بگیرند

هرگز دیر نیست.

الفبا را یاد بگیر! کافی نیست، اما

آن را یاد بگیر! مگذار دلسردت کنند!

دست به کار شو! تو همه چیز را باید بدانی.

تو باید هدایتگری را به دست گیری.

 

ای آن که در تبعیدی یاد بگیر!

ای آن که در زندانی یاد بگیر!

ای زنی که در خانه نشسته‌ای یاد بگیر!

ای انسان شصت‌ساله یاد بگیر!

تو باید هدایتگری را به دست گیری.

 

ای آن که بی‌خانمانی، درپی درس و مدرسه باش!

ای آن که از سرما می‌لرزی، چیزی بیاموز!

ای آن که گرسنگی می‌کشی، کتابی به دست گیر! این، خودسلاحی است.

تو باید هدایتگری را به دست گیری.

 

ای دوست، از پرسیدن شرم مکن!

مگذار که با زور پذیرنده‌ات کنند.

خود به دنبالش بگرد.

آن چه را خود نیاموخته‌ای!

انگار کن که نمی‌دانی.

صورت حسابت را خودت جمع بزن!

این تویی که باید آن را بپردازی‌اش!

روی هر رقمی انگشت بگذار

وبپرس: این برای چیست؟

......

 قسمتی از شعر در ستایش آموختن  - برتولت برشت



روز معلم، روز زحمتکش ترین و شریف ترین فرزندان
  خاک پاک گرامی باد!!!

اول ماه مه، روز جهانی کارگر!


در میان سالگردهای موجود شاید کمتر روزی باشد که دارای چنین درجه ای ازتاثیر گذاری برتاریخ اخیر مدرن بشری باشد.
هر چند روز کارگر یا اول ماه مه اکنون دیگر پیرسالخورده ای است ولی هنوزهمچنان سرشار نیروی جوانی است.
بی شک از آن دورانی که کارگران گرسنه و ژنده پوش اروپا در این روز به بهانه گردش و پیک نیک مخفیانه  دو رهم جمع می شدند سالهای دور و درازی گذشته است. اهمیت و نقش کارگر صنعتی در جامعه نسبت به قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم تغییرات کمی و کیفی بسیار داشته است و پا به پای آن طبعا نقش اول ماه مه نیز تغییر یافته است.
در کشور ما شاید کاربرد این روز از سویی برای پایدار ساختن ذهنیت کارگر دست مزدی در مهاجران نسل اول و حتی نسل دوم روستایی در شهر که هنوزتمام و کمال به کارگر صنعتی تبدیل نشده اند می باشد. از سوی دیگر این روز شاید محملی برای خودآگاهی و سازماندهی یافتن فقرا به طور کلی و طبقات پایین شهری و حاشیه نشین نیز باشد.
در شرایطی که اول ماه مه در کشورهای اروپایی به جشنی نیمه دولتی تبدیل شده است باید گفت که (خوشبختانه) در کشور ما این روز هنوز روز مردم و سازمان های خارج از حیطه قدرت است.

خوشبختانه به یمن اینترنت و وبلاگ ها و نشریات آنلاین امکان کسب اطلاعات در باره این روز و تاریخچه و وضعیت امروز آن برای هر کس به آسانی میسر است. پس اجازه بدهید من بی سواد بیشتر از این لفتش ندهم و فقط بگویم:
 
اول ماه مه،‌ روز جهانی کارگر بر همگی و

بخصوص زحمتکشان شریف مملکت امان مبارک

 باشه!

 با آرزوی جهانی عادلانه تر وامید به اینکه زیبایی ها جای زشتی ها و شادی جای، درد عقل جای حماقت و عشق جای نفرت را در جهان ما بگیرد.

جذام




با اینکه می دانستم که بیماری اش واگیر نیست، با اینکه احتیاجی به تظاهر به خوشمزه بودن آبگوشت نبود، ولی غذا خوردن در خانه اشان کوفت ام شد. از یک طرف آن خانه ساده و فقیرانه که از تمیزی برق می زد و از طرف دیگر قیافه های نیمه خورده شده یکی از زن ها. ولی بیشتر از همه این ها آگاهی به اینکه در آن خانه جذام وجود دارد بود که اینچنین آشفته ام کرده بود.
با مخلوطی از ترس و عذاب وجدان و احساس گناه ناهار را مهمان اشان بودم.
 
جذام از قدیمی ترین بیماری های چرکی شناخته شده است که بخصوص در هند و آسیای میانه منتشر بوده است. جذام اولین بار در هند در قرن ششم قبل از میلاد در کتاب های قدیمی پزشکی توصیف شده است.
ولی جذام در حقیقت بیشتر از یک بیماری است. جذام تبلور وحشت ها  و و هراس های ریشه ای ما است. جذام با خوردنما و چهره ما در حقیقت به هویت وجودی ما هجوم می آورد.
در اجتماع نیز جذام هویت ما را تخریب و به انزوا و تنهایی محکوم می کند. روزی که بیمار از بیماری خویش خبردار می شود می داند که دیگر دوران  «انسانی چون دیگران بودن» به سر رسیده است.
هر چند جذام با گرفتن امکان کار و زندگی عادی از بیمار او را فقیر می کند و به قعر پایین ترین گروهای اجتماع می راند، ولی جذام در حقیقت خود بیمارای فقرا است. معمولا در محروم ترین نقاط روستا نشین دیده می شود.
ولی جذام امروزه در حقیقت تنها بیماری ساده قابل مداوایی شده است و مبتلایان به آن می توانند پس از مداوا دوباره به دامن اجتماع برگشته و زندگی عادی خود را از سر بگیرند. اما آن ترس های باستانی موجود در ما مانع از آن می شود که ما به ندای عقل و علم گوش بدهیم و با این بیماری نیز همچون دیگر بیماری ها رفتار کنیم و بنابراین جذامی همچنان سمبل مطرود بودن و نکبت و جذام به مفهوم آفتی آسمانی و کفاره گناهان و عقوبت الهی در فرهنگ و ادبیات ما باقی می ماند.
طبیعی است که بیمار مداوا شده نیز با چنین پیشزمینه فرهنگی در ذهن اجتماع،  دوری گزیدن و انزوا را به تحقیر مداوم و مورد لعن و نفرت روزانه واقع شدن ترجیح داده و از زندگی اجتماع دوری می کند.
من چندی پیش بنا به مقتضای شغلی دهی کوچک را در مهاباد ملاقات کردم که محل استقرار این مطرودان بی گناه بود، که از سویی قربانی بیماری و از سوی دیگر قربانی بی رحمی اجتماع  و عدم توانایی انسان ها برای غلبه بر ترس هایشان و منطقی فکر کردن هستند، شده اند.
این بیچاره ها در این دهکده همچون زندانی زندگی می کنند. اجازه و امکان کار کردن ندارند و علیرغم سعه صدر و غرور به مرور زمان به گدا تبدیل می شوند. مبلغ بسیار اندک و خنده داری دولت به آن ها می دهد و دیگر چشم اشان به دستان افراد نیکوکار است تا بلکه به زندگی پر از محرومیت و فقر اشان رونق اندکی بدهد.
تعریف می کردند که حتی وقتی برای خرید به شهر می روند نه لب به آب می زنند و نه لب به غذا، تنها برای اینکه احساس مردم عادی را جریحه دار نکنند و آن ها را بر علیعه خویش نشورانند، در حالی که طفلکی ها هیچ خطری برای دیگران ندارند. و این طوری حتی اگر تمام روز هم برای کاری اداری و یا خرید در شهر باشند باز هم گرسنه و تشنه به خانه و زندان خود بر می گردند....

دوست داشتم تا می توانستم اطلاعات بیشتری در باره زندگی اشان بدست بیاورم! کسی چیزی می داند؟؟ هر چیز که باشد!

تقدیم به نیمه ی عزیزم


 

پیرزن در ایوان چرت می زد، در حالتی که نه نشسته بود و  نه خوابیده، تکیه داده به مخده، به خواب رفته بود. شا ید هم مرور خاطرات حریم خلوت و تنهایی اش بود. ویز ویز مگسی سمج  هراز گاهی چرتش را پاره می کرد. خرمگسی بر لبانش نشست. با حرکت دستی که به زحمت بالا می آمد بر دهانش کوفت، خر مگس زودترپریده بود. کاملا هوشیار شد، به دور و بر نگاه کرد، سکوت. تنها صدای مگس ها و دیگرحشرات شنیده می شد. نسیمی به صورتش خورد، خنکایش به دل نشست. کمی خود را کش و قوس داد. هوس کرد سری به کوچه بزند. جوراب هایش را پایین کشید، شلوارش را دور پایش پیچاند و چند اسکناس لای جوراب گذاشت و آن را روی شلوار بالا آورد. با رخوت بلند شد، گالش هایش را پوشید، چادرش را از روی میخ گرفت و به سمت در حیاط رفت.

 

*

 

کوچه تغییر کرده بود، ساختمان های سر به فلک کشیده چون قوطی های کبریت روی هم دیگر، مجال پاشیدن نور را از کوچه می گرفت. تنها دو نشانه ی قدیمی خبر از قدمت کوچه داشت. کاشی لاجوردی که عبارت گلشن را بر خود داشت و خانه ی او با کلونهای چوبی و قفل قدیمی روی آن که بر ساختار مدرن کوچه دهن کجی می کرد. مدت ها بساز بفروش ها سراغش می آمدند و او با چانه ی لرزان و مصمم فریاد می زد تا زنده ام، نمی فروشم. حالا هر بار که از کوچه به خانه نگاه می کرد، شادیی بر جانش می نشست. خانه و پلاک کوچه برایش معنای دیگری داشت. دستفروشی با چرخ خود سر کوچه ایستاده بود. کاسه ی آبی بر گوجه های قرمز و سبز طبق می پاشید. چغاله های ریز و سبز او را به هوس انداخت. با اشتیاق پاکتی خرید و به سمت خانه برگشت. هیجان زده، سعی داشت بدود، در چوبی هنوز در ته کوچه بود. احساس کرد نفسش گرفته، از خودش خجالت کشید، کودکی را می مانست. قلبش به دهانش می آمد، راه بر نفس بسته شده بود، به دیوار تکیه داد، رمق نداشت، در همان جا آهسته سّرید. به کوچه نگاه کرد، رفت و آمدی نبود. هنوز تفت آفتاب بود و رخوت بهار. کمی که حالش جا آمد، بلند شد و آهسته به سمت خانه رفت، کلید را چرخاند. چغاله ها را در کاسه ای ریخت و کنار حوض نشست. با اشتیاق آنها را شست ونمک زد . اولی را در دهان گذاشت، سعی کرد بجود، چغاله از زیر دندانش می پرید، آب از لب و لوچه اش آویزان بود. و در تلاشی دیگر دندانش از دهان بیرون آمد، اشک در چشمهایش حلقه زد. چغاله را به بیرون تف کرد و چون کودکی گریست.

در باز شد، حسن در آستانه ی در بود، با شکمی بر آمده که هر آن احساس می کردی شلوارش پایین خواهد افتاد. پیرزن دستپاچه کاسه ی چغاله را زیر دیواره ی حوض جای داد و به سمت او دو قدمی برداشت. حسن در حالی که مادر را می بوسید، او را بغل کرد به ایوان برد. به او گفت که آمده تا او را به بی بی شهربانو ببرد، پیرزن ذوق زده آماده شد.
در طول راه چهره اش را به شیشه ماشین چسبانده و با دو دستش سایبانی در طرفین صورت درست کرده بود. به بیرون نگاه می کرد، دیگر نمی شناختش، آدم ها، ماشین ها، و خیابان ها عوض شده بودند. در شگفت از گذر زمان، پی در پی آه می کشید.

هر چه ماشین به بی بی شهربانو  نزدیک تر می شد، دلش بیش تر می گرفت. دیگر نه کوچه ها بوی خاک می دادند و نه روزگار.. نفهمید چگونه دو روز دور از خانه تاب آورده، بس که خاطرات زیاد بودند و مرورشان شیرین.

 

*

 

وقتی به کوچه رسیدند، دلش شور می زد. در هراس از نبودن خانه. حسن دستش زیر بغل مادر را گرفته بود و بی خیال از دلهره ی او به پیش می رفت در واقع او را چون کودکی با خود می برد.

 

-         ننه، من دلم می خواد این خونه همین جور بمونه، قول میدی بعد از من...

-         می دونم مادر اما من تنها نیستم، حریف بقیه نمی شم از حال و روز من که به تر خبر داری، اگر می تونستم از بقیه می خریدمش، فقط از خدا می خوام زنده بمونی و سلامت.

-         خوب، همه تون بیاین همین جا. دور هم، اتاق که به اندازه کافی هست.این جور خوبه؟ هر کدومتون چپیدین تو یک لونه موش؟

-         اون قدیم بود که همه حرمت همو داشتن. من الان برادرمو چن وقته ندیدم؟

-         کینه خوب نیست مادر. تو بزرگی کن، گذشت...

 

در باز بود و پیرزن یارای رفتن نداشت، ایستاد، باورش نمی شد، دستش را به قلبش برد، حسن دستپاچه او را بغل کرد و به موقع مانع از افتادن او شد. دردی نیشتر می زد، او را به داخل برد. در کنار حوض نشاند، آبی به صورتش زد، پیرزن بی حال چشمانش به کاسه ی چغاله خیره شد، طعم تلخی در دهانش پیچید. به او نگاه کرد، تلخ. حسن بغض آلود ناله کرد من بی خبرم ...، پیرزن در دستش  افتاد چون برگی بی صدا.