شکنجه زندانیان عراقی توسط آمریکایی ها و سر بریدن یک آمریکایی!

 
راستش اگر اینطور نبود جای تعجب بود! حیرت من بیشتر از ساده‌لوحی کسانی است که فکر می کنند دولت آمریکا به جز آوردن دمکراسی در عراق یا ایران هیچ فکر و خیال دیگری ندارد .
ارتش آمریکا متشکل از لات و پات هایی است که هیچ جای دیگری نمی توانند کار پیدا کنند به جز ارتش و یا احمق هایی که تبلیغات ارتش را باور می کنند و فکر می کنند با پوشیدن انیفورم دارای ارزش و ماموریت به‌خصوصی هستند. آنانی که  حاضر می شوند برای کمی اضافه حقوق به کشور دیگری رفته و علاوه بر به خطر انداختن جان خویشتن، کسانی را که نمی‌شناسند بکشند، نمی توانند نگاهی سالم و عادی به زندگی داشته باشند...
بگذریم از این حرف‌های تکراری! ولی چرا این مطلب را شروع کردم؟ امروز بعد از جستجوی بسیار لینک سر بریدن زندانی آمریکایی توسط الزرقاوی در برابر دوربین را پیدا کردم، گذاشتم و وقتی لاود شد پلی را زدم. تصویر شروع شد ولی به محض این که مرد آمریکایی را که هنوز زنده بود و بی خبر از همه جا در جلوی پای مردان نقاب‌دار نشسته بود دیدم انگار قلبم داشت از جا کنده می شد و با عجله صفحه را بستم.
در دنیایی پر از خشونت و زشتی‌ها زندگی می‌کنیم.
هرگز نمی خواستم چشمم را ببندم، همیشه دوست داشتم با چشمان باز زندگی کنم و همه چیز را ببینم و ثبت کنم.  ولی فکر می‌کنم برای اولین بار دل دیدن نداشتم! با خودم گفتم اگر بریدن سر انسانی را ببینم شاید دیگر هرگز نتوانم از ذهن‌ام پاک‌اش کنم! شاید بعد از دیدن آن فیلم دیگر نتوانم به آن زندگی سابق برگردم! ... آن آدم سابق باشم ...
اکنون هر چند می‌دانم که در چه دنیایی زندگی می‌کنم ولی خوشحال هستم که ندیده‌ام. می دانم که امتناع من از دیدن تاثیری در چگونه بودن این جهان ندارد ولی از ته دل خوشحالم که آن صحنه را تا آخر ندیدم ...

خاطره شبانه

 
همراه با درخشش ستاره‌ای در شرق
آهسته تو را بوسیدم.
در دوردست‌ها  همهمه گنگ قطاری می‌آمد
که به سویی ‌پیش می‌راند
و دورتادور ما اما پرندگان
اشباح تیره‌ی ساکن بر درختان بودند.

شب بود و اندیشیدم
با تو مرا نیازی به خورشید نیست.

از هر چه بگذری همه با هم برادریم


چندی پیش مجله یوگا* را می‌خواندم که به مقاله‌ی زیر برخورد کردم و حیفم آمد که لذتش را با شما تقسیم نکنم.
متن زیر بخشی از جواب «رییس سیاتل»[یکی از قبایل سرخ پوستان] به رییس‌جمهور امریکاست. رییس بزرگ سفیدها برای خریداری زمین‌ها و محفوظ داشتن مناطق اسکان سرخپوستان طرحی تهیه کرد و اینک جواب رییس سرخ پوستان را با هم می‌خوانیم. روشن گری او قابل تحسین است.

شما چگونه می‌توانید آسمان را و گرمای زمین را بخرید یا بفروشید؟ چنین اندیشه‌ای برای ما عجیب است. اگر ما صاحب طراوت هوا و تلالو آب نباشیم، شما چگونه می‌توانید آن را بخرید؟
هر گوشه‌ای از این زمین برای مردم من مقدس است، هر سوزن درخشنده‌ی کاج، هر ریگ ساحل، هر غبار در تاریکی جنگل، هر پاکی و نجوای حشره‌ای در یاد و تجربه‌ی مردم من مقدس است. شیره‌ای که در درون درخت‌ها در گردش است، خاطره‌های انسان سرخ پوست را به همراه دارد...
آب زلالی که در نهرها و رودها جریان دارد، فقط آب نیست، بلکه خون نیاکان ماست. اگر ما به شما زمین بفروشیم، شما باید به‌خاطر داشته باشید که زمین مقدس است و شما باید به فرزندانتان بیاموزید که زمین مقدس است...
ما می دانیم که انسان سفیدپوست راه ما را نمی فهمد. هر بخشی از زمین برای او مانند قسمت دیگراست، او بیگانه‌ای را می‌ماند که شبانگاه می‌آید و آن چه از زمین بخواهد می‌برد.زمین برادر او نیست دشمن اوست. وقتی بر آن تسلط یافت، می‌گذارد و می‌گذرد، او قبر پدرانش را ترک می‌کند و برایش مهم نیست. او زمین را از بچه‌هایش می‌دزدد و برایش اهمیتی ندارد، قبر پدران و حق فرزندان برای او فراموش شده هستند...
منظره‌ی شهر‌های شما، چشم‌های انسان سرخ پوست را به درد می‌آورد. اما شاید این بدان جهت است که انسان سرخ پوست وحشی است و نمی‌فهمد. آن جا -در شهر های سفید پوستان- نقطه‌ی آرامی نیست. جایی نیست که بتوان در بهار صدای رقص برگ‌ها را شنید، صدای بال حشره‌ها را، اما شاید این بدان جهت است که من وحشی‌ام و نمی‌فهمم، صدای تق تق انگار به گوش فحش می‌دهد.
من یک سرخ پوستم و نمی‌فهمم. سرخ پوست صدای آرام باد را که بر سینه‌ی مرداب می‌خورد و بوی باد را که با باران نیم روز شسته شده یا کاج معطرش کرده، ترجیح می‌دهد.
هوا برای سرخ پوست گران بهاست، برای همه چیز هایی که یکسان تنفس می‌کنند، جانور، درخت و انسان... به نظر نمی‌آید که انسان سفید پوست به هوایی که تنفس می‌کند، توجه داشته باشد. او مثل کسی است که روزهاست در احتضار به سر می برد، میان گند بی‌حس شده است...

پیشنهاد می‌کنم که حتما این مقاله رو بخونید، می‌خواستم کامل بنویسم اما فکر کردم که از حوصله خارج خواهد شد.
* دانش یوگا- دو ماه نامه، سال دوم،ش. ۸، بهمن و اسفند ۸۲. قیمت ۶۵۰.ت. صص ۱۶-۱۸

جمع‌بندی

نه شکستی، و نه پیروزیی
تنها سکوت
و عمری که آرام می‌گذرد
نه غالبی و نه مغلوبی.

وزش ملایم باد
بر کوهپایه‌های بی خیالی
و فرود سد حادثه
به یک آن، در فضای جوانی

ذره ذره خاک را تجربه کردن
و عنان زمان را
فراغبال رها ساختن.
با ممکن دست در دست رفتن
که ناممکن
نهانگاه غول درد و حسرت بود.

نه یک بوسه و نه یک نگاه
خیل درگذریم ما
عرقریزان و خاموش
بی چرایی و به کجا.