گذاشتن هیزم، بالا رفتن آتش، دست‌افشانی برای پیروزی سیاسی

 

دوستم به من زنگ می‌زند، با صدایی مرتعش و نگران می‌گوید هنوز ۰۰۰/۵۰۰ تا هم نشده! برو سه چهار بار امضا کن. سعی می‌کنم آرامش کنم. برایش توضیح می‌دهم که راستش را بخواهی مانند تو نگران نیستم و دوست ندارم وارد بازی شوم. داغ می‌کند، بر سرم فریاد می‌زند.  که این انتلکتول‌بازی‌ها از تو بعید است. ماجرای جهان‌وطنی و ...، خاری بر قلبم.

می‌گذارم تا فریادهایش را بزند و بعد می‌گویم من هم مانند او به تمامیت خاکی که فعلا داریم حساس هستم و برایش بتوانم کاری می‌کنم. اما هیچ فکر کرده که هر چند وقت یک بار چرا این گربه‌رقصانی‌ها را شروع می‌کنند؟ برایش می‌گویم از نظر من جز آتش روشن کردن در این طرف و بعد داعیه‌ی بزرگتر بودن و دانای‌کل بودن چیز دیگری نیست. می‌گویم که سود می‌برند تا ما با عرب‌ها به جان هم بیفتیم تا شاید یک ناوبر دیگری را هم برای حفظ صلح و امنیت در منطقه بیاورند. از فروش تسلیحات جنگی هم که کم سود نمی‌برند. مگر نه این که مدت‌هاست جنگ قومی‌گری راه انداخته‌اند و اندیشه‌ی جدایی در میان هم‌وطنان ترک و کرد و بلوچ؟

بعد هم وقتی در خلوت خودت فکر می‌کنی می‌بینی حق دارند. مگر چه‌قدر از منافع ملی ما سهم ترک و عرب و کرد و بلوچ ماست؟ چه‌قدر از آسایش و امکانات پایتخت برخوردارند؟ دل‌شکستگی آن‌ها را خوب می‌فهمم و خاری دیگر در قلبم احساس می‌کنم. یادم می‌آید وقتی که به میناب رفته بودم خجالت می‌کشیدم که بگویم در تهران زندگی می‌کنم. و احساس شرمندگی داشتم. احساس می‌کردم نان سر سفره‌ی آن‌ها را دزدیده‌ام تا با رفاه کنونی در پایتخت زندگی کنم. بماند که منظورم از رفاه حداقلِ نسبی یک زندگی کارمندی در تهران است نه میلیاردری‌های شمال شهری! و بعد احساس می‌کنم چگونه می‌توانیم بگوییم هم‌وطن سلام! بگوییم با هم یکی هستیم اما آسایش برای من، پول نفت زیر پایت برای من، فقر، نداشتن بهداشت و امکانات اولیه‌ی زندگی برای تو! حالا چگونه می‌توانم بگویم خلیج فارس از آنِ من؟ خاری دیگر...

سورچرانی‌های امریکا و هم‌داستان‌هایش در اختلاف انداختن و پر رنگ‌کردن قومیت‌هاست. کاری که در افغانستان هم کرده‌است اختلاف‌های میان هزاره‌ای‌ها، پشتون‌ها، تاجیک‌ها و ...، اختلاف میان شیعه‌ها و سنی‌ها در عراق و جنگ خونین هر روزه‌ی آنان، اختلاف میان تبت و پاکستان و هند، تنش‌های میان پان‌ترکیسم‌ها، کردها و فارس‌ها همگی از یک جنس است و روشن کردن آتش و آماده شدن برای رقص و پای‌کوبی و تقسیم غنایم. اما اینک بازی دارد وسعت بیش‌تری هم می‌گیرد جنگ میان فارس‌ها و عرب‌ها بر سر نام خلیج.

نمی‌دانم واقعا چه باید کرد؟ تا چه حد می‌توان آگاهانه جلوی این خیزاب‌ها را گرفت؟ من هم مانند تو نام خلیج فارس را دوست دارم اما نمی‌خواهم وارد بازی شوم. نمی‌خواهم رقص سرخ‌پوستی آن‌ها را بر سر آتش منطقه خوش آمد بگویم ولی واقعا نمی‌دانم چه باید کرد. پتیشن خلیج فارس در کنار لینک‌های روزانه است. بسیاری از شما از آن آگاهی دارید اما شاید این هم تنها تسکینی است برای قلب پاره‌پاره‌ام و هدیه‌ای به دوستی که عزیز است و خاطرش گرامی. 

نجوای شکسته‌ی قلبم

 

 اسفند هر سال برابر بود با مسابقه‌ی دویی که با تحویل سال پایان می‌پذیرفت. مادرم کم‌کم مشغول تمیزی خانه می‌شد. و با کمک بچه‌ها تمام خانه از فرش زیر پا تا سقف اتاق‌ها و شیشه‌ها حسابی تمیز می‌شدند و گرد و غبار را به باد می‌سپردند. و بعد نوبت خرید لباس عید بود. دست گرم مادر و اشتیاق بی‌نهایتش برای شاد کردن دل‌های ما... (حتا پس از شهید شدن برادرش با این که دل‌و دماغی نداشت هیچ‌گاه نگذاشت که غم درونش را ببینیم و گاه پنهانی شاهد پاک کردن اشک‌هایش در نهان‌خانه بودم.) چون کوچک‌تر بودم و حجم درس‌ها کم بود شانس این را داشتم که همیشه همراهش باشم. از خرید در بازار روز که با ازدحام جمعیت بود و نک و ناله‌های من از شلوغی بی‌حد و نگاه‌های گرسنه‌ی فروشندگان تا خرید لباس و کفش و آجیل شب عید. در این ماه اجازه‌ی دعواهای کودکانه و یا گریه‌ و قهرکردن با خواهرانم را نداشتیم. چرا که باید با لب خندان سراغ نوروز می‌رفتیم. هنوز عطر دستانش که بوی سبزی می‌داد و پیاز سرخ کرده در کنارم هست. و نگاه پر مهرش که برای همه مادر بود. صدای چرخ‌های چرخ دستی‌ای که پر از سبزی بود در پشت سر من و مادر و تلاش پرامید مرد چرخی برای رسیدن زودتر به مقصد و به دست آوردن مشتری بیش‌تر در یک روز. و در این شلوغی بازار خریدن عکس‌برگردان و خرت‌وپرت‌های پر زرق و برق برای من که به نوعی خموشانه بود و البته از سر اشتیاق او که با تقویم ویژه‌ای کامل می‌شد. تنها چیزی که دوست داشت هر سال بخرد- همان تقویم‌هایی که معلوم می‌شد چه سالی هستیم و رویدادهای مهم سال چیست. با انبوهی از پاکت‌های خرید او را بر سر بساط ماهی‌فروش نگاه می‌داشتم تا زیباترین ماهی‌های قرمز را نشانه کنم و او صبورانه و با لبخند نگاهم می کرد. روز چهارشنبه آخر سال بر این باور بود که شانه و یا جارویی باید خریده شود و کوزه‌ای شکسته شود. و البته خریدن بته‌هایی برای آتش زدن. شب سال نو رشته پلو بود با امید گشایش سررشته‌های زندگی در سال نو و روز عید سبزی پلو و ماهی. لبخند مادر بود بر خلاف خستگی‌های تنش که بر جانمان می‌نشست. و حضور پدر و مادر در کنار هم بر هفت‌سینی که با قلب مادرم چیده شده‌بود. و بعد عید بود و شور جمع کردن عیدی‌ها و اشتیاق رفتن به خانه‌های دوست و فامیل و شکستن رکورد عیدی‌های هم‌سالان خودم در فامیل. نوشتن‌های مشق عید و درس‌پرسیدن‌های او و نوشتن انشاهایی که او برایم می‌گفت. چسباندن عکس‌برگردان بر هر صفحه از دفتر عید.

 دیگر سال‌هاست که آمدن و رفتن عید را نمی‌فهمم. هفت سین و چهارشنبه آخر سال گس شده است و من امسال جای خالی او را بیش‌از هر کس در کنار خودم حس می‌کنم. مهرش را، نگاه سبزش را و قلب صبورش را... امسال اولین سالی است که آمدن مهمانان به خانه‌ برایم غمگین است و جای خالی او را تمامی دوستان و نزدیکان حس می‌کنند. من مانده‌ام و مشتی خاطره و انبوه جای خالی او در هر لحظه از زندگی. هنوز صدایش که در نهایت خستگی از شاه‌عباس و لمبک آب‌فروش برایم می‌گفت در گوشم می‌پیچد و حسرت آغوش او در پایان روز ...

بهارانه

 

سال نو بر همه‌ی مردم این مرز و بوم مبارک. به امید سالی سرشار از شادی، مهر و تندرستی برای شما عزیزان.

 

با شاملو

 

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
هم‌چون گلوگاه پرنده‌ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی‌ماند ...
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی است
که حضور انسان
آبادی است