شجریان را دوست دارم از زمان کودکی، نه یک کم بالاتر؛ شاید از هنگامی که جان کلام را با موسیقیاش دریافتم. همان هنگام بود که برایم بتی شد بیبدیل. دوستش داشتم تا کهکشان و آرزوی دیدارش را داشتم از نزدیک. ازدواج دومش سبب شد که با قهری فرو خورده به آوازش گوش کنم. کم کم توانستم با این مقوله کنار بیایم و دریابم که هنر و مقوله زندگی شخصی دو روند جدا از هم است. میتوان هنرش را دوست داشت و بخش شخصی زندگیاش را به خودش واگذارد که مگر همهگی نهایت کمالیم؟
هنگامی که بدون هیچ تعارف و هراسی اعلام کرد که صدایش را از رسانهها پخش نکنند، دستافشان شدم و شجاعتش را علاوه بر هنرش ستودم.
در سالی که نمایشگاه کتاب کنسرت داشت موفق شدم که در سالن باشم و یکی از زیباترین شبهای زندگیام را تجربه کنم. شبی که با موسیقی بر کهکشان رفتم. هنگامیکه با تحکم دستور جمع کردن دوربین شخصیها را داد؛ گرچه از آنِ آقازادهها بود- و آن را هم به استاد یادآوری کردند. آواز را نخواند تا زمانیکه دوربین جمع شد و همه مردم در لذتی که ریشه در انتقام ستادن از قدرت برتر و حاکم بود با هم شریک شدند و با تشویقهای پیآپی خود ابراز حمایت و تایید کار استاد را کردند...
و اما گذشت تا اینکه پس از سالها سکوت کنسرتی در وزارت کشور برگزار شد و شنیدم که بر اساس اجبار مکان از تالار وحدت به سالن مذکور جابهجا شدهاست. حسرت شنیدن زندهی صدای استاد بر دلم ماند. با خود گفتم که شاید وقتی دیگر ... و هنوز هم این حسرت با من است که اجرای کنسرت انگار به شکل دائمی در آن مکان محدود شدهاست. همیشه اکراه داشتهام گذر کردن از جلوی آن ساختمان را چه رسد وارد شدن به سالنی که برایم ننگآور است. و در عجبم که استاد با آن شجاعت ذاتیاش چرا تسلیم شدهاست؟ و هنوز در امید این هستم که روزی بتوانم صدایش را در جایی دگر که وابسته نباشد بشنوم. امیدوارم انتظار چندان نپاید. و در نهایت آرزویی نیست جز سلامتی کامل برای او که بینیاز است از تعریف و تحقیر.
گپ زدن با دوستی مرا به دوران نوجوانی و جوانی برد. صحبت از قدرت آوازی سوسن بود. برایم لینک آوازی را فرستاد که تا آن موقع از سوسن نشنیده بودم. موسیقی که پخش شد گفتم که ترانه را میشناسم اما با صدای حزین زنی دیگر. بالاخره یاریگر همیشگی به دادمان رسید و دریافتم که این ترانه را فرشته خواندهاست. گمان میکنم (بر اساس موسیقی) سوسن بعد از فرشته این ترانه را خوانده باشد. موسیقی فرشته را بیشتر دوست دارم،حال و هوایش به شعر بیشتر میخورد و یکدستتر است. در هر شکل هر دوتایش ارزش شنیدن را دارد. به ویژه که خاطرهی زن قرمز پوش را هم زنده میکند. یادم میآید اولین باری که داستانش را شنیدم بسیار غمگین شدم و سالها بعد وقتی او را در میدان فردوسی دیدم اشکهایم بیاختیار پایین آمدند. انگار ترانه با شخصیت دستبهدست هم دادهاند تا دردی عمیق را در دل احساس کنی. از دگرگونی حالم تصور کرد که تجربه مشترکی داشتهام و مرا به خاطرهای دیگر برد به دوران بلوغم که در جمع فامیلی وقتی شخصی داشت ترانهای عاشقانه میخواند چنان غرق شنیدن بودم که بعد از ترانه زنی میانسال مرا به باد مسخره گرفته بود. چرایش را نمیدانم اما حدس و گمانهای اینچنینی تا مغز استخوان آدم را میسوزاند و بار غمت را سنگینتر. وقتی داستان را تعریف میکردم صحبت از دختر دانشجوی قزوینی شد و لاشی بودن اینگونه شخصیتها! که آزردگیام را دوچندان کرد. راستش نمیتوانم بفهمم. در مورد زن قرمز پوش که اصلا لاشی بودنی در کار نیست چرا که بیش از سی و چند سال او در کنار میدان پرسه میزد و بیآزار و بی پاسخ به متلکهای مردم رهگذر زندگی میکرد. بیشک از نظر روانشناسی موقعیت او قابل بحث و بررسی است اما نمیتوانم چنین تهمتی را تحمل کنم و حسابی حالم گرفته شد از برچسبی که به او خورده بود. البته هر کس میتواند برداشت خود را داشته باشد. از نظر من رفتار او اعتراض و فریادی خاموش بود به جفای یار ندیدهاش. شاید هم میخواست نمونهای دمدست باشد برای والدین اندرزگوی آن سالها که فرزندانشان را به راحتی از دردسرهای عشقی آگاه کنند!
و اما دختر دانشجو را هم نمیتوانم لاشی خطاب کنم. معمولا در این جور موارد چنان دانشجو را در تنگنا میگذارند که جز روانی خسته و بیمنطق چیزی باقی نمیماند. آنقدر این روزها بازار شایعه داغ است که نمیشود فهمید کدام درست است. میگویند که برای گرفتن نمره حاضر به ارتباط با استاد محترم شدهاست که خود سوال برانگیز است. اما اگر واقعا بر سر نمره گرفتن باشد که سخت ماجرا غمانگیز خواهد بود. فروش چسم و روان و تن بر سر چند عدد موهومی!!
و اعتراف آخر این که بسیار از این واژه لاشی بدم میآید و حالم را دگرگون میکند. مخصوصا اگر اشاره به سمت زنی باشد.
قبلا گفته بودم که مدتهاست برای بهتر شناختن سرزمینام جادههای آن را گز میکنم. هیچ لذتی برایم نابتر از نوشیدن استکانی چای با یک روستایی نیست. گپ زدن با او صحبت از خشکسالی و نبودن هزار چیز مورد نیاز زندگیاش و در نهایت رضایتی از سر ناچاری. رضایتی از درون خون و پوست او که راضی است به رضایش، نه امروز که دیرینهای است با چنین فکری بالیده شده. در یکی از روستاها صحبت از طرح رجایی شد، پیرزنی بود که با خواهرش زندگی میکرد و شوهرش فوت کرده بود. اینک او بدون فرزند بار زندگی را بر دوش دارد. پاید برایتان جالب باشد که چگونه؟ آن هم در زمانهای که مردان زیر فشار بار اقتصادی خانوادهها پهلوان شدهاند. او تنها یک گاو داشت و چند مرغ و یک وجب باغچه که کمی سبزیجات در آن کاشته بود. همین و دیگر هیچ. نه ملکی نه باغی که برایش بهرهای داشتهباشد. پرسیدم چگونه؟ گفت خدا میرسونه. و من در بهت و حیرت بودم همچنان. بعد طرح رجایی یادم آمد. به او گفتم با پوزخندی جواب داد فکر میکنی چهقدر میدن؟ و من تنها نگاهش میکردم. ماهی ۱۵۰۰۰ تومان برای هر نفر! آن هم در جایی که هیچگونه وسیلهی نقلیه عمومی در رفت و آمد نیست و اگر احیانا خدای نکرده بیمار بشود باید آژانس بگیرد که کرایه آن هم تا مرکز ۶۰۰۰ تومان بود. تصور کنید فقط یک بیماری و سر زدن به درمانگاه برای او ۱۲۰۰۰ تومان هزینه دارد. آن هم بدون حساب کردن هزینه درمان. ما کجا هستیم؟ آبروی مردمان را در رسانهها بر باد میدهند که این تعداد افراد تحت پوشش طرح رجایی هستند اما نمیگویند با چه میزان حقوق و مزایا البته اگر مزیتی باشد. اینگونه افراد در جغرافیای روستایی ما کم نیستند و صدایشان هرگز تا پیچ آبادیشان فراتر نرفتهاست. کاش میشد کاری کرد ...