پراکنده


* زندگی مثل یک پازل می مونه که هر روز چند تا از قطعه هاشو می چینی. خیلی وقت ها می شه روی قطعه ها خط های خودتو بکشی و هر رنگی که دوست داری بهش بزنی اما یک وقتایی هر چی خط می کشی و رنگ می زنی دود می شن می رن هوا! تنها کاری که می شه کرد این است که خاکسارانه سر تسلیم فرود آورد که در حیطه ی قدرت انسان نیست. رنگ و خط را بگذاریم برای قطعه های دیگر ! 

* مدتی این خانه هم تعطیل شد !
از همه ی دوستان عزیزمون که در این مدت به ما سر زدن و با پیام های مهر آمیزشون مارو شرمنده کردن، ممنونیم. راستش من سفر بودم و دسترسی به اینترنت نداشتم و آقای زمینی هم منتظر بودند که چیزکی بنویسم اما واقعیت این است که وقتی وقفه بیفته آدم خیلی سخت گیر تر می شه و دلش نمیاد هر چیز دم دستی را بنویسه امیدوار بودم که بتونم طرح قصه جدیدمو براتون بنویسم اما فعلا آدمای قصه ام این اجازه رو به من نمی دن!
حالا نگید این سخت گیریت بود !! که خودم همین طور دارم عرق می ریزم فقط خواستم این وقفه تموم بشه شاید زمینی به روال قبلی خودش برگرده...

* خانم زمینی اعلام می دارد که مشغول نوشتن پروژه ای است و شاید نتونه به مدت شش، هفت ماه درست و حسابی بنویسه بنابراین نوشتن و به روز کردن این جا از حالا به گردن آقای زمینی! (حالا سعی می کنم گاهی بیام و چشمتون رو درد بیارم اما رسما مسئو لیت گردن آقا باشه بهتره :))

معبد امروز: رایانه؟ خدای امروز: اینترنت؟

 
نیکلاس لومان نقش رایانه و به خصوص اینترنت را بسیار شبیه و همسان با نقش ادیان در جامعه‌ی قدیم می‌بیند. بنا به نظریه‌ی او در اینجا نیز «فرد» به یک کل بزرگ و ناشناخته وصل می‌شود. در این جا هم من در حالی که فقط  سطح بیرونی یعنی ویندوز را می‌بینم، بدون این که از طرز کار سطح درونی آن و چگونگی کارکرد آن آگاه باشم، به آن اعتماد می‌کنم و ایمان می‌آورم.
«نیکلاس لومان» حتی از نظر احساسی،  لوگو و آهنگ خوش‌آمدگویی استارت ویندوز را بسیار شبیه به مراسم ورود به کلیسا  و صلیب کشیدن مومن بر سینه‌اش برای آغاز مراسم مذهبی می بیند.
ولی در شرایطی که ادیان با اصول محکم و ثابت باعث آرامش می‌شوند، رایانه با دادن حجم زیاد اطلاعات و نشان دادن نسبیت، غیرخطی  و چند معنایی  مسائل، سبب نا‌آرامی و تزلزل بیش تر می‌شود. مبحث ایمان در این جا نفاوت کیفی با ادیان دارد: به طور مثال در چت روم فرد با توجه به این که می‌داند اشخاص و نام‌ها  هیچ کدام واقعی نیستند،  همیشه  فاصله و نقد را تا حدی حفظ می‌کند. برعکس مذهب، که مومنان می توانند کاملا در آن ذوب شوند.
 فرد با وجود این فاصله اما می داند که به کلی بزرگ تر پیوسته که برای او ناشناخته و قدرت‌مند است.
این مجموعه (اینترنت/ خدا) دارای  این وجه مشترک است که در کلیت خویش  برای او غیرقابل شناسایی است.

نظرات لومان را قبلا خوندم و اینایی که نوشتم نقل به مضمونه، بنابر این از دوستای عزیزم و مخصوصا جناب لومان (اگر گذارشون این طرفا افتاد!) معذرت می خوام. به نظرم نظریات آقای لومان  جالب و عمیق است واگر منبع اصلی رو پیدا کردم براتون بیش تر می نویسم .

 
فعلا نقدا نوشته‌ای از رابرت هولاب  در باره « نتایج کار لومان، نظریه سیستمها و پژوهشهاى ادبى» .
و

« همه‌ی آن‌چیزها که متروک می‌مانند»

 
هر وقت که از سر کار بر می‌گردم آنجا ایستاده‌ است. و هر وقت که می‌بینمش یک فکر از مخیله‌ام می‌گذرد: «رستم دستان»!
اگر دو دستم را تا حد ممکن بازو به بازو از هم باز کنم به دو طرف شانه‌اش نمی‌رسد.از یک شانه تا شانه دیگراش بیشتر از یک متر و نیم است.
رستم دستان بی شک قواره او را دارا بوده... مثل ستون یا بهتر بگویم مثل یک دیوار بتونی آنجا ایستاده‌است. دو تا پایش چون دو باروی استوار از هم گشوده و بی تزلزل... اما اگر جلوتر بیایی خواهی دید که رستم دستان چهره‌ای همچون کودکان هشت ساله را دارد.
حدود چهل سال دارد رستم دستان من، و تمام روز را مشغول بازی با نوجوانان ده دوازده ساله است. در صورت‌اش از گذر زمان اثری نیست و در چشم‌هایش  کودکی و بلاهت دست در دست می‌روند.
همیشه از دور به این ابهت و سکون می‌نگرم و همیشه وقتی نزدیک می‌شوم افسوس و سرخوردگی جایگزین تحسین می‌شود.
 
 وقتی رستم دستان متروک می‌ماند شغادها فرمانروای روزهایمان می‌شوند. بگذارید به یک نتیجه اخلاقی هم این نوشته را برسانم:
وقتی که قوای روحی درخور جسم پهلوانانه نباشد، همیشه رستم وجود است آن‌چه که متروک می‌ماند.  این را با خودمان بسنجیم، با مملکت ثروتمندمان بسنجیم و با خاک حاصلخیز بسنجیم با آتشفشان احساسات بی‌حاصل بسنجیم، با فوران تلاش‌های بی‌سرانجام وهدایت نشده... همیشه چیزهایی متروک می‌ماند ...
به قول شاملو: «بهار منتظر بی‌مصرف افتاد»
ولی آن قوای روحی که رستم مرا به رستم دستان تبدیل می توانست بکند از کجا می‌آید؟ هدیه مادرزاد است که در ژن‌های ما نقش بسته یا در تربیت درست کودکی ما نهفته است؟ و یا مخلوطی از هر دو این‌ها؟ آیا می توان خود بر آن آگاهانه تاثیر گذاشت؟
در مقیاس بزرگتر، یعنی اجتماع ما چه؟؟
رستم دستان ما در کجا متروک مانده‌ است؟؟؟

غزلی از حسین منزوی


دستش از گل، چشمش از خورشید سنگین خواهد آمد
بسته بار گیسوان از نافه ی چین خواهد آمد
از تبار دلستان لولیان بیستونی
شنگ، شیطان، با همان رفتار شیرین خواهد آمد
باز شگرد سامری را ساحری آموز نازش
تا دوباره از که بستاند دل و دین خواهد آمد
با همان آنی، که پنداری خود از روز نخستین
شعر گفتن را به حافظ داده تلقین خواهد آمد
بی گمان از آینه، جشن غرور آمیز حُسنش
راه دوری تا من این تصویر غمگین خواهد آمد
عشق گاهی زندگی ساز است و گاهی زندگی سوز
تا پریزاد من از بهر کدامین خواهد آمد
ای دل من، سر مزن بر سینه این سان نا شکیبا
لحظه ای دیوانه جان آرام بنشین خواهد آمد
خواهد آمد، خواهد آمد، خواهد آمد، ور نیاید
باز سقف آسمان امروز پایین خواهد آمد