چند روز است که سخت غمگینم. از موقعی که خبر زنان ایرانی در چین را خوندم. ما کجا داریم میریم؟ واقعا چه بلایی سر این ملت اومده؟ اون از شیخ نشینها و این از چین و میترسم چندی بعد به عنوان اولین کشور صادرکنندهی زن در دنیا رکورددار بشیم. هر چند که مهم نیست در چه باره باشه فقط اول باشیم! آلودگی، فساد، مهم اول بودن است مگه نه؟
خرابم. خراب. انگار با تمام سلولهایم حقارت و هرزگی را تجربه میکنم. انگار که من در ینگهی دنیا برای به دستآوردن چند سکه تن به همخوابگی میدهم.
اینکه شرافت انسانی در کل دنیا روی به قهقراست شکی نیست اما برای زن ایرانی چرا؟ کجاست آن نجابت و آزرم زن ایرانی؟ آیا هنوز نمیشود با انجام کارهای دستی نانآور یک خانواده بود و شرافت داشت؟ همهی شما بهتر از من میدانید که ویژگی زن شرقی پاکیروح و جسمش است. چه در تاریخ بخواهیم نگاه کنیم و چه در منظومههایی چون خسرو و شیرین که شیرین پا بهپای خسرو چوگان بازی میکند، اسب سواری میکند اما اجازه نمیدهد که خسرو دست او را بگیرد و بعد هم که از وجود شکر- معشوقهی خسرو با خبر میشود کاملا او را رها میکند.
هنوز هم در خانوادههای ایرانی شمایل زن-محوری وجود دارد. اگر چه در ظاهر قدرت قهریه در دست مردان است اما این زن است که حرفش صلابت دیگری دارد. اینجا ممکن است طرفداران حقوق زن فریاد بزنند که چنین نیست، اما هست. بگذریم که قوانین مدنی کنونی حداقل حق حقوقی رسمی را برای زن قائل است و در این زمینه من نیز همسو با آنان هستم. اما هنوز هم کافیاست تا به پسربچهای نافرمان گفته شود که مادرش شیرش را حلال نمیکند. و یا هنوز هم بر سر اسم مادر و زن غیرت مردان شعلهور میشود و حتا پای جدال و ... به میان میآید. و البته تمام این شاخصهها نه دلخواه من است و نه کاملا مورد تایید اما چرایی این پرسش را پررنگتر میکند که از کجا و چگونه اینچنین فاحشگی بینالمللی در زنان ایرانی رایج شد؟
دوستی از راه میرسد دربارهی مقوله بالا حرف میزنم و آه از نهادش بلند میشود که فساد در دختران دبیرستانی هم همهگیر شده. برایم تعریف میکند که دانشآموز زرنگی در اول سال چگونه دچار افت تحصیلی شدهاست و با کنکاش در پیرامون او به این نتیجه رسیدهاند که کناردستی او انحراف جنسی دارد. باز هم بیایید و بگویید همجنسگرایی یک سلیقه است و نه بیماری! و باز هم بر سر گذاشتن ماهواره و فرهنگ بیفرهنگی رقابت کنید. که دانشاموزان آموختههای هرزهنگاری را با همدیگر تمرین میکنند. که فساد جنسی چون کراک مغزهای سالم و پویای آنها را به جای هدایت به سوی خلاقیت و دانش به سمت شیوهی بوسیدن و ... بردهاست. کاش حداقل آمار درستی از تجارت سودآور کانالهای جنسی ارائه میشد. بیشک یکی از پنج مورد سودآور دنیاست. بازار اسلحه، مواد مخدر، لوازم آرایشی و هرزهنگاری ...
به قول شاملوی عزیز:
این بیکرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
در اشک
پنهان میشد.
(از شعر آغاز)
پ.ن عنوان از شاملو است.
راشومون نام تئاتری است که یک گروه سوئیسی در جشنواره آن را به (زبان انگلیسی) روی صحنه آوردهاند. فضایی متفاوت و منحصر بهفرد در تجربههای تئاتری ما.
داستان مانند فیلم گزارشهای متفاوتی است از یک قتل. اما آنچه که وجه تمایز و شاخصهی این کار است درگیری تماشاگر با اجراست. در این کار - که هر لحظه برای یک تماشاگر درام اجرا میشود- تماشاگر خود وارد فضای خیال شده و بازی در بازی اتفاق میافتد. تماشاگر مجال رودررویی با تک تک بازیگران کار را دارد و میتواند خود نیز جهت کار و دیالوگها را تغییر دهد. گذر از انفعال کامل تماشاگر به فردی پویا و نقشآفرین از ویژگیهای شاخص این کار است. ساختار آن دایرهای است از ورود تماشاگر به لابی یک هتل آغاز و با تحویل دادن کلید اتاق پایان میپذیرد. و هتل جایی جز تصویر خیال نیست، ورود به دنیای درام و نقشآفرینی در آن. اگر بخواهیم نگاهی نشانهای به اجرا داشته باشیم زمان میتواند همین لحظه باشد. و مکان هر کجای این کرهیخاکی. اگرچه نامهای بازیگران: تاجومارو، ماساگو، تاکههایرو انتظار فضایی ژاپنی را در ذهن متبادر میکند اما میتواند به گونهای دیگر هم تصور شود؛ [و فقط ارجاعی آگاهانه باشد از گرتهبرداری از اثر اصلی آن (فیلم راشومون).] مثلا سه توریست ژاپنی در کشور ما یا کشور مولف یا هر کجای این دنیا. و این دگرگونی مکان و امکان تغییر آن به زیباییهای کار میافزاید.
زمان و در هم شکستن محدودیتهای آن از دیگر ویژگیهای شاخص آن است. این که تو به عنوان تماشاگر میتوانی زمان درام را بشکنی و وارد آن شوی. علاوه بر گذر از زمان واقعی -حدود پنجاه دقیقه - از زمان درام که نامشخص است و همین طور از زمان روایت گذر کنی.
چیدمان صحنه نیز در نهایت ظرافت و حسابگری است.
از طرفی هتل میتواند استعارهای از این جهان باشد ورود انسان به آن و نقشی که در طول زندگی میپذیرد مگر نه اینکه همهی ما بازیگریم؟ و این که آیا ما واقعا فقط یک تماشاگر هستیم که از کنار حوادث میگذریم و پرسه در گوشه و کنار آن میزنیم یا این که پویا از فضایی که دراختیارمان قرار دارد گذر میکنیم؟ و از همه مهمتر پرسش فلسفی آن: حقیقت چیست و کجاست؟ در کنار ما یا در مرحلهی بعدی از چرخهی زندگیمان.
بروشور این اجرا حاکی از شتابی است که همیشه در جشنوارهها دیدهمیشود. زبان ترجمه روان نیست و دستاندازهایی که در آن وجود دارد سبب میشود که اگر تماشاگری زبان انگلیسی نداند نتواند چنان که باید با داستان ارتباط برقرار کند و از آن لذت ببرد. ترجمهی نعل به نعل کلمات و درهمریختگی ساختار زبانی آن و گاه نبودن فعل در جمله معنا را دیریاب میکند.
همچنین در زیر عنوان نمایش جملهزیر به چشم میخورد: حقیقت همین نزدیکیهاست (که ترجمهی جمله روبروست Truth lies next door) همانطور که میبینید ظرافت معنایی آن از دست رفتهاست. این که حقیقت در اتاق بغلی (با توجه به فضای هتل و مرحلهای بودن کار) ممکن است باشد.
و اما در خود اجرا فکر میکنم اگر زیرنویس فیلم حذف میشد و بازیگران به زبان انگلیسی در آن حرف زده بودند میتوانست کار را جذابتر کند. و حواس تماشاگر غیر آلمانی زبان را به خواندن زیر نویس پراکنده نسازد و توجه کاملا معطوف به نقشها و حرکات بازیگران باشد.
در هر شکل دیدن این کار فضایی تازه و تجربهای ناب در بردارد. و دیدن آن را به تمام دوستان تئاتری پیشنهاد میکنم.
چند عکس از اجرا در اینجا
این نمایش در هفتهی آینده هر روز (به جز شنبه و سه شنبه) اجرا خواهد داشت. محل اجرا سالنی در پارک لاله است. این سالن درست پشت مسجد پارک قرار دارد. کسانی که مایل به دیدن تئاتر هستند میتوانند به سالن رفته و ثبتنام کنند.
الان یک سال است که تلاش میکنم پنهان کنم آنچه در نهان است و این جا ننویسم چرا که گفتن غم، غم میآورد و باری سنگین برای دوستانی که هرازگاهی به این جا سر میزنند. اما میخواهم بنویسم از او که بزرگ بود و هست و جای خالیاش چون حفرهای به عمق درک هستی در قلبم خالیست. از مادرم میگویم که سال گذشته برای همیشه از پیش ما رفت. این روزها را با بغض می گذرانم و اشکی که خیال آمدن ندارد و فقط تلختر و سنگینترم میکند. یادش در هر لحظه با من است و آغوشش حسرتی پایدار. اینها را نوشتم تا بدانید علت کمکاریرا و نبودن بعد از این را. هر گاه که بتوانم با خودم و پیرامونم آشتی کنم خواهم آمد.
پ.ن ۱- دیدن تئاتر افرا و بانوی سالخورده و مرغابی وحشی را به دوستان پیشنهاد میکنم.
۲- همبستگی وبلاگنویسان با دانشجویان دربند تنها کاریست که میتوان در این دنیای مجازی کرد.
چهقدر زمان گذشته!
این مدت اونقدر در حال بدو بدو بودم که نشده حتا بیام و ببینم تو مملکت مجازی چه خبره. امروز برام جالب بود. تو این همه دویدنهای بیهوده و روزانهگیهای تکراری هنوز هم لحظات زیبای ناب وجود داره. هنوز هم خوندن بلبلی تو این برف و سرما میتونه شادت کنه و به رقصت بیاره. همگام با نوای عاشقانهاش میخوانی و دیگران در چارچوب منطق و اعداد ترجمه میکنند. چه باک!
بگذار تا بگردد بر مدار هیچ و تو باشی آنچنان که میخواهی!
چهقدر سخته که چیزی را بخواهی و در دسترس نباشه. میپرسین چی؟ رفتن به کرهی ماه !
راستی سال نو مبارک باشه و سالروز تولد حضرت مسیح، نماد عشق، محبت و برابری.