![]()
کتیبه
فتاده تخته سنگ آنسوی تر, انگار کوهی بود.
و ما اینسو نشسته, خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر,
همه با یکدیگر پیوسته, لیک از پای,
و با زنجیر.
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
بسویش می توانستی خزیدن, لیک تا آنجا که رخصت بود
(تا زنجیر.)
ندانستیم
ندائی بود در رؤیای خوف و خستگی هامان,
و یا آوایی از جایی, کجا؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین می گفت:
ـ «فتاده تخته سنگ آنسوی, وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است, هر کس طاق هر کس جفت . . .»
چنین می گفت چندین بار
صدا, وآنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی
(می خفت.)
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود.
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی.
و حتی در نگه مان نیز خاموشی.
و تخته سنگ آنسو اوفتاده بود.
شبی که لعنت از مهتاب می بارید,
و پاهامان ورم می کرد و می خارید,
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود, لعنت کرد
(گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»)
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان
(را نیز, باید رفت»)
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود, بالا رفت, آنگه خواند:
ـ «کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند.»
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب
(تکرار می کردیم.)
و شب شط جلیلی بود ر مهتاب.
هلا, یک . . . دو . . . سه . . . دیگر بار
هلا, یک, دو, سه, دیگر بار.
عرقریزان, عزا, دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم.
هلا, یک, دو, سه, زین سان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی, هم خسته هم خوشحال,
ز شوق و شور مالامال.
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود,
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
(و ما بیتاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند.
نگاهی کرد سوی ما و ساکتت ماند.
دوباره خواند, خیره ماند, پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری, ما خروشیدیم:
ـ «بخوان!» او همچنان خاموش.
ـ «برای ما بخوان!» خیره بما ساکت نگا می کرد.
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد,
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می افتاد.
نشاندیمش.
بدست ما و دست خویش لعنت کرد.
ـ «چه خواندی, هان؟»
(مکید آب دهانش را و گفت آرام:)
ـ «نوشته بود
همان,
کسی راز مرا داند,
که ار اینرو به آنرویم بگرداند.»
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود.
Inscription
by
Mehdi Akhavan-Salestranslated
by
Ahmad Karimi-Hakkak
The stone lay there like a mountain
and we sat here a weary bunch
women, men, young, old
all linked together
at the ankles, by a chain.
You could crawl to whomever your heart desired
as far as you could drag your chain.
We did not know, nor did we ask
was it a voice in our nightmare and weariness
or else, a herald from an unknown corner,
it spoke:
"The stone lying there holds a secret
inscribed on it by wise men of old."
Thus spoke the voice over and again
and, as a wave recoiling on itself
retreated in the dark
and we said nothing
and for some time we said nothing.
Afterwards, only in our looks
many doubts and queries spoke out
then nothing but the ambush of weariness, oblivion
and silence, even in our looks
and the stone lying there.
One night, moonlight pouring damnation on us
and our swollen feet itching
one of us, whose chain was the heaviest
damned his ears and groaned: "I must go"
and we said, fatigued: "Damn our ears
damn our eyes, we must go."
and we crawled up to where the stone lay one of us, whose chain was looser
climbed up and read:
"He shall know my secret
who turns me over!"
With a singular joy we repeated this dusty secret
under our breath as if it were a prayer
and the night was a glorious stream filled with moonlight.
One...two...three...heave-ho!
One...two...three...once more!
sweating sad, cursing, at times even crying
again...one...two...three...thus many times
hard was our task, sweet our victory
tired but happy, we felt a familiar joy
soaring with delight and ecstasy.
One of us, whose chain was lighter
saluted all, then climbed the stone
wiped the dirt-caked inscription and mouthed the words
(we were impatient)
wetted his lips (and we did the same)
and remained silent
cast a glance at us and remained silent
read again, his eyes fixed, his tongue dead
his gaze drifting over a far away unknown
we yelled to him"
"Read!" he was speechless
"Read it to us!" he stared at us in silence
after a time
he climbed down, his chain clanking
we held him up, lifeless as he was
we sat him down
he cursed our hands and his
"What did you read? huh?"
He swallowed and said faintly:
"The same was written:
"He shall know my secret
who turns me over!"
We sat
and
stared at the moon and the bright night
and the night was a sickly stream.
یادبگیر سادهترین چیزها را
برای آنان که بخواهند یاد بگیرند
هرگز دیر نیست.
الفبا را یاد بگیر! کافی نیست، اما
آن را یاد بگیر! مگذار دلسردت کنند!
دست به کار شو! تو همه چیز را باید بدانی.
تو باید هدایتگری را به دست گیری.
ای آن که در تبعیدی یاد بگیر!
ای آن که در زندانی یاد بگیر!
ای زنی که در خانه نشستهای یاد بگیر!
ای انسان شصتساله یاد بگیر!
تو باید هدایتگری را به دست گیری.
ای آن که بیخانمانی، درپی درس و مدرسه باش!
ای آن که از سرما میلرزی، چیزی بیاموز!
ای آن که گرسنگی میکشی، کتابی به دست گیر! این، خودسلاحی است.
تو باید هدایتگری را به دست گیری.
ای دوست، از پرسیدن شرم مکن!
مگذار که با زور پذیرندهات کنند.
خود به دنبالش بگرد.
آن چه را خود نیاموختهای!
انگار کن که نمیدانی.
صورت حسابت را خودت جمع بزن!
این تویی که باید آن را بپردازیاش!
روی هر رقمی انگشت بگذار
وبپرس: این برای چیست؟
......
قسمتی از شعر در ستایش آموختن - برتولت برشت
روز معلم، روز زحمتکش ترین و شریف ترین فرزندان
خاک پاک گرامی باد!!!