هذیان باران


نوشته واپسین
در انتظار قلم توست
جشن آخرین
به بوسه های تو محتاج است.

چرا ناگزیرم من
به تکرار این که:
 چقدر دوستت دارم؟
و چرا می خواهمت؟
برای چه به کنار تو می آیم؟
 
چرا که قایق شادی تنها  در آب های غم می راند.
 
آیا هرگز خواب مرا خواهی دید؟
آیا به نگارش من خواهد پرداخت
ویرایش گر دلپذیر مهر
به پیرایه من
آیا خواهد نشست؟
 
تند باد عشق نبود
من نجوای خرد را گوش می دادم
و بادبادک جنون
در نسیم فراموشی سقوط می کرد.
فاجعه ای در کار نبود
چون همیشه صحبت از گلی بود
که پرپر شد.
 
دانه های تولدی دیگر را
تنها در مرغزار مرگ می توان افشاند.
 
بلدرچین عشق
تنها به صدای قلب ها رام می توانست گردد
پس چه کنیم
کنون که در قلب هایمان نیز سکوت است و سکوت؟
 
کاه فراموشی را می خورد
یابوی  سرکش وجودم.
 
شب چون به آهنگ پذیرش آوایت میدهد
ملحفه خیال را
برسرزمینی سپید و آفتابی پهن نکن
از قطره های شبنم شبانگاه خیس شو خیس شو
که صبح آبستن نیازی دیگرخواهد بود.
 
و ما بی آرزوی پرواز نیزبه اسارت در میامدیم
هر چند به گونه ای دیگر شاید!

ستاره های درخشان
برای درخشش خویش آسمان تیره را می پسندند
و قلب خسته من برای آمرزش
به خدای مهربانی تو دل می بندد.
 
دلم خشک است.
سرم خشک است.
تن ام خشک
و چشمانم نیز.
ترانه ای برایم بسرای!
مرا خیس کن ای عشق،
مرا خیس کن!