سهم من !



عنوانی را که می بینید اسم رمان* جدیدی است که خوانده ام. در خاستگاه نقد این کتاب نیستم، فقط می خواهم نظرم را بنویسم و یادداشتی بر آن. نمی دانم تا به حال رمان های پرفروش مورد علاقه ی جوانان را دیده اید و یا تورقی کرده اید یا نه؟ متاسفانه ر.اعتمادیسیم یک سبک شناخته شده و انتشارات هایی چون شادان با افتخار دارد رمان های کیلویی از این دست وارد بازار می کند. و اغلب جوانان کم سن و سال گرایش به خواندن چنین کتاب هایی را دارند و سبب تجدید چاپ چند باره ی این کتاب ها می شوند. این مقدمه را لازم می دیدم بنویسم تا بگویم کتاب سهم من/پری نوش صنیعی گرچه در حوزه ی چنین دسته بندی هایی راه می رود اما توانسته است برای خودش اعتباری جداگانه (البته از دیدگاه من) کسب کند چرا که در مرز کلیشه نمی ماند و سقوط نمی کند. از جاذبه های عشق آتشین و آه و ناله های دردمند دو عاشق دل خسته که گاه از هم دور می مانند و یا دختران مغرور که اعتنایی به دلدادگان خود ندارند و غیره و غیره خبری نیست. گرچه در این کتاب از عنصر از قضای روزگار متاسفانه استفاده شده و پایان بندی کتاب از ارزش آن کم می کند اما باز شکل قابل قبول تری دارد و می توانست بهتر از این باشد. از نظر نویسندگی باید با صراحت عرض کنم که این خانم نویسنده نیست و شاید یک داستان واقعی را که از نزدیک شاهد وقوعش بوده، نوشته است. نثر او گرچه روان است اما از اشکالات فنی و ادبی خالی نیست. و روی هم رفته شاخصه ی نویسندگی را ندارد. اما نکته ی جالبی که در کتاب بود و مرا واداشت تا این کتاب را بخوانم تصویر کردن اجمالی دهه های ۴۰-۶۰ است. با حضور آدم هایی که باور می شوند و ملموس هستند. گرچه در جاهایی از داستان وقایع و شخصیت ها ی اصلی آن معصوم و سعید از واقعیت ها دور می شوند و بر اساس دل نویسنده و شاید افزودن جذابیت و کشش به داستان، رنگی غیر واقعی می گیرند و لعابی می شوند. و این بزرگ ترین لطمه را به روند داستان می زند. اما اگر شما هم بدتان نمی آید یک مروری بر سال های گذشته و فضاهای آن دوران داشته باشید و یا با فضای دهه چهل کمی آشنا بشوید بد نیست به این کتاب نگاهی بیندازید. البته همین جا بنویسم که منظور من از آشنا شدن صرفا داشتن یک اتمسفر کلی از آن زمان است و بیش از این چیزی دستگیرتان نخواهد شد!
شاید در فرصتی مناسب بار دیگر رمان جزیره سرگردانی را بخوانم- رمانی که مرا در زمان خوانش آن سخت جذب خود کرد- و یادداشتی نیز بر آن بنویسم. چون این رمان و دنباله ی آن- ساربان سرگردان- نیز دقیقا در فضای زمان شاه و مبارزات سیاسی دانشجویان در آن دوره می گذرد. شاید وقتی دیگر ...

راستی در این جا خلاصه ای از داستان را می آورم و آن دسته از دوستان که علاقه مند هستند ماجرا را ندانند بقیه ی این پست را نخوانند!
معصوم دختر یک خانواده ی مذهبی ساکن قم است که در دهه ی چهل به تهران می آیند و با حمایت پدرش می تواند به مدرسه برود و ادامه تحصیل بدهد گرچه برادرانش با تعصب کورکورانه و فضای فرهنگی و عقیدتی خانوادگی مانع بزرگی برایش هستند، او وارد دبیرستان می شود. با آمدن یک دانشجوی دارو سازی-سعید- به داروخانه ی محل و عاشق شدن این دو و آشکار شدن این جریان برای خانواده، او از ادامه تحصیل محروم می شود. همگی قصد شوهر دادن او را دارند و او با افتادن در یک فضای رعب و وحشت  و فاسد فاصله ای ندارد. اما پروین خانم که زنی آزاد در روابط جنسی است و همسایه ی آن هاست، تجربه ای این چنین داشته است و در آخرین لحظه ها برای او خواستگار بهتری دست و پا می کند و او را مجبور به ازدواج می کنند. معصوم کم کم در می یابد که شوهرش یک آرمان طلب سیاسی است و در تمام زندگی خانوادگیش مجبور می شود که بار زندگی و مسئولیت را به تنهایی به دوش بکشد. مشکلات و سختی های زیادی را تجربه می کند. شوهرش را به عنوان جوجه کمونیست اعدام می کنند و در نهایت او پس از این که سه فرزندش را از آب و گل درآورده و هر کدام زندگی خانوادگی ای را تشکیل داده اند با سعید مواجه می شود. عشق قدیمی دوباره سر باز می کند و این بار نیز او قربانی اجبار های اجتماعی و عرف آن است...

* پری نوش صنیعی، سهم من، چ۴، تهران، روزبهان، ۱۳۸۲


در دنیای مجازی ای که ما حضور داریم شاید این همه دل بستگی به دوستان کمی غریب به نظر بیاد. اما واقعیت این است که بعضی از دوستان عزیز را خیلی خیلی دوست دارم و نمی تونم نبودن و یا خداحافظی اشون را تحمل کنم. و حالا هم ناراحتم و هم دلتنگ.چرا که دوست بسیار عزیز و فرهیخته ام خدا حافظی کرده. خوابگرد عزیز یکی از بهترین وبلاگ نویسانی است که می شناسم و به دور از هر گونه چاپلوسی و یا تبلیغ و خط مشی خاصی، آهسته و پیوسته در حوزه ی فرهنگ و اندیشه می نویسد و چه شیوا و جذاب هم می نویسد. حالا خیلی خیلی حیف است که خداحافظی کند. امیدوارم هر چه زودتر آقای رضا شکر اللهی عزیز و خوبمان دوباره خوابگرد را راه بیاندازد. 


آفتاب بر لبهایم
طبله می نشاند 
                     خشک
                             سنگین 
جامگان کبود را
چون نقابی
بر چهره می گیرم
از واهمه ی آمیختن
نشان های
              بی نشانی
و تنها یک چیز
بر لبم قطره اشکی می نشاند
امید
به فردایی رنگین

اندرباب کناره گیری خانم زمینی

          
                       
                 این خانم خوش‌تیپ بی‌شک از رندترین معشوقه های جهان است
                            .
اذان گوها از زمره حشراتی می‌باشند که بنا به معیارهای انسانی «عاشق» به معنای واقعی کلمه آن هستند.
در این جا عکس هایی از عشق بازی تراژیک این حشره عرفانی را خواهید دید.
 
در قدم اول اذان گوی ماده که آماده برای بارگیری است چنان عطر خوش بویی از خود متصاعد می کند که تمام آقایان آن دور و بر یک دل نه صد دل عاشق و شیفته می‌شوند. (تصویر 1)
 اما عاشق واقعی بایستی سرو جان را فدا کند و نه فقط در طمع عیش کردن، دل بدهد! خانم اذان گو این موضوع را می‌داند و کاملا قبول دارد. پس منتظر می‌ماند و همینکه عاشق دل باخته عمل جفت گیری را آغاز کرد به عقب برگشته و با  حرکت انبرک‌های جلوییش سر عاشق دل باخته را از بدن جدا می کند. (تصویر 2)
اگر از خود خانم اذان گو، که بسیار جدی و وظیفه شناس هم هستند، علت را بپرسید احتمالا اینطور جواب دهند:
« دل باختن به تنهایی کار سختی نیست و هر بچه مدرسه‌ایی هفته‌ای یک بار دل میدهد و باز پس میگیرد. عاشق واقعی، اگر که بخواهد هفت‌ شهر عشق را بگردد،  سر و جان را باید در راه عشق‌اش بدهد و من در این راه به اندازه توان خویشتن عاشق گرامی را یاری می‌کنم.»
اما آقای اذان گو برای انجام عمل جنسی به سر احتیاجی ندارد (عجب نماد و رمز زیبایی!!). پس بعد از قطع شدن سر، همچنان که خانم مشغول خوردن ایشان می‌شوند (همان متلک معروف « بخورمت جیگر» ما مردها، که خانم اذان گو به خاطر جدیت در کارهایش، آن را به مرحله عمل در می‌اورد) و تا خورده‌شدن کامل به عمل عشقبازی‌اش ادامه می‌دهد. (تصویر 3)
 
البته یک نظریه هم می‌گوید که چون آقای اذان‌ گو( که بسیار کوچکتر از خانمش است) از شدت ترس تقریبا فلج شده و قادر به جفت گیری نمی‌شود، تنها راه غلبه بر ترس او و انجام جفت‌گیری، از بین بردن مرکز اعصاب (یعنی سر) او است.
حالا سوال می‌شه که چرا این بابا اینقدر می‌ترسه؟؟؟ لابد یک چیزی دیده دیگه:))  نمی دونم، یک کم شبیه اون سوال اول مرغ یا اول تخم‌ مرغ شد.
 
راستش یک چیز دیگر رو هم نمی‌دونم، اونم اینه که این مطالب چه ربطی به اون تیتر اولش داره :))